اسحاقي ميگويد: اوايل جنگ من عضو نيروي رزمي بودم. در سپاه تقريبا حالت نيمه تکاوري داشتم. 14 اسفند از طرف سازمان ملل آمده بودند ايران، ميخواستند بين ايران و عراق آتش بس اعلام کنند.
شب جمعه بود دعاي کميل خوانديم. ميدانستيم حق با ماست که دفاع کنيم. آن زمان در منطقه غرب بوديم. قسمتي دست عراقيها بود تصميم داشتيم با نيروي خيلي کم براي اينکه هم در برابر بنيصدر و هم کساني که ميخواستند، آتش جنگ را به نفع دشمن خاموش کنند و نيز بيگانگاني که قصد تجاوز به خاک ايران را داشتند بايستيم و به هر طريق ممکن آنها را از خانهمان بيرون کنيم.
به نيروهاي بعثي حمله کرديم. جنگ از نوع پارتيزاني بود ارتش به ما قول داده بود که از پشت سر با نيروي زرهي خود به ما کمک کند. شرايط محيطي طوري بود که توانستيم عراقيها را دور بزنيم و چيزي بيش از 200 نفر از نيروهاي عراقي را محاصره کرديم. کار سخت و خطرناکي بود اما انجام داديم. سنگ بزرگي در منطقه وجود داشت. اوايل درگيري خود را طعمه نيروهاي عراقي کردم. آنها معطوف من شدند و از ديگر بچهها غافل شدند. زماني که خود را پشت صخره مخفي کردم و به سمت عراقيها شليک کردم بچهها در مدت 15دقيقه وارد کانال موجود در منطقه شدند و آنها را دور زدند. من هم در حالي که عراقيها به طرفم شليک ميکردند وارد کانال شدم. تا صبح در کانال صداي عراقيها را ميشنيدم. در همين زمان بود که ارتش ما هم با توپ و تانک به عراقيها حمله ميکرد.
از کانال که به بيرون نگاه ميکردم اجساد عراقي را که روي زمين بود ديده ميشد. قسمتي از کانال شکسته بود عراقيها روي من ديد داشتند با اين وجود من رد شدم همين زمان شنيدم کسي از پشت سرم گفت: من تير خوردم. نگاه کردم ديدم يک سرباز است. هر قدر گفتم بيا اين طرف نتوانست بيايد وسط همان کانال که ايستاده بود. عراقيها با گلوله بدن او را تکه تکه کردند. من هم تا به خودم آمدم چند ترکش به دست و پايم خورده بود. زمين خوردم سربازي که جلوي من روي زمين افتاده بود حدود پنج دقيقه طول کشيد تا جان داد.
کانال به صورت گرد بود بچههايي که پشت کانال بودند ما را نميديدند. عراقيها بر من مسلط بودند. من روي زمين افتاده بودم. همرزمهايم فکر مي کردند که من شهيد شدم. هيچ کس به داد من نميرسيد، پنج، شش ساعت گذشت اما هيچ کس پيش من نيامد. مطمئن بودم که همان جا خواهم مرد ولي بعد به اين فکر افتادم که بايد خودم را نجات بدهم. با دست روي زخمهايم را فشار دادم تا خون بيشتري از بدنم نرود. حالت احتزار را در خود حس نميکردم و اين باعث شد به زندگي اميد بيشتري پيدا کنم. به قمر بنيهاشم (ع) متوسل شدم. هرگز فراموش نميکنم در يک لحظه خود را در صحن و سراي حضرت ابوالفضل (ع) ديدم. يک حس غريب به من گفت: خودت را به طرف کانال که خراب شده بکش.
وقتي به اين قسمت کانال رسيدم بچهها که روبروي من قرار داشتند متوجه شدند که من زندهام. تعدادي از آنها با آرپيجي به عراقيها حمله کردند و دو سه نفرشان هم به کمک من آمدند. دست و پايم را گرفتند و بردند عقب، بعد هم سر پل ذهاب. و اينگونه شد که من نجات پيدا کردم.
بار دومي که مجروح شدم در عمليات فتحالمبين بود. موج انفجار گرفتم. حدود 24 سال است به خاطر اين موضوع مشکل خواب دارم.
در عمليات والفجر 8 هم صبح اول وقت بود که يک بمب بزرگ عراقيها در نزديکي مسجد فاو به زمين اصابت کرد. بعد متوجه شديم بمب شيميايي است. من مسوول داروخانه منطقه بودم. 200-300 آمپول آتروپين بردم براي بچههايي که شيميايي شده بودند. رزمندههاي مجروح ماموريت داشتند به عقب جبهه بروند. ولي من بايد به عمق منطقه شيميايي ميرفتم. وظيفه داشتم تا مجروحي در منطقه هست من هم باشم. با لطف خدا حداقل 120 نفر از مجروحان با تزريق آتروپين توانستند بين يک تا دو ساعت روي پاي خود بايستند و به عقب بروند.
در حال حاضر از نظر ريه خيلي مشکل دارم و به اين دليل در بيمارستان بستري هستم. فقط 20 درصد جانبازي دارم که آن هم به خاطر مشکل دست و پاهايم است. براي تاييد شيميايي ريه و موج گرفتگي هنوز کميسيون تشکيل ندادهاند. چند بار براي درخواست تشکيل کميسيون رفتم ولي از آنجايي که مشکل اعصاب دارم ونميتوانم مکان هاي شلوغ را تحمل کنم برگشتم. از آنجايي که مساله شيميايي باعث شد من سکته قلبي کنم و در بيمارستان بستري شوم مجبورم جديت به خرج دهم تا درصد جانبازي شيمياييام را بگيرم. چند روزي است است که بستري هستم بايد قلبم اسکن شود امکان دارد نياز باشد بالن بزنم. پزشک متخصص ريه نيز بايد مرا ببيند.
به خاطر خوردن قرصهاي متعدد مشکل اعصاب هم دارم. متخصص اعصاب هم بايد مرا ببيند. که البته اين مسائل هم از عوارض شيميايي هستند که بعد از مدت ها به تازگي در حال بروز هستند. هزينهها را تماماً بنياد ميدهد خانواده هم فقط نگران و ناراحت وضعيت جسماني من هستند.
از روز اول جنگ خاطرهاي دارم که دوست دارم اينجا به آن اشاره کنم. پشت کاليبر 50 بودم هواپيمايي در ارتفاع خيلي پايين از بالاي سر من گذشت. به دوستان گفتم اين هواپيماي عراقيهاست که هيچ کس قبول نکرد. گفتند هواپيماي خودي است. اين همان هواپيمايي بود که رفت تهران و شهرک اکباتان را زد و برگشت. در واقع خلبان ما را فريب داد به قدري پايين پرواز ميکرد که با تير و کمان ميشد آن را زد.
در مورد حفظ شان و منزلت جانبازان در جامعه بايد بگويم دوستان، اقوام و کساني که مرا ميشناسند خيلي خوب برخورد ميکنند و تا آنجايي که من ميبينم در اجتماع رعايت ميشود. در ادارهها هم براي اين قشر تسهيلاتي را قائل شدند.
در مجموع در محل کارم چون کادر پزشکي هستند و با مشکلات و بيماريهاي جانبازان بيشتر آشنايي دارند، بهتر پذيراي من هستند و مرا قبول ميکنند.
من در حال حاضر دانشجوي سال چهارم داروسازي دانشگاه تهران هستم البته بدون سهميه قبول شدم. چون جانباز 20 درصد سهميه ندارد.
منبع : خبرگزاري ايسنا