به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، وقتی شهید «عبدالحسین نوروزی» در عملیات بیت المقدس مفقود می شود هیچ اثری جز یک کلاه نیم سوخته از او باقی نمی ماند این کلاه 32 سال نزد یکی از همرزمانش «مصطفی آهو زاده» میماند تا در آستانه سالگرد شهادتش به خانواده اش تقدیم می گردد...
روایت این ماجرا را درادامه بخوانید...
هر دو رفیقند اما از جنس رفقای دیروز!
دوستی شان در خاک جبهه خاکی تر می شود و البته پایدارتر!
عملیات بیت المقدس در راه است و باز باید بساط عاشقی بر پا شود...
«مصطفی» می گوید:
«وقتی بچه ها برای عملیات بیت المقدس به پادگان کرخه اعزام شدند؛ من بخاطر یک سری کارهای ستاد ذخیره سپاه دزفول، مجبور شدم چند روز دیرتر به آنها ملحق شوم . روزی که به پادگان رفتم سراغ بچه های گردان بلال را گرفتم؛ گفتند در انتهای غربی پادگان چادر زده اند. نزدیکی های ظهر بود که پیش بچه های گردان رسیدم؛ اولین کسی که به استقبالم آمد «عبدالحسین» بود. با همان چهره همیشه خندان، مرا بغل کرد و گفت : منتظرت بودم! بعد به چادرشان رفتیم؛ یک اسلحه کلانش و تجهیزات و حمایل آورد و گفت : اینها وسایل شماست همه را برایت آماده کرده ام ! حتی اسلحه را هم تمیز کرده بود...»
هر دو در عملیات شرکت می کنند اما یکی می آید و دیگری می رود!
«مصطفی» از آن روز غم انگیز، اینگونه یاد می کند:
«مرحله دوم عملیات بیت المقدس است ، نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ در گیری بر روی دژ عراق است؛ دشمن تلاش می کند تا با پاتک سنگین خود رزمندگان اسلام را عقب براند. تانک های عراقی به شدت منطقه را زیر آتش گرفته اند، کار به حدی سخت شده که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک می کند؛ بطوری که بعضی از بچه ها بوسیله گلوله تانک به شهادت می رسند. تا عصر خبری از «عبدالحسین» نیست ، شب با حمله مجدد رزمندگان وباز پس گیری مواضع قبلی از دشمن، تعدادی از بچه ها برای آوردن جنازه شهدا به آن منطقه می روند و هر چه جستجو می کنند «عبدالحسین» را نمی یابند و تنها یادگارش را که یک کلاه نیمه سوخته است ودر عملیات آن را بسر می کرد؛ پیدا می کنند ودیگر هیچ....»
کلاه نیم سوخته، 32 سال محرم راز «مصطفی» می شود! گاه تردید به جان او حمله می برد که این کلاه حق مادر شهید است! اما در جنگ عقل و احساس «دل» پیروز می شود...
مگر نه «مصطفی» رفیق «عبدالحسین» بود! و مگر نشنیده اید می گویند: گاه رفیق از برادر هم عزیز تر است! پس «دل» مصطفی «بیراه » نرفته است!
یک هفته به سی و دومین سالگرد شهادت «عبدالحسین» مانده است و این بار «مصطفی» دل به دریا می زند و تصمیم می گیرد محمدحسین، برادر «عبدالحسین» که خود زخم دیده و یادگار شهدای اتوبوس آسمانی والفجر 8 است را به «میزبانی» کلاه نیم سوخته «مهمان» کند...
«مصطفی» در نامه ای خطاب به خانواده شهید جاوید الاثر «عبدالحسین نوروزی» اینگونه می نویسد:
سی و دو سال از فراق و دوری برادرم عبدالحسین می گذرد و در این مدت ، این کلاه انیس و مونس من در لحظه های دلتنگی برای او بوده است . هر گاه دلم برایش تنگ می شد نگاهی به این کلاه می انداختم و آن را می بوئیدم ، چون تنها یادگار برادرم بود !
خیلی بی انصاف بودم من !
زیرا که سی و دو سال این آخرین یادگار را پیش خود نگهداشته و خانواده ای چشم انتظار را در حسرت دیدنش گذاشتم !
خانواده محترم برادر عزیزم عبدالحسین !
من هم چون شما در انتظار بودم ، گاهی دلم می گفت او بر می گردد ! من هم هنوز چشم انتظار اویم !
هر بار که دلتنگ عبدالحسین می شوم به او می گویم :
تو نیستی و دلت اینجاست ، کنار آینه و قرآن
برادران هم برگشتند ، چرا به خانه نمی آیی ؟
اما اینک، این تنها یادگار و امانتی او را به شما خانواده محترم برادرم عبدالحسین تقدیم می کنم ، امیدوارم مرا عفو کنید از اینکه سی و دو سال شما را در انتظار دیدنش گذاشتم ...
یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا
شعله از توست اگر گرم زبانی است مرا
باورم نیست، نگاه تو و این خاموش
باز برگردش چشم تو گمانی است مرا
گو بسوزد تنه خشک مرا غم ، که به کف
برگ و باری نبود ، دیر زمانی است مرا
عرق شرم دلم بود که از چشمم ریخت
ورنه برکُشته تو گریه روا نیست مرا
ارادتمندتان
مصطفی آهوزاده
9/2/93
باقی ماجرا را از زبان نگارنده بشنوید...
بارها در مورد عبدالحسین با محمد حسین همکلام شده ام و از اینکه چه شد پیکر او برنگشت و جستجوی پیکرش به کجا انجامیده است و... چرا بین این همه تفحص، آن هم در خاک وطن خودمان، اثری از او بدست نیامده است و هر بار او با بغضی ناگفته که از اعماق وجودم آن را درک می کنم سخن گفته است...
محمد حسین، خود زخم دیده جنگ است؛ او یکی از یادگاران ارزنده اتوبوس آسمانی گردان بلال است و هنوز با آنها نفس می کشد؛ اما وقتی از برادر شهیدش سخن می گوید صدایش می لرزد و دل مرا نیز می لرزاند...
خدا می داند دیدنش برای من همیشه فرصتی بوده بس غنیمت! من که افتخارشاگردی او در جلسات قرائت قرآن مسجد امام حسن عسکری (ع) را داشته و دارم؛ اندوه و اشکش را همیشه به خلوتی شیرین برده ام و به آن تامل کرده ام...
چند روز قبل، او از ماجرای کلاه نیم سوخته و دل سوخته مصطفی گفت و قرارمان شد غروب پنجشنبه ، شهید آباد ؛کنار یادبود مزار برادرش...
در آن غروب تماشائی، «محمد حسین نوروزی» شهید زنده این روزهای ما، اینگونه با کلاه نیم سوخته و شاید مصطفی آهو زاده واگویه کرد:
خوش آمدی کلاه نیم سوخته
تو نسیم خوشِ برادری را به ارمغان آوردی که 32 سال است دلتنگی اش مونس شبهای خلوت من است...
می دانم! رایحه دل انگیزت، سالها مصطفی را مست عشق روزهای دوستی کرده بود که اینگونه دل از تو نبرید و ما را از تو برید...
کلاه نیم سوخته!
نبودی! 5 اسفند سال 64 آنجا که من داغ فراق برادر شهیدم را با برادران دیگرم تقسیم کرده بودم و سرخوش از وجودشان که اگر عبدالحسین نیست؛ چه باک! محمود، حمید،حسین و...هستند و حق برادری را خوب ادا می کنند...
اما دست تقدیر آنان را آسمانی کرد و سهم من از آسمان، فقط لبخند نگاهشان از قاب عکسشان شد...
کلاه نیم سوخته!
می دانم تو با مصطفی اینهمه سال مهربان بودی و او را بارها به میهمانی لاله ها بردی! حال بیا و اندکی نامهربانی کن و از آن آتشی بگو که تو را سوزاند و نیز من را...!
فاصله تو و لب های عبدالحسین بسیار اندک بود! قصه لبان تشنه اش را بازگو که سخت مشتاق شنیدنش هستم...
مقدمت را به دیده منت!
اما شکوه ای دارم...! رسم وفاداری این بود؟!
کدام کلاه بی سر را دیده ای که خبر از صاحبش نداشته باشد؟!
قراراین نبوده کلاهی و سری ساز جدائی زنند و هر یک راه خود روند!
آن روز که خیمه ای نیم سوخته، راز مگوی خواهری دلسوخته شد؛ یادت هست؟!
تو هم راز گوی دمی باش که صدای «عند ربهم یرزقون» در گوشی طنین انداز شد!
اما...مصطفی عزیزم!
تو پیام آور برادری بوده و هستی! برایم برادر بمان و برایت می مانم!
چرا که هردو برادر یک برادریم...
اما یادت نرود از این ماجرا مادرمان بوئی نبرد! او را تاب دیدن کلاه نیم سوخته نیست!
ارادتمند
محمد حسین نوروزی
خرداد