به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از همشهری داستان، توی جبهه، هر گروهی که توجهم را جلب میکرد، مدتی به عنوان عکاس دنبالشان میرفتم؛ فداییان اسلام، جهانآرا، چمران. از چمران و بچههایش خوشم میآمد. گروه عجیبی بودند با تیپهای کاراکترهای مختلف. رفتم بهاش گفتم: «میخوام با شما بیام.» گفت: «نمیترسی؟ عملیات ما جور خاصی است.» گفتم: «نه. توی فیلمها عملیات چریکی و پارتیزانی دیدهام !» همان شب عملیات داشتند. جایی بود به اسم "ده خرما" نزدیک اهواز که عراق گرفته بود و از آن جا اهواز را میزد.
با ماشین راه افتادیم و حوالی دو صبح رسیدیم به اتاقکی وسط دشت. ماشینها را گذاشتیم و پیاده ادامه دادیم. خودش جلوتر از همه میرفت. همیشه جلوتر از همه میرفت.
نزدیک سپیده بود که به نیروهایش گفت بنشینند و خودش رفت پنجاه متر جلوتر پشت یک خاکریز. دوربین درآورد و از بالای خاکریز آن طرف را نگاه کرد. بعد برگشت به من گفت: «میخواهی بیایی عراقیها را ببینی؟» فکر کردم شوخی میکند. بیست و دو سالم بود و نمیخواستم کم بیاورم. بلند شدم دنبالش رفتم. پشت خاکریز که رسیدیم، رفتم بالا و دوربین را گرفتم جلوی چشمم. درست آن طرف خاکریز در سی چهل متری ما، یک ساختمان بود با کلی تیربار و مهمات که عراقیها مقابلش راه میرفتند و حرف میزدند و اگر ساکت میماندی صدایشان را هم میشنیدی. یک هو از ترس کرخت شدم، عرق سردی نشست روی تمام تنم و بی اختیار سریدم پایین. چند دقیقه همانطور ماندم. بعد هرطور بود خودم را جمع کردم و آمدیم پیش بچهها. چمران با بیسیم، گرای ساختمان را به نیروهایش داد و آنها هم شروع کردند به زدن.
عملیات که تمام شد، راه افتادیم عقب. آفتاب بالا آمده بود و بین راه جایی نشستیم که استراحت کنیم. این عکس را همان جا گرفتم. نمیدانم پشت نگاهش چیست. نمیدانم دارد مرا سرزنش میکند یا اصلا فکرش جای دیگری است.
این اولین و آخرین بار بود. بعدش دیگر نترسیدم.