بعد از پایان اردو، به دیار عاشقان جهاد، یعنی شهر گیلانغرب، اعزام شدیم. مردم به خاطر آتش توپخانه دشمن، از شهر خارج شده، در اطراف شهر چادر زده بودند. همه از این در به دری و سرگردانی خانواده های عشایر ناراحت بودیم.
گیلانغرب شهری تقریبا خالی از جمعیت بود که گاهی از میان کوچه و خیابان ها و یا خانه های خالی، صدای انفجار گلوله توپ از دور و نزدیک شنیده می شد. ما که برای اولین بار به صحنه جنگ قدم گذاشته بودیم، وحشت زده شدیم؛ اما سروان کشاورزیان با سخنان و رفتار صمیمانه خود به ما روحیه می داد.
ارتفاعات گیلانغرب بسیار صعب العبور و کوهستانی بود. فاصله ما با دشمن بیش از چند صدمتر نبود و در تیررس دشمن نیز قرار داشتیم. کمی بی دقتی کافی بود که از کوه به پایین دره سقوط کنیم. در چنان وضعیتی، سروان کشاورزیان در طول روز، چندین مرتبه سنگر فرماندهی را ترک و به سنگر سربازان سرکشی می کرد و به آن ها روحیه می داد. در روزهای سرد زمستان گیلانغرب که باران به شدت می بارید، هر سنگری که احتیاج به بازسازی داشت از کمک کردن به سربازها دریغ نمی ورزید و مانند برادر بزرگتر به آن ها کمک می کرد.