دوشنبهها و پنج شنبهها معمولاً روزه ميگرفت و روزهايي هم كه روزهنميگرفت، آنقدر در حالت فعاليت و تلاش بود كه يادش ميرفت ناهار بخوردو اغلب ما به او يادآوري ميكرديم.
يك روز، در منطقه حاج عمران در غرب كشور، در قرارگاهي بوديم، ناهارآن روز مرغ بود. آقا مهدي، ظهر با قيافهاي خسته و خاك آلود ـ كه حاكي ازگرسنگي و تشنگي شديد او بود ـ وارد شد، ناهار جلوي ما گذاشتند و هنوزشروع به خوردن نكرده بوديم. يكي از برادران به آقا مهدي گفت:
ـ بخور... گرسنهاي... صبحانه هم نخوردي.
آقا مهدي گفت:
ـ آيا بسيجيها هم الان مرغ ميخورند؟
و وقتي با سكوت ما مواجه شد، مرغ را كنار گذاشت و به دو سه قاشق برنجخالي اكتفا كرد.
برادر «كاملي» از دوستان شهيد باكري