به گزارش دفاع پرس از مشهد، کتاب سردار گمنام، مجموعهایست از مصاحبههایی که توسط مولف با اعضای خانواده و دوستان و آشنایان شهیدسید ابوالقاسم موسوی بایگی، صورت گرفته و در قالب زندگینامة داستانی ارائه شده است. شهید موسوی بایگی، بر اساس آنچه در کتاب عنوان شده ست، در یکم اردیبهشتماه 1340 در شهر «بایگ» از توابع شهر«تربتحیدریه» در خراسان رضوی، پای به دنیا نهاده و در بیست و سوم بهمن سال 1363 در منطقة «هورالهویزه» در عملیات «بدر» بال به آسمان گشود.
کتاب با «توسل» آغاز میشود. خاطرهای از زبان مادر شهید، از زمانی که ابوالقاسم، کودکی خردسال بوده و هنگام کار در مزرعه، به دلیلی با مشکل جسمانی روبهرو میشود. مادر، به چهارده معصوم(ع) متوسل شده و اینگونه، شفای کودکاش را میگیرد.
دومین خاطره، از زبان پدر شهید و با عنوان «تلاش» بیان شده و شرح اوضاع سیدابوالقاسم در زمان کودکی است؛ یعنی در آن هنگام که در کار مزرعه و مغازه، کمکحال پدر بود.
... و با صدایی که کمی بلندتر و محکمتر
از قبل شده بود، گفت «نمیخوام به استقبالِ طاغوت برم؛ اصلاً نمیخوام استقبالِ
شیطون برم». روز بعد به مدرسه نرفت. در مراسم «استقبال» طاغوت هم شرکت نکرد.
(صفحة 17- راوی: بیبی طاهره موسوی، خواهر شهید)
زهرا نوروزی، همسر شهید، در خاطرة«غیرت» در صفحة 18میگوید: هفت سالم بود که
به مشهد آمدیم.
... خانوادة آقای موسوی اولین خانوادهای بود که با آن آشنا شدیم. یک روز که میخواستم برای پدرم ، که مشغول کار در
مغازهاش بود، غذا ببرم، چند تا پسر مزاحمم شدند، سید ابوالقاسم که صدای فریاد کمک
مرا شنیده بود، به سرعت خودش را به آنجا رساند و
مرا از دست آنها رها کرده و همراه من آمد و از دورمراقبم بود تا به مغازة
پدرم برسم.
پدر ابوالقاسم روایت میکند:
«... یک شب که خسته و کوفته از سَرِکار برگشت، چهرهاش دَرهم و ناراحت به نظرم
رسید. ...گفت: این چه وضعیه؟! امروز با داداش برای کار به خونهای رفتیم که پسرشون
ساواکیه، بر عکس دخترشون جزءانقلابیهاست. برادره رفته خواهر رو لو داده و یک ماهه
ازش خبری نیست.
...وقتی حرفهایش تمام شد فهمیدم خیلی ناراحت است و از این که نمیتواند کاری
انجام دهد، غصه میخورد. ...این دیدهها وشنیدهها انگیزهای شد برای سید
ابوالقاسم که با سن کم، در فعالیتهای انقلابی حضور پیدا کند».
(صفحة20)
«قبل از انقلاب، شبها برادرم اعلامیههای
حضرت امام (ره) را توی کوچههای اطراف خانه میبرد و آنها را پخش میکرد
یا به دیوار میچسباند. ...چندتایی از اعلامیهها را چسبانده بودیم که عدهای به
ما حمله کردند. از ترس نیروهای ساواک پا به فرار گذاشتیم. ...بالاخره هرکس به فکر
نجات خود بود. ...آهسته از روی بام همسایهها خود را به پشت بام خانهمان رساندم و
بیسروصدا وارد حیاط شدم. در حال و هوای بچگی با خیال راحت به تختخواب رفتم و
خوابیدم. روز بعد، سید ابوالقاسم ماجرا را اینگونه برای خانوادهام تعریف کرد:
متوجه نشدم حسین به کدام سمت دوید! از گمشدنش نگران شده بودم. ... از ترس اینکه
مبادا بازداشت شده باشد، حدود دو ساعت در کوچهها حیران و سرگردان ماندم.
...کمی که بزرگتر شدم، فهمیدم احساس مسئولیت و تحمل رنج ناپدیدشدنم باعث برخورد
تند او شده بود و رفتار آن شبش را به خوبی درک کردم.
(راوی: سیدحسین موسوی،برادر شهید- صفحة 22)
قبل از پیروزی انقلاب، شرکت در تظاهرات دردسرهای خودش را داشت.... در یکی از
جلسات ، برنامه ریزی شد که برای انجام تظاهرات، افرادی بهعنوان رابط و هماهنگکننده،
تعیین شوند. ابوالقاسم به دلیل کم سن بودنش انتخاب شد، چون نیروهای ساواک کمتر به
او مشکوک می شدند. ...بعدها متوجه شدیم که
اسمش در لیست سیاه ساواک بود؛ اما او با
اطلاع از این که در صورت بازداشت چه عواقبی در انتظارش است؛ با شجاعت، مسئولیتی که
به عهده گرفته بود را به خوبی انجام می داد.
راوی: سیدعلی اصغر موسوی، برادر شهید- صفحة 23، خاطرة «رابط»
در صفحة24 تا 33، خاطرههایی از زبان عباس سعادت، دوست شهید موسوی، بیان شده
است که بیشتر پیرامون حوادث مربوط به انقلاب است. در این یادداشتها میخوانیم:
فعالیتهای قبل از انقلاب، زمان و مکان یا
سن و سال نمیشناخت. قبل از انقلاب، منزل آیتالله خامنهای جلسات پرسش و پاسخ
برگزار میشد که همه میتوانستند شرکت کنند و سید ابوالقاسم نیز مرتب در این جلسات
شرکت داشت. آقا به ایرانشهر تبعید شدند و قرار بود برای دیدن ایشان به آنجا برویم.
کسی حق دیدار با افراد تبعیدی را نداشت و اکثر آنها تنها بودند. تصمیم گرفتیم به
دیدار چندتن از بزرگان برویم. در مسیر حرکت، به ملاقات آیتالله مدنی، آقای
پسندیده، آیتالله مکارم شیرازی و آیتالله صدوقی رفتیم. نیمهشب به ایرانشهر
رسیدیم. بعد از شام، ایشان برگهای را در جیبم گذاشت و گفت این برگة اطلاعیه است. و
از من خواستند تا آن را به آقای صدوقی در یزد برسانم.
بعد از نماز ظهر در مسجدالرضا، حاج آقای موسوی خراسانی، امامجماعت و سخنران مسجدگفت:
هنگام نماز مغرب بیایید مسجد، ممکن است اتفاقی بیفتد. زمانی نگذشت که «سرهنگ
کلانی»، رئیس پلیس وقت مشهد آمد داخل مسجد، و گفت اگر تا 10 دقیقیه دیگر مسجد را
خالی نکنید، همه رو از بین میبریم. با هماهنگی و صلاحدید نسبت به اوضاع، همه از
مسجد رفتیم بیرون. «صحنة عجیبی بود؛ یک عده با چوب به جان مردم افتادند و با قصد
کشت، افراد را مورد ضرب و شتم قرار میدادند» . دوازدهم دیماه، مردم در میدان دهدی
-آن موقع، نامش میدان «سوم اسفند» بود-جمع شدند و از آنجا شروع به حرکت کردند تا
مسیرشان را به طرف مسجدالرضا در «چهارراه لشکر» ادامه دهند. من و سید ابولقاسم نیز
در آن راهپیمایی شرکت داشتیم. مدت کوتاهی پس از آغاز حرکت، تانکی در جلوی مردم
قرار گرفت. آیتالله موسوی قوچانی،پس از ابوالقاسم وسط خیابان، در مسیر حرکت
تانک، دراز کشید. در کمال ناباوری دیدم
تانک کنار بازوی سید ایستاد. نفس عمیقی کشید، خدا را شکر کردم که اتفاقی برای او
نیفتاد و در دلم شجاعتاش را تحسین کردم.
خاطرة «تحصن برای روز زن» از زبان پدر شهید روایت شده و در صفحههای 34 و 35 کتاب ارائه شده است. در این خاطره، ایشان عنوان میکند که در رمضان 1356، عدهای از زنان طاغوتی، به عنوان روز زن در میدان مجسمه- که اکنون نامش «میدان شهدا»است- تجمع کرده بودند و خانمهای طلبة مکتب اسلامشناسی نیز برای مقابله با آنها راهپیمایی میکنند. در مسیر راهپیمایی، نیروهای رژیم، جلوی حرکت طلبههای مکتب اسلام را میگیرند و عدهای را بازداشت میکنند. سید ابوالقاسم، به همراه پدرش و جمعی دیگر از مردم مشهد، در منزل آیتالله شیرازی تحصن میکنند و با حفظ روزة خود، حدود 27 ساعت را در آنجا میگذرانند؛ چراکه به گفتة ابوالقاسم «...ناموس مردم رو بازداشت کردن. مرگ از این زندگی بهتره...»
·
سیدعلیاصغر، یکی از برادرهای شهید موسوی بایگی نیز عنوان میکند:
«اوایل انقلاب با همت مردم نهادی که
نیروهایش همه از شهروندان بودند به نام گشت شب تأسیس شد. ...من و سید ابوالقاسم با این نهاد یک شب در
میان همکاری داشتیم. چنانچه موارد مشکوکی به چشم میخورد، بررسی میشد و کشفیات
زیادی به دست آوردیم». یک شب، ابوالقاسم جایش را با یکی از نگهبانها-که میخواست
به مراسم خواستگاری برود- عوض کرد. فردای آن شب که آن دوست، جای ابوالقاسم نگهبانی
داد، منافقین خودرویشان را به گلوله بستند و او شهید شد. زمانی که ابوالقاسم این
خبر را شنید، گفت من میبایست در آن خودرو میبودم و شهید میشدم؛ اما لیاقت شهادت
نداشتم. «مدتها این قضیه فکر و ذهن برادرم را مشغول کرده بود».
( «گشت شبانه» - صفحههای 36 و 37)
سید حسین، برادر دیگر ابوالقاسم نیز در صفحههای42 و 43 روایت کرده است که
«سال58 بود. یکدفعه با سید ابوالقاسم همراه یکی از اقوام که آن زمان مسئول
تسلیحات سپاه مشهد بود، به کوههای خلج رفتیم. آن زمان نیروها را برای آموزش نظامی
به آنجا میبردند». پس از آن، ابوالقاسم گفت که دیگر نباید برای تمرین نظامی به آنجا
بروم. بار دیگر، پنهانی سوار خودرو آنها شدم و وقتی رسیدند محل تمرین، من هم
بیرون پریدم تا او را غافلگیر کنم. خلاف آنچه من تصورش را میکردم، گفت: «تو الآن
بچهای، باید بری درس بخونی، باید به درد آیندة کشور بخوری. نمیخوام یواشکی بیای.
هر روز خواستی با ما بیای، بیا؛ ولی قول بده درسهات رو بخونی و به کارت هم برسی».
...با همان لحنی که داشت، گفت: «پس
کفشی رو بخر که نه گناه برای خودت باشه، نه برای دیگران. هم به تو و هم به خواهرام
همیشه میگم کفش یا لباسی بپوشین که جلب توجه نکنه. نه بقیه رو به گناه بکشین، نه
باعث حسرت دل کسی بشین».
زهرا نوروزی، همسر شهید
«جایزه». راوی:سیدرضا موسوی، برادر
شهید. صفحههای 51 و 52
برادرم، ابوالقاسم، چهارده سال از من بزرگتر بود. او همیشه مرا تشویق میکرد کتاب
بخوانم. وقتی از جبهه بر میگشت، از من میخواست خلاصة کتابهایی که خواندهام را
برایش تعریف کنم. بسیار هم مرا به حفظ قرآن تشویق میکرد. یک بار که میخواست به
جبهه برگردد، از من خواست سورة «واقعه» را حفظ کنم و قول داد تا اگر بتوانم این
کار را بهخوبی انجام بدهم، برایم جایزهای خواهد گرفت. وقتی از جبهه برگشت و
فهمید که من آن سوره را بخوبی حفظ کرده ام، به قولش عمل کرد و برایم دوچرخه خرید.
سر سفرة شام، غذایمان مرغ بود و به
رسم بازی «یادم تو را فراموش» جناغ شکستیم و من خیلی زود بازی را باختم و
ابوالقاسم گفته بود هرکس که ببازد، باید سورة «واقعه» را حفظ کند. «...هر زمان
قرآن میخوانم، به یادش هستم؛ مخصوصاً سورة واقعه».
بیبی معصومه موسوی (خواهر شهید) – صفحة 56
در خاطرة «فرماندهای با لباس سفید» میخوانیم:
«قبل از جنگ تحمیلی درگیریها ابتدا در شهر گنبد شروع و بعد از آن جریانات کردستان
شکل گرفت. ...دورههای چریکی بسیار سختی را برای نیروهای شرکتکننده برگزار میکردند.
سید ابوالقاسم این دورهها را تابستان59، در ماه مبارک رمضان میگذراند که هوا
بسیار گرم بود. ...او در جنگهای نامنظم شرکت میکرد و تاشهادت آقای چمران همراه
آنها بود. ...عملیات «بستان» یکی از عملیاتهایی بود که به صورت جنگهای نامنظم
انجام گرفت. ...وقتی سید ابوالقاسم بهمرخصی آمد، در مورد عملیات با هم صحبت
کردیم». ...سپس گفت: «بعد دیدیم چند نفر از اسرا میپرسند: فرمانده تون کجاست؟! از
این سوال تعجب کردیم؛ اما با اصرارشان، فرمانده رو به آنها نشان دادیم. گفتند:
نه! اون آقایی که لباس سفید به تن داشت و سوار اسب بود، کجاست؟»
صفحة60 – راوی: سیدعلیاصغر موسوی
«جامانده» راوی:سردار سید کاظم حسینی
در شهر بستان قرارگاهی بود که نیروهای تیپ هجده جوادالائمه(ع) در آنجا سازماندهی
میشدند. ...وقتی وارد شدم، دیدم آقای برونسی زودتر از من به آنجا رسیده است.
...آقای برونسی سیدابوالقاسم را به من معرفی کرد و گفت انشاءالله قرار است این
جوان در گردان ما باشد. ...نگاهی به چهرهاش کردم. جذبة خاصی داشت. با رزمندههای
زیادی برخورد داشتم اما یادم نمیآید این قدر به کسی وابسته شده باشم. ...شاید
خودم را نزدیک به شهادت احساس میکردم؛ اما او گوی سبقت را از من ربود؛ چون راه
درست را شناخت و بهخوبی با خدا ارتباط برقرار
کرد و خداوند او را پذیرفت و در گروه «عندَ رَبِّهِم یُرزَقون» روزیاش داد و من
جا ماندم.
...به سمت حیاط رفتم و روی پلهها
منتظرش ایستادم. به محض اینکه بیرون آمد پارچ آب را روی سرش خالی کردم و خوشحال از
کاری که انجام دادم.، بلندبلند خندیدم. ...در این خیالات سیر میکردم که با
ناراحتی گفت: «چرا لباسم رو خیس کردی؟! این لباس حرمت داره. تو به این لباس بیاحترامی کردی، اگه با لباس دیگهای
من رو خیس میکردی، هیچ اشکالی نداشت». و من بخاطر توهین به لباس فرم سپاه، از او
عذرخواهی کردم.
(بیبی معصومه موسوی)
میخواستم با پدرش به سفر حج بروم. چند روز پیش از سفرمان، سرانجام تماس گرفت و جویای حالمان شد. از او پرسیدم :
- سفارشی نداری؟
- از همین جا التماس دعا میگم. خیلی برام دعا کنید. ...فقط تنها کاری که میکنید، از انقلابمون به مسلمونای کشورهای دیگه که برای حج میان، توضیح بدین، اونها رو آگاه کنید و انقلابمون رو به اونجا صادر کنید.
«کفران نعمت» به روایت سید محمد اسماعیلی، شوهرخواهر شهید – صفحة 73 کتاب
هرروز صبح میدیدم او بچههای گروهانش را برای آمادگی بیشتر به ورزش صبحگاهی میبرد. بعد از آن هم به کلاس میرفت؛ چون برای یک عده از رزمندههایی که سواد نداشتند، کلاس نهضت گذاشته بودند و سید ابوالقاسم معلم آنها بود. شروع کلاسش همیشه با این آیه بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. والعصر انَّ الانسانَ لفی خُسر.: همة انسانها در خسر و زیان اند.
صادق جلالی، همرزم شهید، در خاطرة «ایثار» که در صفحة 81 کتاب نقل شده است، عنوان میکند:
«...زمان جنگ در واحد تعاون لشگر پنج نصر خدمت میکردم. یکی از وظایفمان این بود که به اورژانس بیمارستانها سر میزدیم و مشخصات شهدا و مجروحین را میگرفتیم. افرادی که در حین عملیات و بعد از آن برنگشته بودند، ساکهایشان را پشت خط میفرستادیم تا وضعیتشان مشخص شود. سپس وسایل شهدا، اسرا و مفقودین را به خانوادههایشان تحویل میدادیم». یکی دو روز پس از عملیات رمضان، بنا به مسئولیتم به خط مقدم رفتم .و در آنجا به دلیل کمبود وسایل حمل و نقل، سه نفر از مجروجین را بنا به خواست خودشان، برای مداوا به شهر «بستان» بردم. یکی از آنها موسوی بود. ...موسوی گفت: ما روی پا و سالم هستیم و دستهایمان سالم است. جای دیگری هم میتوانیم از خودمان مراقبت کنیم.بهتر این است که از اورژانس برویم تا جا برای آنهایی که شرایط وخیمتری دارند باشد.
حدود چهار روز از آنها مراقبت کردم. روز چهارم، با آنکه موسوی نمیتوانست راه برود، گفت: من ر ا به خط مقدم ببرید. دوستانم به من نیاز دارند. خواهش میکنم من را برگردانید. مرا راضی کرد تا او را به منطقه ببرم؛ در حالی که هنوز جراحتش بهبود نیافته بود.
«از هفدهم ماه رمضان سال 61 اسم ابوالقاسم در لیست مجروحین عملیات رمضان بود؛
اما از خودش هیچ خبری نبود.یک روز بعد از عید فطر، در کمال ناباوری از منزل حضرت
امام خمینی (ره) تلفن زد. پشت خط صدای ضعیف سید ابوالقاسم شنیده میشد که می گفت:
من حالم خوب است، نگرانم نباشید. به همراه دو رزمندة دیگر در منزل شخصی امام (ره)
هستیم. فردا صبح ساعت 8 با قطار مشهد میرسم. با پدرم قرار گذاشتم تا فردای آن روز
برای استقبال به راه آهن برویم. هرچند میدانستم دوست ندارد وقتی از جبهه میآید
یا به منطقه میرود، کسی برای استقبال یا بدرقهاش برود. وقتی به خانه رسیدیم، بعد
از احوالپرسی از او پرسیدم : چطوری به دیدار امام رفتنی؟ او ماجرا را تعریف کرد. و
گفت:
میدونی خواهر! من دیگه بعد از این، در دنیا آرزویی ندارم. بزرگترین آرزویم این
بود که امام رو از نزدیک ببینم.راستش رو بخواهی، هرچه خواستم به صورت امام نگاه
کنم، چشمام قادربه دیدن نبود. من که نمیتونم به صورت نائب امام زمان (عج) نگاه
کنم، چطور میتونم چهرة امام زمان (عج) رو ببینم؟!»
راوی: بیبی طاهره موسوی
«آخرین آرزو»
این خاطره از زبان بیبی طاهره موسوی، خواهر شهید بیان شده و در صفحة 87 کتاب
عنوان شده است. در این روایت میخوانیم:
«زمانی که سید مصطفی میرانوری، پسر داییام،
شهید شده بود و برایش حجله میبستند، برادرم قاب عکسی را آورد تا عکس شهید را در
آن بگذراند. با حسرت به من گفت: این قاب رو برای خودم آماده کرده بودم، اما لیاقتش
رو نداشتم و نصیب سید مصطفی شد. ...اگر
روزی این خبر رو به شما دادند، دوست ندارم که گریه و بیتابی کنید. ...راضی
نیستم با صدای بلند گریه کنین که نامحرم صدای شما رو بشنود». این را گفت و با
خوشحالی ادامه داد: شهادت آخرین آرزوی من است. هیچ آرزوی دیگهای ندارم».
بیشتر اوقات با خودم فکر میکنم که او به آرزویش رسید؛ ولی هیچوقت مراسم تشییع
جنازه برایش برگزار نشد.
در خاطرة «خمپارة شصت» میخوانیم که پدافند منطقة عملیاتی نفتشهر به گردان
خدمتی موسوی بایگی؛ یعنی گردان «عبدالله» سپرده شده و آنها در آن منطقه با مشکلات زیادی مواجه میشوند.هر
روز، عدهای از رزمندهها شهید میشوند. پس از برگزاری جلسة فرماندهان،یک نفر به
سنگر فرماندهی بیسیم میزند و اعلام میکند که به یکی از سنگرهای محدودة فرماندهی
موسوی، خمپارهای برخورد کرده و شش نفر شهید شدهاند. راوی ماجرا (سردار سید کاظم
حسینی) خود را به سنگر موسوی رسانده و در کمال تعجب، موسوی را میبیند که بدون
حتی کوچکترین جراحتی، آنجا نشسته است. بر اساس علوم نظامی، امکانندارد که در
گودال یا ناحیة پَستی مانند سنگر، خمپاره وسط ششهفتنفر بیفتد، و از آن جمع، همه
شهید شوند بهجز یک نفرشان! از این رو به گمان راوی، یک نفر یقة موسوی را گرفته و
پیش از انفجار خمپاره، او را برداشته و برده جای دیگری و پس از آنکه انفجار تمام
شده است، موسوی را برگردانده سر جای قبلیاش.حسینی میگوید: «امدادهای غیبی زیادی
را درجنگ شاهد بودم که برای عدهای اتفاق میافتاد.بعضیها بیان میکردند؛ اما شرط
میگذاشتند تا زنده اند، کسی مطلع نشود؛ ولی موسویبه اوج رسید و هیچوقت حاضر نشد
در مورد آن ماجرا با کسی صحبت کند.
(صفههای 93 تا96)
سید محمد موسوی (پدر شهید) :
تقریباً از اول جنگ درجبهه خدمت میکرد. خیلی زود با آقای برونسی و سید کاظم حسینی
آشنا شد. علاقة زیادی به هردونفرشان، خصوصاً آقای برونسی داشت. هر 40 یا 50 روز که
در منطقه بود، پنج الی ده روز به مرخصی میآمد. در عملیاات «والفجر مقدماتی» از
ناحیة پا به شدت مجروح شد و مدتی در
بیمارستان بستری بود. چون درمانش طول کشید، حاج آقای برونسی که آن موقع فرمانده
«گردان عبدالله» در «تیپ جوادالائمه» بود، به سید ابوالقاسم سه ماه مرخصی داد تا
سلامت خود را به دست بیاورد. عشق و علاقهاش
به جبهه و روحیة معنوی رزمندهها وصف کردنی نبود. چند هفتهای گذشت؛ هنووز بهبودیاش
را کاملاً به دست نیاورده بود که دوباره عازم منطقه شد.
«معجزه»
برادرم مجروح شد و در بیمارستان بستری بود. وقتی ملاقاتش میرفتیم، به محض رسیدن
ما میگفت: «اول به دیدن رزمنده های دیگه برین، اونایی که از شهرهای دیگه هستن و
اینجا غریبن». یک روز، دوستش مشغول تعریف کردن خاطرات جبهه بود و البته خاطره،
مربوط به سید ابوالقاسم میشد. وی ماجرا را اینگونه تعریف کرد:
«من و آقای موسوی با چند رزمندة دیگر در سنگر نشسته بودیم و دو روز بعدش قرار بود
عملیاتی انجام شود. هرکس مشغول کار خودش بود. یک لحظه دیدم که ابوالقاسم از جا
پرید و با شتاب بیرونسنگر دوید. من هم دنبالش رفتم. ...از آقای موسوی پرسیدم: چی
شده؟ چه اتفاقی افتاده؟!. سید ابوالقاسم جواب داد: انگار یک نفر مرتب صدایم میزد.
هنوز چند قدمی از سنگر دور نشده بودیم که خمپارهای به سنگر خورد و منفجر شد».
میدانستم برادرم نمیخواست که این موضوع بیان
شود.
راوی: بیبی معصومه موسوی
سردار سید کاظم حسینی، همرزم شهید، در خاطرة «دِین» که در صفحههای 118 و 119
کتاب جای گرفته است، عنوان میکند:
«در منطقة دبحردان در اهواز بودیم. خط بسیار حساسی بود. به طوری که مقام معظم
رهبری که آن زمان رئیس جمهوربودند، از آنجا بازدید کردند. فاصلة ما با خط مقدم
حدود صد و هفتاد-هشتاد متر بیشتر نبود. یک روز نزدیک غروب، دیدم که با زیرپوش
نشسته و یک پتوی سربازی از کف سنگر برداشته
و روی شانهاش انداخته بود. با تندی به او گفتم: این چه سر و وضعیه که
داری؟! این عبا چیه انداختی رو ی شونت؟
- بلوزم رو شستم. خلی خیسه، گذاشتم آبش بره، یکم خشک بشه تنم میکنم.
-چرا وقتی بهت لباس میدیم قبول نمیکنی؟!
- به خدا قسم میترسم اگه لباس دوم رو قبول کردم. نتونم دِینِش رو ادا کنم. اینا
از بیتالمال هست، نمیتونم وقتی یکلباس دارم، لباس دوم رو بگیرم.
وقتی حاجآقای برونسی را دیدم، گفتم: وقتی لباس توزیع میکنیم، همه رو میدیم به
گردان. اونهایی که پارهپوره هست یا آستینش کوتاهبلنده یا درز کج دوخته شده، برای
خودمون برمیداریم. ولی موسوی همون رو هم برنمیداره؛ میگه لباس قبلی ام خوبه.
سید احمد موسوی، پسر عموی شهید بایگی عنوان میکند که هنگامی که در تابستان سال 1363 برای نخستین بار به جبهه اعزام شده، همراه با دیگر رزمندهها به قرارگاه منتقل شده و چند ساعتی را در هوای داغ تابستان منتظر میمانند تا تقسیم شده و به گردانهای خدمتیشان معرفی شوند. هنگامی که مسئولین تقسیم نیرو میآیند، سید احمد در میان آنها ابوالقاسم را میبیند و بیصبرانه انتظار میکشد تا پسر عمویش او را برای تیپ و گروهان خود انتخاب کند تا در آینده نیز اگر مشکلی بود، به راحتی برطرف شود. نیروها تقسیم میشوند و در کمال تعجب احمد، سید ابوالقاسم او را برای واحد خود انتخاب نمیکند و همین امر، دلخوری او را به دنبال دارد. مدتی بعد اما دلخوری سید احمد تمام میشود چرا که متوجه میشود سید ابوالقاسم حتی برادر خودش را برای گروهان خودشان انتخاب نکرده است؛ چرا که او در کارش تبعیض قائل نشده و با همه با «مساوات» رفتار میکند.
«عملیات بدر اواخر اسفندماه سال 63، د
رادامة عملیات خیبر داخل منطقة هورالهویزه انجام شد. جزایر مجنون مورد تهدید دشمن
قرار گرفته بود. ...این عملیات به دلیل
استفادة دشمن از تمام امکانات خود با
عملیاتهای دیگر تفاوت داشت. ...از زمین وهوا بر سرمان آتش میریخت. دنبال
پناهگاهی بودم که یک سنگر عراقی به چشمم
خورد، با عجله خود را داخل آن انداختم و با تعجب حاج آقای برونسی، وحیدی و موسوی
به همراه دو نفر دیگر را داخل همان سنگر دیدم. ...تقریباً میتوان گفت کسی دیگر
نمانده بود. آخرین نفرات برای دفاع از خط و ایجاد فرصت برای عقبنشینی نیروهای
دیگر. ...در آن موقعیت برایشان مهم نبود که مسئولیت دارند یا ندارند. ...کسانی که
خط اول میمانند، مثل نماز ظهر عاشورای امام حسین (ع) است که یکی باید جلو برود و، بایستد تا بقیه نماز بخوانند.
آنها از سنگر خارج شدند. ...من هم کمی همراهشان جلو رفتم. ...با آنها خداحاقظی
کردم و عقب برگشتم. آنها به سمت دشمن رفتند و از آن جلوتر کسی نرفت. فکر میکنم،
حدود 5 دقیقه از جداشدنم میگذشت، شاید حدود ده بیست متر که در همان قسمت، مفقود
شدند.
آنها شهادت را به خوبی دیده بودند؛ در نظرم مهمتر انسانی است که مفقود میشود و
اجر بالاتری دارد».
راوی: علی معلم
«سردار گمنام»
سید ابوالقاسم در
طول زندگی تمایل نداشت که خودش را مطرح
کند. در صحبتهایش به برخی اعضای خانواده گفته بود: من مظلومانه زندگی میکنم،
مظلومانه شهید میشوم و هیچ نامی از من نیست. با پیشبینی خودش خیلی مظلومانه
مفقودالاثر شد. حدود 22 سال همه چشمانتظار آمدنش بودند؛ چون کسی یافت نشد تا
بگوید : من شاهد شهادت آقای موسوی بودم.
یک شب خواب دیدم در باغی بزرگ و سرسبز هستم. کنار دیوار، جوی آبی قرار داشت. همانطور
که لب جوی نشسته بودم، تصویر سید ابوالقاسم را دیدم که آب به سرعت همراهمیبرد.
برای این که از سوراخ زیر دیوار خارج نشود، با عجله دویدم و عکس را برداشتم. او با
صدای بلند گفت : چرا عکسم رو برداشتی؟ خودم اون رو انداختم تا ببینم کجا میره
هرجا میایستاد جنازهام همونجا بود.
از این رویا متوجه شدم که ابوالقاسم نمیخواهد گمنام بماند.
این روایت،
روایت پایانی کتاب بود. در پایان کتاب، وصیتنامة شهید و همچنین برخی از خاطراتی
که به قلم خود شهید ثبت و توسط نویسنده، بازنویسی شده است، آورده شده اند.
در صفحة 141 کتاب، نوشتهای با عنوان «اعجاز» ارائه شده
است. در این متن میخوانیم:
«در عملیات والفجر مقدماتی 17 و 18/11/61 در منطقه حدود چهو بود که ازمیدان
مین دشمن عبور میکردیم. معاون گردان به نام سید کاظم حسینی پای راستش رویمین
پدالی رفته و از ناحیة زیر زانو قطع گردید. ...دکتر بعد از {معاینه} گفت که شهید شده
و او را جزء شهدا گذاشته بودند. وقتی یکی از بهیاران بدون اجازه یک کیسه خون به او
تزریق میکند. لطف خدا شامل حال {آقای حسینی} شده و این وسیلهای میشود تا جان مجددی
پیدا نماید. ایشان اکنون در قید حیات و شهید زندة همیشه شاهد است. والسلام.
(صفحة141)
در بخشی از وصیتنامة شهید، خطاب به همسرش میخوانیم:
«...چنانچه اگر خبر شهادت مرا شنیدی میدانم که ناراحت و متأثر خواهی شد ولی
خواهشمندم که بیتابی مکن بالأخص در جمع مردم، بگذار مردم هرچه میخواهند بگویند
ولی خدا از انسان راضی باشد. ...همسرم اگرچه خجالت میکشم که این قسمت را برایت مینویسم
امّا باید بگویم که احساس وظیفهام نسبت به اسلام را برایت میگویم و آن اینکه همسرم
من از این مدتی که با شما زندگی کردم تشکر میکنم و از تو بسیار راضی هستم. انشاءاللهکه
خداوند از هردوی ما راضی باشد. ...هرگاه خواستی بروی برو خدا نگهدارت باشد.
در بخش پایانی کتاب، همچنین زندگینامة مختصری از شهدای وابسته به خانوادة موسوی
بایگی آورده شده است؛ شهیدان سید محمود موسوی بایگی (1365-1339) ، سید مجتبی موسوی
(1362-1341) ، سید حسین موسوی بایگی، سید مصطفی میرانوری بایگی (1363-1334) ، احمد
ثابتی بایگی(1366-1313) و محمود خطیبی
بایگی (1360-1345) .
کتاب سردار گمنام که مطالب آن توسط زهرا سادات علمدار بایگی مصاحبه شده و به رشته تحریر در آمده در 168 صفحه همراه با تصویر توسط موسسة فرهنگی، هنری و انتشاراتی ضریح آفتاب منتشر شده است.
این اثر که چاپ اول آن در سال 1394و در شمارگان 3000 جلد، در قطع رقعی، به چاپ رسیده است با حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی به چاپ رسیده است.کتاب، بر اساس زندگی و شهادت سید ابوالقاسم موسوی بایگی تدوین گردیده است. سید ابوالقاسم موسوی بایگی، چندین سال را به عنوان مفقودالأثر در ذهن و خاطرة خانوادهاش زنده بود و بالأخره با آزمایش دیانای، از میان شهدای گمنام دفنشده،هویتش آشکار شد. این کتاب بنا به درخواست پدر شهید گردآوری شده است. ایشان، اصرار میکند که پیش از آنکه از دنیا برود، کتاب به چاپ برسد. مدت کوتاهی پس از چاپ کتاب، پدر شهید به شهید میپیوندد.