«نو عروس» روایت زندگی شهیده شاخص سال کشور

کتاب «نو عروس» روایتی از شهیده رقیه رضایی شهیده شاخص سال 1395 سپاه کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قزوین به رشته تحریر درآمده است.
کد خبر: ۲۱۵۸۱۹
تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۴ - 14February 2017

به گزارش دفاع پرس از قزوین، یکی از فرازهای مهم تاریخ خون‌بار انقلاب اسلامی، ماجرای بی کفایتی های رژیم آل سعود در سال‌های متمادی حج به شمار می رود.

این بی کفایتی که با دشمنی آمیخته شده بود، در سال 1366 حادثه ای را رقم زد، که بازخوانی آن و ثبت مشاهدات شاهدان آن، می تواند برگی از تاریخ و ادبیات معاصر را به شایستگی و بایستگی پر کند.

رقیه رضایی شهید شاخص سال 1395 سپاه، یکی از مفاخر آسمان پرستاره  ایثار و شهادت استان قزوین به شمار می رود.

کتاب نوعروس از جمله آثار منتشر شده به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قزوین است که در زمینه زندگی نامه داستانی به رشته تحریر درآمده است.

ده فصل این کتاب صفحات زندگی بانو رقیه رضایی لایه، جوان‌ترین شهید مکه خونین 1366 را ساده و بی تکلف ولی موثر به تصویر می‌کشد.

نویسنده در این کتاب مستقیم وارد وقایع تاریخی که غالبا خشک و خسته کننده است نگردیده بلکه داستان‌وار سرگذشت و مسایل مهم زندگی 22 ساله‌ی شهیده و تلاطم‌های روحی او را به نمایش می‌گذارد.

کتاب نوعروس حاصل مصاحبه و گفتگو و نشستن پای درد دل و حرف‌ها و خاطرات ناشنیده‌ی اعضای خانواده، دوستان و همکاران شهیده رضایی است که به مدد مدارک و اسناد موجود به نگارش درآمده است.

خصلت‌های زیبای اخلاقی و انسانی شهیده رقیه رضایی همراه با آرامش روحی و شوخ طبعی‌هایش از او فردی دلنشین و مصاحبی تأثیرگذار ساخته بود. این است که هر خواننده‌ای می تواند فصل‌های مختلف زندگینامه او را که گاه لبخند بر لب می‌نشاند و گاه گریه، بدون احساس کمترین خستگی، مطالعه نماید و از آن لذت ببرد و استفاده کند.

در یکی از فصل‌های این کتاب می‌خوانیم:

«به هتل که رسید، یک‌راست به اتاق آقاجانش رفت.

ـ چی شد مصطفی؟! رقیه را پیدا کردی؟

ـ یکی از بچه‌های کاروان خبر داد که رقیه پایش تیر خورده است و در بیمارستان ملک فیصل بستری است. ممنوع‌الملاقات است. مرا هم راه ندادند.

خون زیر پوست صورت مصطفی دویده بود.

ـ مصطفی چرا صورتت گُر گرفته؟ چه خبر است؟ راستش را به من بگو!

ـ آقاجان خسته‌ام. گرمم شده.

مصطفی پشتش را به آمیرزا کرد و لیوان آب را سر کشید. دستش را کاسه کرد و ته لیوان را خالی کرد توی دستش و آن را پاشید روی صورتش! آمیرزا متوجه اشک‌های مصطفی نشد.

ـ آقاجان باید به منا و عرفات برویم.»

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار