پدر شهید مرافع حرم:
زیر بار حرف زور نمیرفت/ برعکس بسیاری از جوانها اصلا هیچ خواستهای از ما نداشت
پدر شهید علی آقاعبداللهی گفت: برایش پرونده درست کرده بودند. تهمت زده بودند. قاضی به علی گفت:«عذرخواهی کن تمام شود، برود». علی زیر بار نمیرفت. میگفت: من برای کاری که نکردهام عذرخواهی نمیکنم. بالاخره پرونده ادامه پیدا کرد و برای قاضی رفع اتهام شد. اصلاً زیر بار حرف زور نمیرفت.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «شهید علی آقاعبداللهی»، چندی پیش داوطلبانه راهی سوریه شد و بهمن ماه سال 94 در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. علی آقاعبداللهی متولد 1369 دارای یک فرزند یک ساله است. او مدتها برای پیوستن به جمع مدافعان حرم لحظهشماری میکرد. پیکر مطهر این شهید همچنان مفقود است. در فرازی از وصیت نامه این شهید مدافع حرم که در گوشه و کنار مجالس شهدای مدافع حرم، خودنمایی میکند، اینست: «خواسته من از شما این است که لحظهای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.»
گفتوگوی تفصیلی با پدر و مادر شهید مدافع حرم، علی آقا عبداللهی در ادامه میآید:
چند فرزند دارید؟ علی آقا فرزند چندمتان هستند؟
پدر شهید: چهار فرزند دارم که سه تایشان دخترند و علی آقا فرزند آخر هستند.
از کودکیهای علی آقا بگویید، از تولدش.
پدر شهید: هنگام تولدش من ماموریت خارج از کشور بودم و تا یک ماه او را ندیدم. بعد به اتفاق مادرش و خواهرانش آمدند جایی که بودم و آنجا دیدمش. خیلی مشتاق بودیم بعد از سه تا دختر، پسردار شویم و خیلی برایمان جای خوشحالی بود که علی آقا به دنیا آمد. بعد از این که ماموریتم تمام شد و برگشتیم، علی آقا کوچک بود. به خاطر اینکه من هم بچه مسجد و پدرم خادم مسجد بود و با مسجد انس داشتیم، علی آقا تقریبا پنج، شش ساله بود که در مسجد تکبیر میگفت و از همان جا دوستان خوبی پیدا کرد.
زمانی که دبستانی بود، گفت میخواهم هیأت درست کنم. رفتند در پارکینگ خانه همسایهمان با دو، سه تا از دوستهایش، هیأت درست کردند و پارچه سیاه هیأتی زدند. برایشان زنجیر و طبل تهیه کردیم و از همان جا هیأت داشتنش شروع شد. کودکیهایش را این گونه گذراند. البته بازیهای بچگیاش را هم در کنار اینها داشت ولی خب با مسجد انس زیادی داشت. وارد بسیج مسجد ولیعصر شد. آن زمان منزل ما در خیابان آذربایجان بود، چهارراه حشمت الدوله. ابتدا بسیجی عادی بود و بعد بسیجی فعال شد. هم من اول انقلاب کمیته بودم و هم عمویش نظامی بود، چیزهایی برایش از اول انقلاب و درگیریهای منافقین و جنگ و جبهه تعریف میکردیم و او هم خیلی به این موضوع علاقه مند شده بود و دوست داشت نظامی شود، این بود که نهایتا پاسدار شد.
هیچ وقت از او بچگی ندیدم
از خصوصیات اخلاقی شهید بگویید.
خیلی آدم منظمی بود. سر قرارهایی که میگذاشت خیلی اعتقاد داشت به سر وقت بودن. خیلی شیک پوش بود، یعنی یک نظم و انضباطی در لباس پوشیدن و سر و وضعش داشت و روی این موضوع خیلی حساس بود. در قرار گذاشتن بسیار خوش قول بود و برایش مهم بود که حتما سر وقت بیاید. اگر پس و پیش میشد ناراحت میشد که چرا بدقولی کرده است. نمازهایش سر وقت بود. به یاد ندارم که من و مادرش او را برای نماز بیدار کرده باشیم. همیشه خودش سر وقت بلند میشد. حتی اگر میخواست غذایش را بخورد، اول نمازش را میخواند بعد میرفت سراغ غذا. بعد هم که ازدواج کرد و رفت سر زندگی خودش، روی خمسش خیلی مقید بود.
از کودکیش بیشتر بگویید. معمولا پسر ها بیشتر مادری هستند و دخترها پدری.شاید برای پدر سخت باشد از ارتباط پدرانه با پسرش بگوید. رابطه شما با علی آقا چطور بود؟
ما اول سه دختر داشتیم و با دختر بزرگ کردن خو گرفته بودیم، به همین دلیل زیاد با شیطنت پسرها آشنایی نداشتم و چون مشغله کاریم زیاد بود، 6 صبح میرفتم سر کار تا 8 و 9 شب؛ این بود که بیشتر با مادرش همکلام بود. ولی از وقتی شناختمش همیشه رفتارهایش بزرگ بود و هیچ وقت از او بچگی ندیدم. یعنی با سن کمی که داشت کارهایی میکرد که فراتر از یک پسربچه بود.
در جریان مبارزه با فتنه 88 فعال بود و در مقایسه با بسیجیهای دیگر سر نترسی داشت
مثلا چه کارهایی؟
با همین سن کمش در بسیج فعالیت میکرد. موتور داشت، ماشین داشت. چون رشتهاش هم الکترونیک بود،کارهایی میکرد که هم سن و سالهایش جرات نداشتند. مثلاً 17، 18 ساله که بود روی راپل کار میکرد. کارهای پرواز از هلی کوپتر. در جریان مبارزه با فتنه 88 خیلی فعال بود و در مقایسه با بسیجیهای دیگر بسیار سر نترسی داشت.
از بچگی با خودتان وارد مسجد شد؟ یا با رفقایش؟
بیشتر با رفقایش بود.
کدام مسجد میرفت؟
مسجد ولیعصر در چهارراه حشمت الدوله تهران.
متاثر از همان بچههای مسجد تصمیم گرفت پاسدار شود؟
نه، فکر میکنم چون هم خودم و هم برادرم اول انقلاب کمیتهای بودیم، او هم علاقمند شد.
در مهدکودک شعر سیاسی خوانده بود
کمیته بهارستان؟
بله. هم بهارستان هم کلانتریها نمایندگی داشت. بعد من سال 60 آمدم مجلس و برادر من ماند آنجا. علی آقا خیلی روی این مسائل کنجکاو بود و چون من کارم در مجلس بود و مجلسیها خیلی سیاسی هستند، یادم هست که وقتی مربی مهد کودک از علی خواسته بود که شعر بخواند، یک شعر سیاسی خوانده بود.
آن زمان با هم بحث سیاسی هم داشتید؟
نه اصلا. در بحثهای سیاسی خط و ربطی نداشت. پیرو ولایت فقیه بود. که حتی در وصیت نامه اش هم به این موضوع تاکید کرده است. مقلد آقا هم بود. اصلا بحث سیاسی در خانه ما خیلی کم پیش میآمد.
حال و هوایش در جریانات سال 88 چطور بود؟
صبح که میرفت، شب میآمد. چیزی نمیگفت. واقعا نمیدانستیم چه میکند. ولی دوستانش که برایمان تعریف میکنند.
چه چیزهایی تعریف میکنند؟
اینکه سر نترسی داشت. وقتی رفقایش عقب میکشیدند، ایشان باز هم میرفت جلو در دل آشوبگرها تا نگذارد آنها جلو بیایند. شبیه چیزهایی که تعریف میکنند را شاید من اول انقلاب بین منافقین فقط دیدهام و تجربه کردهام. ولی آن موقع با الان خیلی فرق میکند . الان مبارزه خیلی سختتر است. چون آن موقع همه با هم همفکر و هم سو بودند. اگر لبیکی میگفتیم همه میآمدند سمتمان ولی الان بعد از سی و چند سال، درست است که در بحث سوریه و مدافعین حرم، باز جوانها میآیند ولی فضایش با آن زمان خیلی فرق میکند.
برعکس بسیاری از جوانها اصلا هیچ خواستهای از ما نداشت
علی آقا از گذشته شما پرس و جو میکرد که مثلا در دوران جوانی چه فعالیتهایی داشتید؟
بله. در همین بحث مبارزات وقتی به او میگفتم علی یک جاهایی را کوتاه بیا، میگفت: «تو خودت این کار را کردی حالا که به ما رسیده میگویی نکن؟» وقتی از درگیری با منافقین و گرفتن خانههای تیمی، تعریف میکردم، برایش خیلی جالب بود.
در عالم نوجوانی، یک سری خواستههای هر کسی به اقتضای سن تغییر میکند. راجع به علی آقا چطور بود؟ خواستههایش چگونه بزرگ میشد؟
برعکس بسیاری از جوانها اصلا هیچ خواستهای از ما نداشت. من و مادرش همیشه آرزو داشتیم از ما چیزی بخواهد، مثلا دوچرخه بخواهد، موتور بخواهد و حتی پول بخواهد. شاید به زور به او پول میدادیم. همیشه دستش توی جیب خودش بود و اگر هم پولی میگرفت به صورت دستی میگرفت که بعدا پس بدهد. هیچ وقت از او بچگی ندیدیم و همیشه بزرگتر از یک بچه زندگی میکرد. خیلی دلمان میخواست درخواستی کند. حالا اگر یک موقع خودمان برایش دوچرخه میخریدیم، نه نمیگفت. اما اصلا آدم متوقعی نبود در زندگیش.
انس با اهل بیت(ع) و هیئت به عاقبت به خیری خیلی کمک میکند
نمونه جوانانی مثل علی آقا کم است. یک جنسی از بچه حزب اللِهیهای کتوم و کم ادعایی که در خیلی از بزنگاهها حضور پیدا کردند. این بچهها در چه فضایی تربیت شدهاند؟ به چه چیزی وصل بودهاند؟ چون این مسئله گم شده نسل امروز است.
من همیشه به خانمم هم میگفتم که حتی اگر خواستیم دامادی بگیریم اگر نمازخوان بود بقیه چیزها را کوتاه بیا. به نظرم سر منشا همه اینها نماز و تدین است. نماز، انس با اهل بیت(ع) و هیأت خیلی کمک میکند به عاقبت به خیری. علی خیلی خوب خدا و اهل بیت(ع) را شناخت.
هیئت کجا میرفت؟
هیئتهای متعددی میرفت و حتما به جای خاصی متکی نبود. در شب های ماه رمضان هیأت حاج منصور، هیأت حاج محمد طاهری و پسرش و حاج مهدی زنگنه. حسینیه احمدیه در خیابان ایران.
هر روز هفته هیئت میرفت؟
نه این که هر روز برود. مناسبتها، ماه رمضان و محرم. ماهانه هم هیأت میرفت. خیلی هم مسافرت را دوست داشت. در زمان کوتاه عمرش خیلی مسافرت رفت. یک بار مکه رفت، دوبار کربلا و دوبار هم سوریه رفت.
به خاطر خوابی که دیدم اسمش را علی گذاشتم
مادر هم برایمان از تولد و کودکی علی آقا بگوید.
مادر شهید: وقتی علی را باردار بودم، خواب دیده بودم که اسمش را علی میگذارم. چند بار خواب دیده بودم که منزل داییام هستیم(چون ایشان هم فرزندشان شهید شده بود) و منزلشان روضه خوانی بود. بچه دو سالهای بود که آنجا میدوید و من علی صدایش میکردم، انگار که اسم فرزند خودم علی باشد. وقتی ایشان به دنیا آمد من اسمش را گذاشتم علی. آن موقع پدرش ایران نبود. همان موقع زنگ زد و پرسید: "اسم بچه را چه گذاشتید؟" گفتم: "علی." ایشان خیلی تاکید داشت اسم پدر خودم یا پدر ایشان را بگذارم که گفتم: "نه من چون خواب دیدم، میگذارم علی." تا چهل روز بعد تولدش ایران بودیم. برای اینکه باید کارهای اقامتش را انجام میدادیم، ایشان دعوت نامه میداد و شناسنامه میگرفتیم. بعد از چهل روز رفتیم امارات. همسرم آمد استقبال و علی آقا را اولین بار آنجا دید. دو سال آنجا بودیم.
در کودکی انباری را برایش فرش کردیم و با بچهها هیأت زد/ شنا، جودو، پاراگلایدر و راپل از علاقهمندیهایش بود
چه سالی میشد؟
مادر شهید: سال 69؛ آن دو سال هم، چون در سفارت بودیم، مراسم دهه محرم و تاسوعا، عاشورا که میشد، علی را سقای میکردند. بعد از دو سال که برگشتیم ایران، خیابان آذربایجان زندگی میکردیم. چهار، پنج ساله بود که گذاشتمش کلاس شنا. خودم میبردم و میآوردمش. یک بار که دیده بود من نیستم هول کرده بود با همان حوله دویده بود منزل. دیدم یکی در میزند، دیدم با همان حوله پشت در است. دوران کودکی مسجد میرفت و با بچههایی که آنجا دوست شده بود رفت و آمد میکرد. با بچهها بازی میکرد، فوتبال بازی میکرد. شش، هفت ساله که شد برای خودشان هیأت زدند. ما هم برایشان طبل و زنجیر گرفته بودیم. 12 ساله بود که آمدیم اینجا. انباری را فرش کردیم و برایشان ضبط گذاشتیم. چند سالی هیأت را برای خودشان چرخاندند.
او را کلاس جودو گذاشتم که کمربند قهوهای هم گرفت. یک بار دیدم دیر کرده، رفتم دنبالش دیدم در پیاده رو نشسته و از حال رفته است، پرسیدم: "علی چه شده؟" گفت: "حریفم خیلی از من بزرگتر بود و حریف هم سن خودم نداشتم، مجبور شدم با او مبارزه کنم." پرس و جو کردم از کلاسش گفتند متاسفانه حریفی که هم سنش باشد نداریم. این بود که دیگر نگذاشتم برود. خیلی هلیکوپترها را دوست داشت. پدرش او را به سایت میبرد که هم نگاه کند و هم با پاراگلایدر پرواز کند. 15 ساله بود که وارد بسیج شد و همه فکر و ذکرش این بود که مرتب برود مسجد و با بچهها باشد. بعد از آن هم، 17، 18 سالگی خیلی فعالیتش زیاد شد و بعدش هم که بحث فتنه 88 پیش آمد.
با توجه به اینکه برادری نداشت، رابطهاش با خواهرهایش چطور بود؟
وقتی علی به دنیا آمد، چون پدرش مسافرت بود، ما منزل مادرم بودیم. خواهر دومی او هم از خوشحالی داد میزد و به برادرم میگفت: "دایی میدانی ما داداش دار شدیم؟". خواهرها خیلی علی را دوست داشتند. یک بار که با خواهر کوچکش بازی میکرد و میدوید، سرش خورد به لبه میز، شکستگی بالای ابرویش هم به همین خاطر است. علی خیلی عاطفی بود. در دوره کودکی با اینکه سن کمی داشت ولی خودش رفته بود مقوا گرفته و جعبه درست کرده بود و خودکار گرفته بود تا کادو کند و برای خواهرش تولد بگیرد. به کادو خیلی اهمیت میداد. هم در کودکی و هم در بزرگسالی.
روی نظمش خیلی حساس بود. بچههایی که بعد از سه تا دختر به دنیا میآیند معمولا شاید آنقدر منظم نباشند ولی علی خیلی منظم بود.همیشه تختش را خودش مرتب میکرد. لباسهایش باید زود شسته میشد و خودش اتو میکرد. هم در کودکی که با ما مسافرت میآمد و هم بزرگ که شد، سفر خیلی برایش مهم بود. 17 ساله بود که من و پدرش کربلا رفتیم. وقتی میخواستیم از سفر برگردیم، علی خودش رفته بود و گوسفند خریده بود. دستهایش را بسته بود و آورده بود تا قربانی کند. مثلا مرد خانه بود.همان موقع هم که کربلا بودیم برای خواهرش جشن تولد گرفته و خودش کیک درست کرده بود و برایش کادو گرفته بود. به من میگفت: "مامان خانم! فکر کردی فقط خودت بلدی کیک درست کنی؟" علی خیلی بزرگ فکر میکرد. هیچ وقت چیزی از ما نخواست ولی ما خودمان در حد توانمان هرچه میتوانستیم، برایش میگرفتیم. کوچک بود دوچرخه برایش گرفتیم، بزرگتر که شد، موتور.تقریبا 16 سالگی هم تنهایی فرستادیمش مکه.
از دوران تحصیلش بگویید. وضعیت درسش چطور بود؟
تا راهنمایی معدل و انضباطش 20 بود. دبیرستان یک مقداری پایین آمد و تقریبا معدلش 18 بود.
تحمل حرف زور را نداشت/ از حق و ناحق کردن بدش میآمد/ روی خودکارش نوشته بود: «برای اداره است، استفاده نشود»
رشتهاش چه بود؟
در دبیرستان ابتدا ریاضی میخواند. بعد گفت دیگر ریاضی را نمیخواهم، این بود که رفت الکترونیک. با اینکه خیلی علاقه نداشت اما چون دوستش پیشنهاد داد، رفت در این رشته و گفت دیگر در این رشته افتادم. پدرش صبح میرفت شب میآمد. بخش عمده شخصیتش با دوستانش شکل گرفت. ولی من هم مراقبش بودم. هم علی را و هم دخترهایم را دورادور مراقب بودم. گاهی دنبالشان میرفتم تا ببینم چه میکنند. هیچ وقت مدرسهاش من را نخواستند. در دبیرستان، یکی از دوستانش عینک ته اسکانی داشت و دو نفر مسخرهاش کرده بودند. علی هم نتوانسته بود تحمل کند، برخورد شدیدی با آنها کرده بود. گفتم: خب مامان چه کارشان داشتی؟ گفت: من نمیگذارم مسخرهاش کنند. این هم بنده خداست چرا باید مسخرهاش کنند؟
آن موقع چند سالش بود؟
18 سالش بود. گفت: من نمیگذارم مسخرهاش کنند. دوستش را زده بودند، عینکش افتاده بود زمین و شکسته بود.
چه چیزی ناراحتش میکرد؟ عصبانی هم میشد؟
بله. گاهی عصبی میشد. از دروغ خیلی بدش میآمد. تحمل حرف زور را نداشت. از اینکه کسی به کسی زور بگوید. از قهر کردن، از حق و ناحق کردن بدش میآمد. اگر بیت المال زیر سوال میرفت، خیلی نارحت میشد. لباسش را که آوردند یک خودکاری در جیبش بود که رویش نوشته بود :"برای اداره است ، استفاده نشود". ازدواج که کرد، وقتی میخواستیم برایش جشن عروسی بگیریم، دائم تذکر میداد، میگفت: "اسراف نکنید." به من می گفت: "مامان تو خیلی اسراف کاری." وقتی از مکه آمده بود برایش مراسم گرفتیم، دوستش وقتی از او پرسیده بود که: " علی خوشحالی برایت مراسم گرفته اند؟"، گفته بود:" نه؛ ای کاش به جای این هزینهها یک مکه دیگر میرفتم." مکانهای زیارتی را خیلی دوست داشت.
بیشتر وقت تفریحش را روی راپل میگذاشت
تفریحاتش چه بود؟
نه سینما و این چیزها را دوست نداشت. سفر را خیلی دوست داشت. سنش به جایی نرسید که خیلی بخواهد کار کند. 22 سالگی ازدواج کرد. بیشتر وقتش را روی راپل میگذاشت. خیلی سریع یاد گرفته بود. اینطور نبود که دوره آموزشی طولانی برود. وقتی با دوستانش رفته بود شمال، یکی از دوستانش با پایههای مبل، کارگاه بسته بودند که یادشان دهد. دوستانش تعریف میکنند که وقتی رفتیم، آنجا حالت دره داشت که ما آن جا بستیم، اصرار شدید داشت که بیاید پایین.هرچه گفتیم اگر طوریت بشود جواب پدر و مادرت را چه بدهیم؟ میگفت: "نه من باید بروم، هیچ اتفاقی نمیافتد." رفت پایین و همان جا یاد گرفت. آن جا آموزش دید و خیلی زود یاد گرفت. بعد هم که برگشت، دوره پارا گلایدر را هم گذراند. دوره سقوط آزاد هم رفته بود.
هیچ موقع ضعیف نمیدیدمش و همیشه به او اعتماد داشتم
نگران اینگونه آموزشها و فعالیتهایش نبودید؟
خب دلم که شور میزد؛ ولی نمیدانم چرا همیشه به او اعتماد داشتم. چون همیشه در خانه، طوری بود که اگر کاری را انجام میداد، خراب کاری نمیکرد، این بود که هیچ موقع ضعیف نمیدیدمش و همیشه به او اعتماد داشتم.
پس پسر باجنم و ورزیدهای بود!
خیلی. خیلی قوی، خیلی شجاع و با جسارت بود. یک ویژگیای که داشت، از قهر کردن خیلی بدش میآمد. خودش میآمد و عذرخواهی میکرد. بیرون منزل هم با دوستانش اصلا قهر نمیکرد. برای یکی از دوستانش هم که پدر و مادرش متارکه کرده بودند، نقشه میکشید تا ما دعوتشان کنیم منزل و آنها آشتی کنند. اصلا دوست نداشت کسی با کسی قهر کند.
چه زمانی برای ازدواجش اقدام کردید؟
سال 91 که آن موقع 22 ساله بود.
پس الان عروس و داماد هم دارید؟
نه من از علی شروع کردم، خواهرهایش آن موقع هنوز هیچ کدام ازدواج نکرده بودند.
خودتان خواستید با علی آقا شروع کنید؟
علی آقا از 18 سالگی میگفت برایم زن بگیرید. یکسره میگفت. گفتم هرجا برویم، میپرسند سربازی رفته یا نه؟ میگویم نه. شاغل هست یا نه؟ میگویم نه. باید شرایطش را داشته باشی.
سال 91 دوره پاسداریاش در دانشگاه امام حسین(ع) تمام شد
زمانی که برای ازدواجش اقدام کردید چه شرایطی را داشت؟
آن موقع دانشگاه میرفت. هنوز سرکار نرفته بود. هنوز سربازی نرفته بود. تا فوق دیپلم خواند و دیگر ادامه نداد، کارهای سربازیاش را انجام داد که قسمتی از آن برای بسیجی فعالش بود. سال 90 وارد سپاه شد، سال 91 هم که دوره پاسداری دانشگاه امام حسین(ع) تمام شد و ما برایش خواستگاری رفتیم. سال 91 ازدواج کرد. راستش نمیدانستم از کجا برایش خواستگاری بروم. چون میگفت یا مسجد برو، یا از روضهها پیگیر شو. من زیاد جلسات زنانه را نمیرفتم. به زن عمویش سپردم. ایشان هم به دوستانش سپرده بود تا اینکه همسرش از طریق ایشان به ما معرفی شد. به اتفاق خواهرش جلسه اول رفتم، جلسه بعد علی آقا را بردیم. که همان جلسه اول گفت خوب است. با هم صحبت کردند، گفتم اگر اجازه دهید جلسه بعدی برویم بیرون تا حجاب و پوششش را ببینم. جلسه چهارم پدرش آمد، بعد هم که بله برون و باقی قضایا.
روز خواستگاری گفتم پسرم از مال دنیا فقط یک موتور دارد
معیارهایش برای ازدواج چه بود؟
خیلی روی حجاب تاکید داشت. میگفت حتما اهل نماز و روزه باشد. وقتی هم که رفتم خواستگاری، گفتم ایشان از مال دنیا فقط یک موتور دارد، آنها هم پذیرفتند. جالب است علی خیلی آن جا راحت بود، خودش به همه میوه و شیرینی تعارف میزد، خیلی برایش عادی بود.
وقتی با پدرش راجع به مبارزات انقلاب صحبت میکرد، چشمهایش برق میزد
پسر شما، جوانی بوده که مرد بزرگ شده. پدرش هم اگرچه همیشه سر کار بوده ولی دورا دور حواسش به فرزندش بوده. یعنی بستر ساز بوده است. مثلا اگر میخواسته فرزندش هیأتی شود، بستر هیأت را فراهم کرده است. یا اگر میخواسته مرد، بزرگ شود، میگفته الان باید برود کلاس ورزش. دیگر خاطر جمع بوده که بستر فراهم شده است. این تاثیرگذاری متاثر از چه شخصیتهایی در زندگی علی آقا بود؟ کسانی بودند که دائم نقطه تمرکزش باشند و به آنها توجه کند؟
روی دوستانش خیلی تاکید داشت. در منزل، پدرش زیاد از درگیریهای با منافقین صحبت میکرد. وقتی هم که با پدرش راجع به مبارزات زمان انقلاب صحبت میکرد، چشمهایش برق میزد. ما عادت داشتیم؛ شبهای یلدا که دور هم مینشستیم، عمویش میآمد، از درگیریهای زمان انقلاب تعریف میکرد. علی هم به این مسائل علاقهمند شد. محیط منزل فضای مذهبی داشت. با خواهرش هم خیلی صحبت میکرد. هم با هم زیاد کل میانداختند و هم زیاد از او سوال میکرد. هم سوالهای مذهبی و هم سوالهای حقوقی. حتی اگر دوست یا همکارش به مشکلی برمیخوردند، زنگ میزد و با او مشورت میکرد. یک بار میخواستم بروم سوریه، خواهرش پاسپورت نداشت. علی خیلی اصرار میکرد که پاسپورتش را بگیرد. خودش خواهرش را برد و دو روزه پاسپورت و بلیط را برایش گرفت و او را فرستاد به سوریه. اگر کاری را اراده میکرد، محال بود آن به آن نرسد.
سال 88 مخالف سرسخت میرحسین بود/ با بچههای مسجد میرفت داخل درگیریها تا بین مردم روشنگری کند
سال 88 حال و هوای خانواده چطور بود؟ حال و هوای علی آقا چطور؟
علی مخالف سرسخت معارضان بود. پیرو ولایت فقیه بود. با بچههای مسجد میرفت داخل درگیریها تا بین مردم روشنگری کند. میان تمام این درگیریها حضور داشت. این منطقه هم پر التهاب بود. وقتی هم که میرفت خیلی دلشوره میگرفتم. وقتی میرفت داخل درگیریها به پدرش میگفتم بیا برویم ببینیم علی کجا رفته. اما پدرش نمیآمد. ولی من با خواهرش میرفتم. میگفتم: "چشم بینداز ببین علی را میبینی؟" همیشه نگاه میکردم ببینم میبینمش یا نه؟ علی میگفت نیایید دنبال من، از خانه بیرون نیایید. یک بار هم که کتک مفصلی خورده بود.
کجا؟
در حوالی میدان آزادی؛ موتورش را آتش زده بودند، خودش را هم زده بودند. وقتی آمد، زخمی بود.
همان سال وقتی کتک خورد باز هم رفت میان درگیریها؟
بله؛ اصلا مصممتر شد. حتی بیشتر دوستهایش تعریف میکنند که ما گیر افتادیم و ما را دوره کردند. به علی میگفتیم علی بیا برویم. ولی او ماند تا محاصره شکسته شد و همه توانستند بیرون بروند.
خروجی این اتفاقات، حماسهای مثل راهپیمایی 9 دی بود. ما چند شهید هم در ایام مبارزه با فتنه 88 داریم. موضع شما آن موقع چه بود؟
پدر شهید: کارمندهای ادارات سیاسی، طبیعتا گرایش به سیاست پیدا میکنند. بنده تقریبا از سال 60 مجلس بودم تا دو سال پیش که بازنشسته شدم. مجلس در واقع یک ایران کوچک هست. همه مدل افرادی از گرایشهای سیاسی و اقوام و ادیان مختلف، اخلاقهای مختلف، چریک فدایی جبهه ملی، نهضت آزادی، چپ، راست، ولایتی، همه مدلی در مجلس بودهاند.کارمندهایش هم چه مقام بالا چه حتی خدماتیاش طبیعتا گرایش سیاسی دارند. ما سعی میکردیم همیشه معتدل باشیم. چون هم چپ را دیده بودیم هم راست را. البته پیرو ولایت فقیه بودن سرلوحه زندگیمان بود. علی برای خودش تحلیلگر بود.
همه خانواده در حماسه 9 دی شرکت کردیم/ انقلاب به راحتی به دست نیامده که راحت از دست برود
یعنی روی خط اصولی انقلاب دو آتشه بود! ولی عضو جریان و گروه سیاسی خاصی نبود؟
بله دقیقا. ما مثل علی آقا نبودیم. ولی همه با هم در 9 دی شرکت کردیم. از انقلاب و نظام حمایت کردیم. چون طبیعتا ما که بچههای زمان انقلابیم همه چیز را دیدهایم. چون معتقدیم که انقلاب به راحتی به دست نیامده که راحت از دست برود. لازم است جوانها بروند موزه عبرت را ببیند که البته گوشهای از انقلاب و جنایات پهلوی است. الان راحت تحلیل میکنیم. توهین میکنیم. واقعا آن زمان اینطور نبوده و به مکافات انقلاب شده. شاید آن زمان خیلی از بچههای جبهه و جنگ دلشان میخواست کربلا را ببینند. آن زمان مثل الان نبود که راحت هرکس بتواند حرف خودش را بزند.
شاید کمتر خانوادهای حاضر میشد در سال 88 پسرش میان درگیریها برود. شما چیزی نمیگفتید؟
علی آقا از موضع نیروی بسیج وارد میشد، ولی واقعا من نمیدانستم که تا این حد جلو میرفته. واقعا هم کسی جلودارش نبود. البته گفته بود که موتورم را آتش زدند. ولی خب تا این حد نمیدانستم. هیچ کس جلودارش نبود. علی یک عادتی از 15 سالگی داشت که روی مبل دراز میکشید، دکمه یقهاش را باز و بسته میکرد و میگفت: "اصلا این دنیا جای ماندن نیست. دارم خفه میشوم. واقعا این دنیا جای ماندن نیست! برای من خیلی تنگ است! " اصلا دنیا برایش ارزشی نداشت.
مرزبندیهایش در مسائل مختلف روز چگونه بود؟
با اینکه حقوق نخوانده بود ولی خیلی خوب قانون را میدانست. میدانست و سوال میکرد. از خواهرش که حقوق خوانده سوال میکرد و چون با عمویش بسیار زیاد کلانتری رفته بود، از این مسائل سر در میآورد و حریمها را میشناخت. یک روز سر کار بودم که یکی از همکارانش به من زنگ زد که با کارت شناسایی و فیش حقوقی بیا برویم. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «علی آقا در درگیریهای 88 با دوستش وارد منزلی شده و به او تهمت زدهاند.» رفتیم آن جا دیدم دوست علی هم که به او اتهام زده بودند، هست. وکیل طرف مقابل هم که از دوستان علی بود البته، بر ضد علی حرف میزد. برایش پرونده درست کرده بودند. تهمت زده بودند که وارد ساختمان شده. دوست علی هم میگفت: «من این کار را نکردهام.» قاضی هم به علی گفت: خب عذر خواهی کن تمام شود، برود.
ولی علی زیر بار نمیرفت. من به علی گفتم علی آقا کوتاه بیا با یک عذرخواهی تمامش کن برود. میگفت: اصلا! چه کسی به شما گفته بیایید اینجا؟ من برای کاری که نکردهام عذر خواهی نمیکنم. هر کاری میخواهند بکنند بکنند من عذرخواهی نمیکنم. خلاصه تا اینکه برای قاضی رفع اتهام شد. اصلا زیر بار حرف زور نمیرفت و چیزی که تشخیص میداد درست هست انجام میداد.