کاظم چلیپا، نقاش هنرمند در مجامع هنری کشورمان هنرمندی صریحاللهجه لقب دارد، همانند آثارش که درست میروند سر اصل مطلب. اصولا هنرمندان انقلابی این گونهاند، زیرا او به نسلی از هنرمندان کشورمان تعلق دارد که از آنها به عنوان هنرمندان انقلاب یاد میشود. با پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی هنر دفاع، بخشی از دغدغه هنرمندان معاصر آن زمان شد تا آثار این هنرمندان نمادی باشد از استراتژیهایی که انقلاب ما با آن شکل گرفته بود. این گفتگو با این هنرمند پرسابقه کشورمان، اما درباره وضعیت کنونی هنرهای تجسمی ایران انجام شده است؛ گفتگویی که صراحت میطلبید و البته گویا کمی بیشتر از صریح باید نام گیرد. ...
گفتگو از : مصطفی حریری
- چرا یک نقاش با روحیهای حساس تصمیم میگیرد مناطق جنگی را ببینند؟
* جواب این سؤال شما کمی طولانی است. یک مقدمهای میخواهد. بعد از این که حصر آبادان شکسته شد و خرمشهر آزاد شد، حوزه هنری برای این که هنرمندها مناطق جنگی را ببینند، سفرهایی گذاشت. این سفرها بیشتر جنبه تبلیغاتی و برانگیخته شدن داشت.
بچهها میرفتند خرمشهر، مسجد جامع را میدیدند، حتی نقاشیهایی روی در و دیوار شهر کشیده شد. میرفتند قرارگاه های اطراف روی پیلتها کار میکردند. اولین بار که به خرمشهر رفتم و مسجد جامع را دیدم، با "ناصر پلنگی" بودم. زمینهای هم فراهم شد و ناصر روی دیوارهای مسجد نقاشیهایی کشید. نمیدانم اون نقاشیها هنوز هست یا نه.
در همان سفر من با یک جوان سبزه گندم گونی برخورد کردم که در همان نگاه اول به نظرم دو تا خصلت داشت؛ غم سنگینی در صورتش نشسته بود و نگاهش، یک نگاه عمیق اشباع شده از یک مجموع خاطرات و دردها. یک دوربین عکاسی روی دوشش بود و یک دفترچه یادداشت در دستش. در خرابههای خرمشهر میگشت. شب ها ما را میبرد به مسجد جامع، ساختمان فرمانداری یا سر خاک شهدای خرمشهر. خاطره هر جا را در محل خودش با جزئیات تعریف میکرد. چه حافظهای داشت. اسمش بهروز مرادی بود. پدر و برادرش در خرمشهر شهید شده بودند.
از همه جا عکس میگرفت و در دفترش چیزهایی یادداشت میکرد. بعدها شنیدم بهروز مرادی دو تا گونی عکس به واحد عکاسی حوزه آورده که واحد عکس هایش را پس فرستاده بود. یا گفته بود به کارشان نمیآید، نمیدانم. دوبار هم خودش آمد حوزه که باز راجع به خرمشهر حرف میزد. لذتش و کیفش همین بود که از خرمشهر بگوید.
- خاطرهای از همراهی با او به یاد دارید؟
* بله ... یک خاطره خیلی عجیب ... شاید چون اگر او نبود، حالا من هم زنده نبودم. برایم عجیب و به یادماندنی شده. داشتیم لب شط قدم میزدیم و درباره نوشتههایش و این که با این همه عکس چه کارهایی میشود کرد، صحبت میکردیم که یک دفعه شانههای مرا گرفت و پرتم کرد آن طرف. قد بلند و قوی هیکل بود. بعد یک مین گوجهای نشانم داد و گفت: "داشتی پاتو مستقیم میگذاشتی روش."
همراهش که بودی، حواسش به همه چیز بود. شهر را مثل کف دستش میشناخت. بهروز درونگرا بود. چیزی بروز نمیداد. بعضی وقت ها فکر میکنم خوب شد که شهید شد. اگر میماند، طاقت چیزهایی که حالا در خرمشهر میگذرد را نداشت. اما از طرفی تأسف میخورم. او خوب بلد بود کار فرهنگی بکند؛ باسواد و با احساس.
- با توجه به این که هم مینوشت، هم نقاشی میکرد و هم عکس میگرفت، فکر میکنید اگر شهید نمیشد کدام هنر را ادامه میداد؟
* عکاسی! قطعاً نقاش نمیشد. بهروز از اول تا آخر وسط معرکه بود. همه چیز را خوب می دید. مهم تر از دیدن، بلد بود چه طور انتقال بدهد. حالا یا با نوشتن، یا عکاسی و یا نقاشی. اگر میماند، مطمئنم روی نسل امروز تأثیر میگذاشت. او تاریخ زنده خرمشهر بود.
- با موضوعیت خرمشهر، کدام تابلوی تان را بیشتر دوست دارید؟
* تابلوی مقاومت. یادمه یک بار که رفتیم منطقه، با محمد نورانی رفتیم سراغ کشاورزانی که زیر گلوله توپ سرزمین هایشان مانده بودند و کار میکردند. میگفتند این جا باید سبز بماند. همان شب و در راه برگشت، شروع کردم اتودهای تابلو را کشیدن. زنی عرب که سرش پایین است و بچهای را در آغوش دارد با پسزمینهای خاص.
بچههای جنگ خیلی خوب بلد نیستند خاطره تعریف کنند، این حرف بهروز است و نکتهای بسیار مهم که در آن شرایط به آن فکر میکرده و میتوانیم بگوییم دغدغهاش بوده ...
بله! خودش همه چیز را به یاد داشت؛ تصویری تعریف میکرد، با جزئیات فیزیکی یک خاطره. مثلاً خاکی که موقع شلیک رویش خوابیده نرم بوده یا زبر، یا دیواری که به آن تکیه داده آجری، سنگی یا کاهگلی بوده و ... وقتی در شهر میچرخاندت و حرف میزد، باور نمیکردی که او دو سال و چند ماه پیش شاهد این اتفاقات بوده. او مانده بود سر دوراهی که بماند و با این خاطرات زندگی کند، یا برود. میدانست قطعنامه پذیرفته شده، جنگ درحال تمام شدن است؛ اما رفت. انتخاب کرد که برود.
بهروز آدمی را میمانست که توی قفس کرده باشندش. ویرانههای آن شهر. با تمام خاطراتی که آنجا دیده بود، دنیایی بود که او در آن گرفتار شده بود. من و ناصر خیلی به او گفتیم: "بسه دیگه! این جا رو ول کن."
میخواستیم بیاریمش حوزه، قبول نکرد.
- شما خودتان که میرفتید منطقه، آن فضا، توپ، تانک، آتش و خون ناراحت تان نمیکرد؟
* نه، اصلاً اون جا ... چه طور بگم ... بر محیط و آدم ها اخلاص و یک رنگی حاکم بود. وقتی یک رنگی بر همه چیز حاکم باشد، امنیت هست. حتی وسط جنگ. وقتی امنیت حاکم است، توجه به درون شروع میشود و وقتی توجه به درون شروع شد، "من کی هستم؟"، "از کجا آمدم؟"، "به کجا میروم؟" و چراهای دیگر جواب پیدا میکند؛ یعنی یک نوع سیر و سلوک و خودسازی مطرح میشود. خودسازی هم که شروع شد، کوچک ترین حرکتِ خود فرد و آدم های دیگر و محیط معنا پیدا میکند؛ همه چیز هدفمند میشود.
جنگ بلایی بود که بچهها به جان خریده بودند برای رسیدن بهاین هدفمندی. هر کس به اندازه توان خودش. بنده به عنوان هنرمند، یکی معلم، کشاورز و ... بحث عمل و نوع عمل نبود؛ خیس شدن تن مهم بود. حالا ممکن بود، این خیس شدن برای کسی در عمق یک متری اتفاق بیفتد، دیگری ده متری و دیگری شناگر ماهری باشد و در عمق صد متری. اما آن چه اهمیت داشت و اتفاق افتاد، بدن ها خیس شد، واقعاً این انتخاب و پای این انتخاب ماندن عجیب بود.
بعضیها که تا عمق صد متری رفتند، حیف شد برنگشتند. باید برمیگشتند و مزه آن شنا را به دیگران میچشاندند. این دیگر بحث بهروز مرادی نبود. آنجا همه بیتاب بودند که کی وقتش برسد!
- شما آن سال ها جنگ را از نزدیک حس کردید. این چه تأثیری گذاشت روی هنر خودتان؟
* آن محیط و آدم هایش، انرژی خاصی به من میدادند که وقتی الان به تابلوهای آن موقع نگاه میکنم، درمیمانم که اینها رو کی کشیده با این ابعاد، با این موضوعات! حیرت میکنم؛ نوعی انرژی، حضور و دردمندی در آنها موج میزند.
این همان اتمسفری بود که آن زمان ایجاد شد و خیلیها را با خودش همراه کرد. خروش یک رودخانه را که شیب تندی دارد، در نظر بگیرید که چطور یک قایق را با خودش میبرد؛ این قایقها ما بودیم، حالا رسیدیم به یک منطقه مسطح، برای کوچک ترین حرکتی باید پارو بزنیم.