امیرحسین ارغوانی:
شبیه حضرت زهرا(س) شهید شد/ بابا کنارمان است
فرزند شهید ارغوانی گفت: بابا عاشق حضرت زهرا(س) بود. نحوه شهادتش هم خیلی شبیه ایشان بود. دو تا تیر به سینه و یک تیر به پهلویش خورده بود. تشییع جنازهاش هم در ایام فاطمیه شد.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، صحبت های امیرحسین ارغوانی فرزند شهید مدافع حرم تقی ارغوانی درباره پدر شهیدش را در زیر میخوانید:
بابا خیلی با بچهها خوب بود و آنها را دوست داشت. خیلی وقتها که مهمانی بودیم، بچههای فامیل دورش را میگرفتند و از او میخواستند که با آنها بازی کند. او هم هیچ وقت نه نمیگفت. حتی گاهی اوقات که داشت از سر کار میآمد، بچههای همسایهمان توی کوچه جلویش را میگرفتند تا با او بازی کنند. او هم کیفش را میگذاشت یک گوشه و همبازی آنها میشد.
توی خانه هم همینطور بود. خیلی وقتها با هم کشتی میگرفتیم. گاهی من او را زمین میزدم و گاهی او. وقتی که کم میآورد، شروع میکرد به گاز گرفتن و قلقلک دادن من. ماه محرم که میشد، من را همراه خودش میبرد هیات و مسجد. بعضی وقتها مخصوصا عاشورا و تاسوعا من را میگذاشت توی مسجد و به دوستانش یا عمویم میسپرد و خودش میرفت عکاسی. یکبار روز عاشورا برای عکاسی رفته بود چهارراه اصلی وردآورد بالای طاق نصرت. بابا نوک طاق نصرت بود و من همهاش نگران بودم. موقعی که داشت پایین میآمد، بهاش گفتم: بابا! مواظب باش نیفتی! پایش لیز خورد و لباسش به گوشه داربست گیر کرد و پاره شد. مجبور شد برود خانه و لباسش را عوض کند. یکی دو ساعت دیگر، دوباره موقع بالا و پایین رفتن و عکاسی کردن، لباس بابا پاره شد، اما ایندفعه وقتی رفت خانه، مامان دیگر بهاش لباس نداد! چون میدانست دوباره آن را پاره میکند.
توی خیلی از اردوهای نظامی بسیج و گشتهای ایست و بازرسی، بابا من را همراه خودش میبرد. هیچ وقت نمیشد بگویم من را هم با خودت ببر و او قبول نکند. خیلی دوست داشتم همراهش بروم. من و همسن و سالهایم عاشق اسلحه هستیم. توی این اردوها، کار با اسلحههای مختلف را یاد میگرفتیم و میتوانستیم از نزدیک آن را لمس کنیم.
وقتی که کارنامه میگرفتم، برای بابا خیلی مهم بود که ببیند چه نمرههایی گرفتهام. با این که در طول سال، تمام کارهای درسیام را با مامان انجام میدادم، اما اینطور نبود که بگویم نتیجه تلاشهایم و نمرههایی که میگرفتم برای بابا مهم نبود. اول از همه هم نمره ریاضیام را نگاه میکرد. میگفت: از روی نمره ریاضی میشود بقیه نمرهها را فهمید. من هم خدا را شکر، همیشه نمره ریاضیام عالی بود.
من هم مثل بابا عکاسی را خیلی دوست دارم. او که علاقهام را میدید، کار با دوربین را یادم داده بود و اجازه میداد عکاسی کنم. با دقت به عکسهایی که میگرفتم نگاه میکرد و نکتههایی را که به نظرش مهم بود، بهام میگفت.
آخرین عکاسی که با هم کردیم، از یک مراسم یادواره شهدا بود در تالار اندیشه. آنجا بابا دوربین یک را داد دستم تا با آن عکاسی کنم. روز بعد عکسهای من و بابا توی خبرگزاری ایکنا کار شد.
یک روز تو خانه بودیم پای تلویزیون. اخبار داشت تعرض به مقبره حجربنعدی را نشان میداد که بابا بدون مقدمه گفت: من میخواهم بروم سوریه برای جنگ. مامان گفت: برو. بابا گفت: واقعا راضی هستی؟! مامان گفت: آره! راضیام. میدانستم که مامان و بابا قبلا با هم برای زیارت به سوریه رفتهاند. حالا توی سوریه جنگ شده بود و حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در خطر بود و بابا دوست داشت برای دفاع از حرم برود. تقریبا یک ماه بعد، یک روز با داییام رفته بودم استخر که بابا آمد آنجا. من را بوسید و گفت: من دارم میروم. جلوی دیگران نگفت که دارد کجا میرود، اما من میدانستم دارد میرود سوریه.
بابا خیلی زرنگ بود. میدانستم که برمیگردد و شهید نمیشود. تقریبا 45 روز بعد بابا آمد. همه از او میخواستند که از خاطراتش از سوریه تعریف کند. بابا هم خیلی چیزها تعریف میکرد. از آنجا برایم سوغاتی آورده بود. یک تیر قناسه آورد که به حرم حضرت زینب(س) خورده بود. یک پرچم زرد هم آورد که رویش نوشته بود: کلنا عباسک یا زینب(س).
دفعه دوم که میخواست برود، صبح بود و من آماده رفتن به مدرسه شده بودم. بابا من را رساند دم مدرسه. بعد آنجا با هم خداحافظی کردیم. گفت: امیرحسین جان، بعد از من تو مرد خانهای. مواظب مامانت باش. مواظب خودت هم باش.
بابا از سوریه، تا آنجا که میشد با ما در تماس بود و نمیشد که ما را از خودش بیخبر بگذارد، اما مدتی گذشت و دیدیم چند روز است که تماس نمیگیرد. خیلی نگران شدیم. نمیدانستیم که بابا روز 22 بهمن شهید شده است. دو روز بعد از شهادت بابا، من تازه متوجه شدم. آن روز توی مدرسه بودم. سر زنگ انشا بودیم. جالب هم اینجاست که موضوع انشایمان «مدافعان حرم» بود. داشتیم درباره مدافعان حرم انشا مینوشتیم که دیدیم در زدند و مدیرمان آمد دم در و گفت: امیرحسین ارغوانی، کیف و وسایلش را بردارد و بیاید بیرون. فکر کردم مامانم آمده دنبالم. وسایلم را برداشتم و رفتم بیرون. مدیرمان آقای خانینژاد من را برد سوار ماشین کرد و با هم رفتیم سمت خانه مادربزرگم.
آنجا که رسیدم دیدم همه آنجا هستند و دارند گریه میکنند. همانموقع متوجه شدم که بابا شهید شده. از شنیدن خبر شهادتش اضطراب نگرفتم. خودم هم نمیدانم چطور شد که آرام بودم. باید منتظر رسیدن پیکر بابا میشدیم.
چند روز بعد پیکر بابا را آوردند. برای وداع رفتیم معراج شهدا. من و مامان با بابا خلوت کردیم. دم گوش بابا با او حرف زدم. بهاش قول دادم که هیچ وقت مامان را تنها نگذارم. صورتم را روی صورتش که گذاشتم خیلی آرام شدم.
بابا عاشق حضرت زهرا(س) بود. نحوه شهادتش هم خیلی شبیه ایشان بود. دو تا تیر به سینه و یک تیر به پهلویش خورده بود. تشییع جنازهاش هم در ایام فاطمیه شد.
چند وقت بعد عمویم بهام گفت که یک آقایی به نام آقای عقابی شما را در مستند از آسمان دیده و خواسته که بروی و در کلیپش که درباره مدافعان حرم است، بازی کنی. با مامان مشورت کردم. او هم نظرش مثبت بود. با عمهام رفتم سرِ لوکیشن. فیلمبرداریمان دو روز طول کشید. خانهای که در آن بازی کردیم، خانه پدری شهید چمران در چهارراه سیروس بود که تبدیل شده به موزه. با این که تا آنموقع فیلم بازی نکرده بودم، اما کارگردان خیلی از بازیام راضی بود. جلوی دوربین هیچ اضطرابی نداشتم. شاید به این دلیل که بهخاطر کار بابا، با دوربین غریبه نبودم.
چند وقت بعد، اتفاقی کلیپ را از تلویزیون دیدیم. همه از آن استقبال کردند. دوست و آشنا و فامیل، هر کس که آن را میدید، خوشش میآمد و از آن تعریف میکرد. بعد هم حضرت آقا از عوامل کلیپ تشکر و تقدیر کردند. آنطور که شنیدم، شبکههای ماهوارهای «من و تو» و «العربیه» حسابی از ساخت و پخش این کلیپ عصبانی شده بودند. گفته بودند ایرانیها دارند از کودکی به بچههایشان آموزش میدهند و آنها را جنگجو بار میآورند تا بعدها در سوریه و عراق و... بجنگند. بیچارهها نمیدانند که کسی بچههای ما را تحریک نمیکند و آنها خودشان بدون آموزش، آماده نبرد با دشمن هستند. شاید خیلیها فکر کنند من این حرفها را حالا و بعد از شهادت بابا میزنم، اما اینطور نیست. قبل از رفتن او، من آمریکا و اسرائیل و عربستان و جنایتهایشان را میشناختم و از آنها متنفر بودم.
بعد از شهادت بابا، خیلی بیشتر از قبل به وجودش افتخار میکنم. خصوصا وقتی که در محیط هایی قرار میگیرم که نیروهای نظامی حضور دارند. انگار آنجا بزرگی و شکوه روح بابا و تاثیرگذاریاش برایم چندین برابر میشود.
بابا کنارمان است. این را وقتی حس میکنم که برایمان مشکلی پیش میآید و او مثل قبل، مشکل را حل میکند. دلم میخواهد همه بدانند که اگر زمان به عقب برمیگشت و دوباره بابا بود و میخواست برود جبهه، هیچ وقت جلویش را نمیگرفتم. حتی اگر مطمئن بودم شهید میشود و دیگر برنمیگردد.