دورۀ آموزش خلباني عباس بابايي در آمريكا تمام شده است. اما به خاطر گزارش هايي كه در پروندۀ خدمتي اش درج شده، تكليفش معلوم نيست و آمريكايي ها به او گواهينامه نمي دهند. تا اين كه سرانجام روزي به دفتر مسوول دانشكده كه يك ژنرال، آمريكايي است مي رود. اين ژنرال آخرين فردي است كه بايد در قبول يا رد شدن او در خلباني اظهار نظر كند. او پرسشهايي از عباس مي كند و جواب هايي از عباس مي شنود. مشخص است كه ژنرال دل خوشي از عباس ندارد. عباس خيلي نگران است كه بعد از دو سال تكليفش چه خواهد شد. در همين هنگام، فردي داخل مي شود و با احترام از ژنرال مي خواهد كه براي انجام كار مهمي، مدتي به خارج از اتاق برود. ژنرال كه مي رود، عباس در اتاق تنها مي شود. موقع نماز است و عباس وقتي مي بيند ژنرال دير كرده به گوشه اي از اتاق مي رود و روزنامه اي پهن مي كند و مشغول نماز مي شود. وسط نماز، ناگهان ژنرال وارد مي شود. عباس دودل است كه نمازش را قطع كند يا نه اما تصميم مي گيرد نماز را ادامه بدهد و تمام كند. بعد از ژنرال عذرخواهي كند و سرجايش مي نشيند. ژنرال با تعجب به او خيره مي شود و بعد مي پرسد كه او چه كار مي كرده؟ و عباس توضيح مي دهد كه نماز مي خوانده و عبادت خدا مي كرده. ژنرال سري تكان مي دهد و مي گويد: اين همه مطالبي كه در پروندۀ تو آمده مربوط به همين كارهاست؟!
و بعد لبخند مي زند و پرونده را امضا مي كند و با احترام از جا بر مي خيزد و دستش را به سوي عباس دراز مي كند و مي گويد:تبريك مي گويم، شما قبول شديد و ..
عباس هم با خوشحالي اتاق را ترك مي كند ....