گفت‌و گو با خانواده شهیدان زینعلی- ۲

تفنگم را زمین نگذارید

محمد در جبهه شب و روز بی وقفه کار می­کرد. اصلاً خواب و خوراک نداشت. استراحت هم نمی کرد. می گفت: «ما باید آنقدر کار کنیم که انقلاب و نظام به بار بنشیند. حالا وقت استراحت نیست. باید شب و روز کار کنیم. استراحت مان هم باید به قدری باشد که مریض نشویم».
کد خبر: ۲۰۳۰۹
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۳ - 28May 2014

تفنگم را زمین نگذارید

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، دو برادر بودند. با اختلاف سنی خیلی کم. زرنگ و باهوش. اهل درس و مدرسه. محمد می خواست بعد از گرفتن دیپلم  به حوزه علمیه قم برود و معمم شود و لباس روحانیت بپوشد اما رضا قصد داشت برود خارج از کشور و ادامه تحصیل بدهد. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه انقلاب مسیر حرکت بچه ها را عوض کرد. انقلاب نیاز به همراهی و پاسداری داشت. ابتدا محمد درس و مشق را رها کرد و به صف انقلابیون پیوست. پشت سرش هم رضا لباس سبز پاسداری به تن کرد و سپاهی شد. با شروع جنگ، محمد لباس رزم پوشید و به جبهه رفت و بعد از آن رضا راهی منطقه شد.

در منطقه بازی دراز آقا رضا به شدت زخم برداشت اما محمد همچنان پیش رفت و از رضا سبقت گرفت و در دشت عباس به مرادش رسید و رستگار شد. یک هفته بعد از شهادت محمد، رضا شال و کلاه کرد و رفت و درست 33 روز بعد در کربلای شلمچه به محمد رسید و در یادها جاودانه شد. بعد از گذشت 32 سال از شهادت این دو برادر، به سراغ پدر و مادر و برادرش رفتیم تا از این دو لاله در خون خفته بیشتر بدانیم. حاج حسنقلی زینعلی پدر بزرگوار شهیدان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت. هر چند سکوتش ناگفته های بسیاری داشت. حاجیه خانم لیلا صالحی نیز در میان بغض و اشک و آه تنها به روایت چند خاطره کوتاه بسنده کرد. اما عباس زینعلی برادر شهیدان با صبر و حوصله از  سیره و سلوک آقا رضا و محمد گفت و خاطرات زیادی را روایت کرد.

آنچه می­خوانید  حاصل گفتو گو با خانواده شهیدان زینعلی است. گفتنی است؛ که به پاس بزرگداشت یاد و خاطره این دو شهید والامقام، خیابان 45 متری کاج در شهرک گلستان (منطقه 22 شهرداری) به اسم این شهیدان نامگذاری شده است.

پاسدار انقلاب

اوج تظاهرات و شلوغی های اول انقلاب محمد سال آخر دبیرستان بود. هم درس می­خواند و هم توی تظاهرات شرکت می کرد. با رضا و چند نفر از دوستانش به طور مخفیانه اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام را تکثیر و پخش می کردند. با اینکه سن و سالی نداشت اما با همان سن کمش در بیشتر صحنه های انقلاب حضور داشت. آدم روشنی بود. کارهایش با شناخت و آگاهی بود. همزمان با پیروزی انقلاب محمد هم مدرک دیپلمش را گرفت و فارغ التحصیل شد. به خاطر علاقه زیادی که به روحانیت داشت، به دنبال موقعیتی بود که بتواند به حوزه عملیه قم برود و علوم حوزوی بخواند اما با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران،  تشخیص داد که وارد سپاه شود. بالاخره اواخر سال 58 به عضویت سپاه درآمد .

زخمی  بازی دراز

بعد از محمد نوبت رضا بود. دوره آموزشی محمد که تمام شد، برگشت خانه برای مرخصی. وقتی رضا تحول روحی و خلق و خوی محمد را دید، به سرعت درخواست عضویت داد و مثل محمد به سپاه پاسداران پیوست. بعد از پذیرش در سپاه به دوره آموزشی اعزام شد و دوره آموزش مقدماتی و چتر بازی را با موفقیت گذراند. با شروع جنگ آقا رضا  از طرف سپاه به جبهه اعزام شد. در سال 1360 در منطقه بازی دراز از ناحیه کتف به شدت آسیب دید. مدتی در تبریز بستری بود. بعد از آن برای ادامه مداوا به تهران منتقل شد. زخمش خیلی شدید بود طوری که دستش از ناحیه کتف از حرکت افتاد. اما روحیه اش خیلی بالا بود. آقا رضا شجاعت خاصی داشت. هیچ وقت روحیه اش را از دست نداد.

 مرد جنگ

مجروحیت رضا خیلی شدید بود. وقتی در بیمارستان از نحوه مجروحیت اش پرسیده بودند،گفته بود: «تیر چهار لول ضد هوایی خورد به کتفم». تیر طوری خورده بود که برای همه عجیب به نظر می رسید. دکترها با تعجب گفته بودند: تیر از بالای قلب وارد شده اما به طرف کتف حرکت کرده و خارج شده است! بعداز چند ماه مداوا، آخر سر دست راست رضا خوب نشد. وقتی استخوان ترقوه اش را برداشتند، دستش کارآیی خود را از دست داد. یادم هست هر وقت محمد می آمد ملاقات رضا، می گفت: «آقا رضا تو جانباز شدی. حالا درجه و مقامت پیش خدا از من خیلی بیشتر است اما من از تو جلو می زنم. منتظر باش و ببین.». بعد از مجروحیت یک مدتی در دفتر ریاست جمهوری مشغول به کار شد. با اینکه دستش از کار افتاده بود اما دوست داشت برود جبهه. می گفت: «من دفتر دار نیستم، رزمنده هستم.» رضا مرد جنگ و اهل رزم بود. اهل خوابیدن در بستر واستراحت کردن نبود.

 پوستر معروف

 محمد بر خلاف آقا رضا به خاطر خط خوبش، بیشتر پشت جبهه درگیر فعالیتهای فرهنگی بود. آن موقع سپاه منطقه هفت تهران تازه شکل گرفته بود. محمد ابتدا در روابط عمومی سپاه هفت یعنی در پادگان حضرت ولی عصر(عج)  فعالیت می کرد. بعد مسئول واحد فرهنگی این پادگان شد. واقعاً خطاط ماهری بود. آن موقع دعای فرج امام زمان (عج) را خطاطی کرد. این کار به قدری خوب شده بود که به صورت پوستر در آمد و در سطح کشور پخش شد. به خاطر همین کار، محمد را تشویق کردند. اما محمد از این تشویق زیاد خوشحال نشده و به مسئولان خود گفته بود: «این تشویق به درد من نمی خورد. اگر می خواهید درست و حسابی تشویقم کنید برگه اعزام مرا امضا کنید و اجازه بدهید که من بروم جبهه». آن موقع به خاطر فعالیتهای فرهنگی  اجازه نمی دادند که محمد به جبهه اعزام شود.

 یار امام

محمد با روحانیت رابطه خیلی خوبی داشت. زمانی که مقام معظم رهبری به خاطر ترور نافرجام در بیمارستان بستری شدند، محمد نگهبان ایشان بود. یک زمانی هم محافظ حاج شیخ حسین انصاریان بود. آن موقع آقای انصاریان معروف تر از الان بودند. محمد بیشتر همراه ایشان بود. حاج آقا انصاریان در یکی از سخنرانی های خود گفته بود: «من یک بار با برادر پاسدار محمد زینعلی به جبهه رفتم. خدا شاهد است از این جوان 20 ساله کلی درس گرفتم.» محمد یک مدتی هم جزو تیم حفاظت جماران بود. زمانی که پیش حضرت امام خمینی(ره) خدمت می کرد، خیلی اصرار داشت که برود منطقه و در خط مقدم همراه رزمنده ها باشد. اما مسئولین حفاظت قبول نمی کردند و اجازه نمی دادندکه محمد برود جبهه. وقتی محمد خیلی اصرار کرده بود، گفته بودند: حیف نیست که از پیش امام بروی؟ محمد هم به شوخی گفته بود:  «اگر اجازه بدهید بروم جبهه، آنجا امام می آید پیش من!»

جواز شهادت

محمد هیچ چیزی را با جبهه عوض نمی­کرد. آنقدر رفت و آمد و  التماس کرد که بالاخره اجازه گرفت که برود جبهه. یادم هست آن روز برگه اعزام را گرفته بود دستش و مرتب آن را می بوسید و می گفت:« بالاخره تشویق نامه ام را گرفتم». خیلی خوشحال بود. اتفاقاً آن روزها خانواده دختر مورد علاقه محمد با خواستگاری محمد موافقت کرده و جواب مثبت داده بودند اما محمد حاضر نشد در تهران بماند. فکر و ذکرش جبهه بود. اواخر بهمن 60  خداحافظی کرد و رفت جبهه. گفتم که هیچ چیزی را با جبهه عوض نمی­کرد. فکر و ذکرش پاسداری از دین اسلام بود. دوستانش تعریف می کردند و می­گفتند: محمد در جبهه شب و روز بی وقفه کار می­کرد. اصلاً خواب و خوراک نداشت. استراحت هم نمی کرد. می گفت: «ما باید آنقدر کار کنیم که انقلاب و نظام به بار بنشیند. حالا وقت استراحت نیست. باید شب و روز کار کنیم. استراحت مان هم باید به قدری باشدکه مریض نشویم».

 سبقت مجاز

عملیات فتح المبین تازه شروع شده بود. یادم هست اوایل فروردین 61 بود که به آقا رضا خبر داده بودند محمد در دشت عباس شهید شده. رضا رفت تبریز دنبال جنازه محمد. یواش یواش به خانواده هم خبر دادند. مراسم تشییع محمد خیلی باشکوه بود. بچه های پادگان حضرت ولی عصر(عج) درمراسم تشییع و خاکسپاری محمد سنگ تمام گذاشتند. دوستان رضا هم خیلی زحمت کشیدند. وقتی محمد را دفن کردیم ، رضا بالا سر مزار محمد نشسته بود و آرام آرام گریه می­کرد و می گفت: « محمد؛ تو از من سبقت گرفتی اما من هم به شما می رسم.» بالاخره جنازه محمد را در قطعه 24 دفن کردیم و برگشتیم خانه. محمد اولین شهید خانواده ما بود. با شهادت محمد باب جبهه رفتن در خانواده باز شد. محمد با خون خودش هم همه را راهنمایی می­کرد.

 وداع آخر

هنوز  هفت روز از شهادت محمد نگذشته بود که آقا رضا شال و کلاه کرد و آماده رفتن به جبهه شد. برای انصراف ایشان از رفتن به جبهه از آیت الله موسوی اردبیلی می­خواهندکه با آقا رضا صحبت کند تا شاید منصرف شود. آیت الله اردبیلی به آقا رضا می گوید: «تو با این دستت توان جنگیدن نداری» رضا می گوید: شاید نتوانم اسلحه بدست بگیرم اما آیا لیاقت آب دادن به مجروحین را هم ندارم؟» هرچقدرگفتند قبول نکرد. لحظه آخر که داشت خداحافظی می کرد گفت: « این سیاهی ها را جمع نکنید. من می دانم که شهید می شوم. مراسم سوم من با مراسم چهلم محمد یکی می شود.» آقا رضا این ها را گفت و حرکت کرد. این سری  لطفعلی الهویی و  امیر مرادیان را همراه خودش برد منطقه.  البته سری آخر دائی هام هم همراه آقا رضا بودند.

 گمشده

توی عملیات بیت المقدس تیر مستقیم تانک خورده بود پهلوی رضا و همانجا در خاک شلمچه شهید شده بود. لحظه شهادت دائی ام  همراه رضا بوده. سفارش کرده و گفته بود: « امام را تنها نگذارید. به برادرهایم بگویید که تفنگم را زمین نگذارید و به جبهه بیایید» دائی جنازه رضا را به معراج شهدا تحویل داده بود تا به تهران منتقل کنند. خودش تنها برگشته بود. آمد خانه و خبر داد که رضا شهید شده. هر چقدر منتظر شدیم از جنازه رضا خبری نشد. بعداز چند روز جنازه شهید لطفعلی الهویی و امیر مرادیان که بعد از رضا شهید شده بودند، تشییع شدند اما باز از رضا خبری نشد. گویا جنازه اش گم شده بود. بالاخره 12 اردی بهشت 61 جنازه آقا رضا هم به تهران رسید و سومین شب شهادت رضا با چهلمین روز شهادت محمد مصادف شد.

گفتوگو از: محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار