پنج روایت از زندگی فرمانده بسیجی تخریب قرارگاه خاتم ­الانبیاء(ص):

ماجرای افسوس خوردن شهید «عاصمی» از اینکه چرا یک هفته دیرتر به جبهه آمده است

بارها شاهد بودیم که شهید علیرضا عاصمی افسوس می­خورد که چرا یک هفته دیرتر در جبهه حاضر شده است و ...
کد خبر: ۲۱۴۳۰۱
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 23November 2016

به گزارش دفاع پرس از مشهد، سردار بسیجی شهید علی­رضا عاصمی عضو شورای فرماندهی تیپ ویژه پاسداران و فرمانده تخریب لشکر 43 امام علی(ع) و قرارگاه­های کربلا، نجف و خاتم­ الانبیاء(ص) از جمله شهدایی است که تا زمانی که در قید حیات بود با حضور خود در مناطق مختلف عملیاتی و ابتکاراتی که در زمینه تخریب داشت منشأ خیر و برکات فراوانی برای جبهه حق بود.

در این فرصت به 5 روایت کوتاه از زندگی این سردار بی­ریای جبهه ­های حق علیه باطل اشاره خواهیم کرد.

روایت ولادت

در پاییز سال 1341 مصادف با اول ماه رجب در شهر کوچک کاشمر، شهر شهید آزاده آیت­ الله سید حسن مدرس، کودکی به دنیا آمد که نام علیرضا را بر او نهادند.

علیرضا عاصمی پسر بزرگ خانواده در دامان پدر و مادری مومن نهال زندگیش بارور گشت. در شش سالگی به مدرسه رفت و از آنجا که پدرش معلم بود و در درس و اخلاق فرزند بسیار حساس و اهل دقت، در مدارسی تحصیل کرد که مقید به آداب اسلامی بود.

روایت دوم

قبل از انقلاب علی با یکی از دوستانش با موتور در شهر تردد و اعلامیه پخش می­ کردند و به خاطر اینکه لباس مبدل می­ پوشیدند، مأموران او را شناسایی نمی­ کردند. اگر چه یکی دو بار کارهای او لو رفت و از طرف شهربانی مرا احضار کردند ولی ما اعتنایی نمی­ کردیم.

در آن سال­ها آیت­ الله مشکینی و آیت ­الله ربانی شیرازی هم به کاشمر تبعید شده بودند که در خدمت آنها هم بودیم و به خاطر اینکه ماشین خود را در اختیارشان گذاشته بودیم باز به شهربانی احضار شدیم.

روایت سوم

یکی از فعالیت­ های علی در آن سال­ها با وجود سن کم تشکیل کتابخانه ­ای در منزل بود که بیشترین اعضای آن نوجوانان 10 تا 17 سال بودند که تعداد زیادی از آنها سال­ها بعد در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.

روایت چهارم

یک هفته بعد از شروع جنگ در 17 سالگی عازم جبهه شد ولی بارها شاهد بودیم که افسوس می­ خورد چرا یک هفته دیر در جبهه حاضر شده و می­ ترسید که به خاطر همین نزد حق تعالی موأخذه شود.

روایت پنجم

نزدیکی­ های عملیات طریق ­القدس در بستان دنبال چند تا تخریبچی بودیم که معبرزنی بلد باشند. پیش خیاط ویس رفتم 10 نفر را به من داد که با خودم ببرم. آن طرف ­تر یک بچه زبر و زرنگ و تیز ایستاده بود که چشمم را گرفت. کم سن و سال بود و ریش درست و حسابی هم هنوز در نیاورده بود ولی احساس کردم خیلی تیز و فرز است.

به خیاط ویس گفتم این 10 نفر مال خودت، ان یکی را می ­برم. قبول کرد و گفت: پس این ده نفر را هم همراه او ببر. فهمیدم اسم این جوان علی عاصمی است و از همان جا مسئولیت 10 نفر را به او دادم.

منبع کتاب نگین تخریب
 
 انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها