دیدار با پدر و مادر شهید «غلامعباس الله یاری»؛

عباس، عاشق امام بود/ جدیدترین شعارهای انقلاب را برا بچه‌های روستا می‌خواند

هنوز 2 سال نشده بود که به تهران و محله هاشم آباد آمده بودیم اما عباس با مردمداری هایش خودش را در دل همسایه ها جا کرده بود. صبح تا غروب کنار دست برادرش کار می کرد و وقتی برمی گشت، فقط چند ساعتی خانه می ماند و بعد خودش را به مسجد می رساند برای پست شبانه.
کد خبر: ۲۱۲۲۹۷
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۹ - 09November 2016

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، «خانواده شهید دلتنگند. اگر کسی بیاید حالشان را بپرسد، دلشان شاد می شود.» جملات همراه با بغض مادر، تلنگر می زند به پیله فراموشی که دور خود تنیده ایم و یادمان می آورد، چشم هایی را که چشم انتظار ما هستند. در یکی از کوچه پس کوچه های محله «هاشم آباد» تهران به دیدار حاج آقا «فتحعلی الله یاری» و حاجیه خانم «اقدس الله یاری» رفتیم و پای خاطرات شنیدنی آن ها نشستیم؛ از فرزندی که در نوجوانی مرد شد.

1357 انقلابی کوچک

«خسته و عرق ریزان از سر زمین کشاورزی برمی گشتیم که معلم روستا، باقیافه ای در هم راهم را سد کرد و گفت: به پسرت بگو دست از این کاراش برداره. صدایش از عصبانیت می لرزید. برای اینکه آرامش کنم، با خنده گفتم:باز چی شده آقا معلم؟ بچه تکلیفش معلومه دیگه. همه کاراش از روی شیطنت و نادانیه... حرفم را قطع کرد و گفت: نخیر. اتفاقا بچه شما کاملا می فهمه داره چکار می کنه. برای آخرین بار می گم اگه بازم بچه ها رو علیه من تحریک کنه، کاری می کنم که پشیمون بشید. به شهر گزارش می کنم.»

پدر مکثی می کند و در ادامه می گوید: «آن سال ها یک معلم سپاه دانش به روستا فرستاده بود تا به بچه ها درس بدهد. عباس از همان اول با او سر ناسازگاری گذاشت. وقتی به خانه رسیدم، رفتم سر وقت عباس. گفتم: آخه بچه جون! چرا مثل بچه های مردم آسته نمی ری و بیای؟ باز چی کار کردی که معلمت شاکی بود؟ آن بچه 11-12 ساله با قیافه حق به جانب در جوابم گفت:از اولش هم معلوم بود این معلمه، طاغوتیه. فکر کردید همچین آدمی دلش به حال بچه های روستا می سوزه؟ مگه نفرستادنش اینجا که به بچه ها درس و مشق یاد بده، پس چرا همه وقتش توی شهر به گشت و گذار می گذره؟ من فقط به بچه ها گفتم که بدونن با چه آدمی سر و کار دارن. آن ماجراها و تهدیدهای معلم روستا آنقدر تکرار شد، که ناچار عباس را پیش برادرش که در بروجرد درس می خواند، فرستادم. فکر می کردم مشکل حل شده اما عباس که از شهر برمی گشت، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و جدیدترین شعار های انقلابی را که یاد گرفته بود، برایشان می خواند. انقلاب که پیروز شد، دل نگرانی های ما هم تمام شد.»

عباس، عاشق امام بود/ جدیدترین شعارهای انقلاب را برا بچه‌های روستا می‌خواند 

1360 نکنه پشیمون بشید؟!

«هنوز 2 سال نشده بود که به تهران و محله هاشم آباد آمده بودیم اما عباس با مردمداری هایش خودش را در دل همسایه ها جا کرده بود. صبح تا غروب کنار دست برادرش کار می کرد و وقتی برمی گشت، فقط چند ساعتی خانه می ماند و بعد خودش را به مسجد می رساند برای پست شبانه. شب ها تا دیر وقت با دوستان بسیجی اش کوچه و خیابان های محله را زیر پا می گذاشتند تا کسی جرئت نکند امنیت اهالی محله را از بین ببرد. جنگ که جدی شد و امام پیام دادند جوان ها برای دفاع از کشور، خودشان را به مناطق جنگی برسانند، تازه ماجراهای خانه ما شروع شد...» مادر با لبخندی شیرین می گوید: «هنوز 14 سالش تمام نشده بود که گفت: می خوام برم منطقه! گفتم: به شناسنامت نگاه کردی؟ اصلا تو رو ثبت نام می کنن؟ گفت: شما نگران این چیزا نباش. فقط بگو راضی هستی. فردای آن روز برای ثبت نام به پایگاه مالک اشتر رفت و من هم به دنبالش. نزدیک میز ثبت نام که رسیدیم، گفتم: تو هنوز 15 سالت هم نشده، بیا برگردیم خونه. به مسئول ثبت نام که حرف هایمان را می شنید، اشاره کرد و بعد خودش رو به او کرد و گفت: آقا مادرم شوخی می کنن ها. من 18 سالمه! شب که اهل خانه از موضوع ثبت نامش با خبر شدند، ولوله ای برپا شد. پدرش گفت: مگه بچه بازیه؟ تو که آموزش ندیدی. عباس دویداسلحه اش را آوردو در یک چشم بر هم زدن، آن را باز کرد و بست! برادرش که دید حریف عباس نمی شوند، با عصبانیت گفت: اصلا حق نداری بری. همین والسلام. عباس هم که تلاش هایش برای اینکه ثابت کند بزرگ شده، بی نتیجه مانده بود، زد زیر گریه و گفت: به خدا اگه نذارید برم، یه بلایی سر خودم میارم که پشیمون بشید.»

1361 کلک زدی عباس...!

«یک روز صبح پایش را در یک کفش کرد که: آماده شو با هم یه جایی بریم. نزدیک پایگاه مالک اشتر که رسیدیم، گفتم: چی کار می خوای بکنی عباس؟ خندید و گفت: هیچی مامان. من در حیاط منتظر ماندم و او داخل رفت. چند دقیقه بعد، تعداد زیادی جوان بسیجی با لباس های خاکی، در حالی که پرچم به دست و پیشانی بند بر پیشانی داشتند، بیرون آمدند. عباس هم در میانشان بود. شوکه شده بودم. یکدفعه یک اتوبوس وارد پایگاه شد و همه آن بسیجی ها سوار شدند. اتوبوس که حرکت کرد، قلبم از جا کنده شد. عباس که سرش را از شیشه بیرون کرده بود، برایم دست تکان داد و گفت: من رفتم جبهه مامان. مبهوت نگاهش می کردم . به من کلک زد و رفت.» مادر آهی می کشد و می گوید: «فقط خدا می داند که چقدر خوشحال بود. عشق، بالاخره کار خودش را کرد. عباس، عاشق امام بود. در بحث جبهه رفتنش، در مقابل همه خواهش هاو تهدید های ما، فقط یک جواب داشت؛ می گفت: وقتی امام دستور دادن،همه باید بریم. جانش به جان امام بسته بود. به من می گفت: مامان! جا داره همه زندگیمون رو بفروشیم و در راه انقلاب و اسلام بدیم تا امام ذره ای ناراحت نشه. در آن سرمای زمستان به کردستان اعزام شدو 3 ماه آنجا خدمت کرد. اما وقتی برگشت، کلمه ای درباره شرایط سخت آنجا نگفت. وقتی گفتیم چه چیزها درباره سختی های کردستان شنیده ایم، خندید و گفت: سختی هاش هم لذت داره. اینا که چیزی نیست،ما باید جانمون رو فدای امام کنیم. نیامده بود که بماند. عباس تازه راهش را پیدا کرده بود. 10 روز بعد دوباره برگشت کردستان.» پدر دنبال کلام مادر را می گیرد و می گوید: «طبع شعر داشت. یکی دو بار که در نامه نوشتم مراقب خودت باش، در جوابم نوشت: «پدر شکوه مکن عباس جوان است/وطن در تاخت و تاز دشمنان است/اگر عباس در جنگ جان سپارد/وطن بسیار چون عباس دارد.»

1364-1367 بزرگ شد و آماده پرواز...

«چند وقتی تهران ماند و مشغول کار شد. وقتی دوباره اعلام شد جبهه ها به نیرو های تازه نفس نیاز دارد،رفت و زودتر از موعد خودش را به سازمان نظام وظیفه معرفی کرد. از همان موقع تا 28 ماه ، مسافر دائمی جاده های جنوب و غرب بود. وقتی هم می آمد، دریغ از ذره ای استراحت. همه روزهای مرخصی اش را سر کار می رفت. نمی دانی با همان دستمزد کارگری، چه کارهای بزرگی می کرد. همیشه دست پر به خانه می امد. همیشه چیزی می خرید که با آن، دل خواهر های کوچکش را شاد کند. وقتی هم که می خواست برود، می گفت: مامان! یه کم پول گذاشتم روی طاقچه برای شما.» مادر حرف ها دارد از پسر نوجوانی که آرام آرام در سنگرهای جبهه بزرگ شد: «می گفتم: عباس جان! بقیه پولت را کجا می بری؟ خب بذار بانک واسه آینده. در جواب می گفت: اونجا رزمنده های متاهلی هستند که وقتی می خوان برن مرخصی، دستشون خالیه. من این پول ها رو هدیه می دم به اونا که دست پر و سربلند برن پیش زن و بچه شون.» مادر در ادامه می گوید: «دفعه آخر پدرش ماموریت بود که آمد مرخصی. روز آخر، عباس مدام می رفت سر کوچه و می آمد. می گفت: پس چرا بابا نیومد؟ گفتم: خب امروز نرو. بمون بابات بیاد. گفت: 28 ماه توی خط مقدم خدمت کردم، بدون یک ساعت تاخیر. باید سر وقت برم. بالاخره رفت و 17 روز بعد که خبر شهادتش آمد، علت آن همه بی قراری برای دیدن پدرش را فهمیدم.» پدر رشته کلام را به دست می گیرد و می گوید: «چند وقت بعد از شهادت عباس، داوطلبانه برای کارهای جهادی و جاده سازی به منطقه رفتم. در همان فعالیت ها کمرم آسیب دید. از همان موقع، کمر درد با من بود تا 4 سال قبل که عمل کردم. اما بعد از عمل، دیگر خون در پاهایم جریان پیدا نکرد و عفونت شدید، باعث قطع هر دو پایم شد. این اولین بار است که می گویم علت این مشکلات همان آسیب دیدگی منطقه بوده.»

وصیتنامه شهید غلام عباس اللهیاری

به نام یگانه قانون گذار حق

با درود وسلام به پیشگاه ولی عصر (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و با درود بر ارواح طیبه شهدای اسلام عزیز و با درود و سلام بر تمام رزمندگان شجاع که در راه حق ایثار و فداکاری می کنند اینجانب عباس اللهیاری چون وصیت نامه برای هر مسلمان لازم است واجب دانستم که قبل از عملیات وصیت خود را بنویسم.

سلام به پدر و مادر عزیزم امیدوارم که حالتان خوب باشد امید است که با رفتن من هیچ ناراحتی برای شما پیش نیاید پدر جان مرا ببخشید چون در طول زندگی ام هیچ کاری که برای خوشحالی شما بود نکردم.

بیاد آن نصیحتهای که به من می کردی اما من عمل نمی کردم  به دستورات پدر و مادر برای من در آن دنیا عذاب است امید است پدر عزیزم که مرا ببخشید من اگر کاری در پیش کردم که باعث رنجش خاطر شما گردیدم ولی بعداً پشیمان شدم .

و تو مادر عزیزم اگر چه با رفتن من غم و اندوهی شما را فرا می گیرد اما مسئله اسلام است امید است که اگر در گذشته  حرفی به شما گفتم مرا حلال کنی می خواستم بر گردم از خدمت و جبران کنم ولی وقتی شور و حال همسنگرانم را می بینم در اجرای کار خودم مصمم تر می شوم .
و شما برداران و خواهران خوبم شما اگر حرفی به من زده بودید از روی نصیحت بود من اینها را نادیده می گرفتم امیدوارم که از من ناراحت نباشید و مرا حلال کنید . برادران بزرگم پس از من از شما انتظار دارم که پدر و مادرم را تنها نگذارید و هیچ گاه کاری نکنید که باعث ناراحتی آنها باشید. به آنها سر بزنید و جای خالی مرا پر کنید در این مدت چند سالی که کار کردم همه حلال در حق پدرم هیچ کس حق ندارد که ادعایی کند که فلانی قبلاً کار کرده است پس چه شد.
گر چه اینها در برابر آن همه زحمت پدر و مادرم ارزشی ندارد از کسی چیزی طلب ندارم و کسی هم چیزی از من طلب ندارد. اگر کسی هم طلب دارد و من نمی دانم به منزل ما مراجعه کند و بگیرد. و در آخر از شما خانواده ارجمندم طلب بخشش دارم.
 

دست نوشته های شهیدغلام عباس اللهیاری

نامه شهید عباس اللهیاری

ازطرف اينجانب عباس اللهياري خدمت برادر عزيزم حسين سلام مي رسانم پس ازعرض سلام سلامتي شما را از درگاه خدا مي خواهم اگراز حال اينجانب عباس اللهياري خواسته باشيد سلامتي برقراراست

خدمت پدرومادرخودسلام مي رسانم واحوالپرسي مي کنم خدمت برادرعزيزم اسدالله با اهل منزل سلام مي رسانم خدمت خواهرانم سلام مي رسانم خدمت علي واحمد سلام مي رسانم برادرجان نامه شما درتاريخ 2/12/63 به دست من رسيد وخيلي خوشحال شدم .نامه امين به دست من رسيد

برادرجان من تا چند روز ديگر به مرخصي مي آيم اما منتظرنباشيد يک نفربه مرخصي رفته است تااوبيايد آن وقت مي آيم شما نوشته بودي که چرا مرخصي نمي آيي اما بايد آنها که ازمن جلوتر آمده بروندبعدمن شايد تا چندروز ديگر به مرخصي مي آيم .

حال من خوب است دراينجا با شما خداحافظي مي کنم .

1363/12/5

نامه شهید عباس اللهیاری

جواب نامه خواهران وبرادرانم ازطرف اینجانب عباس اللهیاری خدمت پدرومادرخود سلام می رسانم وسلامتی آنها را ازدرگاه خداوند مهربان می خواهم خدمت برادرعزیزم اسدالله با اهل خانه سلام می رسانم خدمت برادرعزیزم حسین با اهل خانه سلام می رسانم نامه شما خواهران وبرادران کوچک من به دست من رسید چه سعادتی آن قدرکه شما به فکرمن هستی من بیشتربه فکرشماهستم من که ازشما انتظارندارم که شما کوچکترمن هستی نامه بنویسید من دوسال خدمت سربازی هستم وقت زیاد شما می توانید بعد از آموزشی که کارهای من کم می شود برایم نامه بنویسید. البته نامه شما عزیزان مرا خوشحال می کند به امید روزی که این خواهران وبرادران کوچکترمن دریک سفره با هم باردیگرنان بخوریم من یک عکس انداختم می فرستم راستی آن آلبوم عکس مرا نگهدارید هرکس نباید آن عکس را ببرد اگرخط من زشت به نظرمی رسد من این نامه را روی پا گذاشتم ونوشتم. چون امروز به حمام رفتم راستی تاحالا 3باربه حرم امام رضا رفتم جای شما پدرومادرخالی به یادم افتاد که من وقتی 40 روز سن داشتم شما مرا به زیارت امام بردید دراین حال که با شما صحبت می کنم لباسهای خود را شستم درحیاط پادگان هستم . حال من خوب است . جای من خوب است خداحافظ

1365/3/15

نامه شهید عباس اللهیاری

ازطرف اینجانب عباس اللهیاری خدمت پدرومادرعزیزم سلام می رسانم وسلامتی شما ازدرگاه خداوند مهربان می خواهم امیدوارم که درزندگی هیچ گونه ناراحتی درمیان نداشته باشید اگرازحال اینجانب فرزند خود خواسته باشید سلامتی برقراراست وهیچ ناراحتی درمیان نیست جزدوری دیدارشما که آن هم به خدمت برادرعزیز اسدالله با اهل منزل سلام می رسانم خدمت برادرعزیزم حسین با اهل منزل سلام می رسانم خدمت خواهرانم فریده وفرزانه وفریبا دعا می رسانم خدمت برادران عزیزم علی واحمد دعا می رسانم خدمت عمو محمد علی با عمو محمود با اهل منزل سلام می رسانم خدمت عمو فتح الله عموی بزرگم بااهل منزل سلام می رسانم خدمت دایی فرهنگ با اهل منزل با مادربزرگم سلام می رسانم خدمت دایی رضا با اهل منزل سلام می رسانم به خدمت علی حسن با خاله شهناز سلام می رسانم پدرجان من منتظرنامه شما بودم اما تا حالا ازطرف شما برای من نامه نیامده است من ناراحت شما هستم هرچه زودتر جواب نامه ها را بنویسید حال من خوب است من درپادگان هستم ودیروز به شهر رفتم جای شما خالی به زیارت رفتم دیگرسر شما را درد نمی آورم خدا حافظ

 1365/3/30

 

شهید«غلامعباس الله یاری»

تولد:1345

شهادت:29/3/1367

محل شهادت: مهران-قلاویزان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار