به گزارش خبرنگار دفاع پرس از اردبیل، شهيد فرزاد قميصی در چهاردهم تیرماه سال 1333 در تهران، چشم به جهان گشود. پدرش «محمّدباقر»، نظامی؛ و مادرش «نجیبه داداشزاده مقدم» زنی پاکدامن و خانه دار بود.
یک سال و نیم از تولّد فرزاد می گذشت که محمّدباقر از طرف ارتش به شهر «گرمی» منتقل شد و خانواده قمیصی، به خاطر انتقال پدر، مجبور به ترک تهران شد.
با انتقال محمّدباقر به شهر گرمی و آغاز خدمت او در این شهر، خانواده اش، به خاطر ناسازگار بودن آب و هوای منطقه با شرایط نوزاد، که منجر به بیماری فرزاد گردید، در شهر اردبیل ساکن شدند و به این ترتیب، دوری دیدار پدر از خانواده، که به خاطر بُعد مسافت، فقط هفته ای یک بار میسّر می شد، شرایط سختی را برای گذران زندگی فراهم کرد.
به مرور زمان، و با تولّد برادر و خواهر فرزاد، از غمِ غربت فرزاد و مادرش، کاسته شد و زندگيشان گرمي و صميميّت تازه ای به خود گرفت. در همین زمان، پدر فرزاد، به دليل عدمِ علاقه به همکاري با ارتش رژیم حاکم، و به بهانه عدم سازگاری با آب و هوای منطقه و دوری از خانواده، بنابه درخواست شخصی، پيش از موعد، بازنشسته گردید و حضور دائمی او در کنار خانواده، بر طراوت و شیرینی زندگیشان افزود.
همزمان با رشد فرزاد و رسیدن او به پنج سالگی، مادرش او را جهت تعليم و يادگيری قرآن، به امام جماعتِ محلّه که عالمی متّقی و با ایمان بود، سپرد و او نیز با دیدن استعداد و علاقه فرزاد، نسبت به تعلیم و آموزش او با تمام وجود کوشید.
فرزاد در هفت سالگی، برای تحصيلات رسمی به مدرسه رفت و در مدرسه «ابومسلم»، مشغول به تحصیل شد و پس از پایان تحصیلات ابتدایی، در سال 1340، مقطع راهنمایی را در مدرسه «آموزگار» آغاز نمود و در سال 1347 تحصیلات خود را در دبیرستان «آذرآبادگان» ادامه داد.
وی در طول مدّت تحصیل، در کنار درس و مدرسه، در اوقات فراغت و هر فرصتی که پیش می آمد، به نزد معلّم و مربّی قرآنش، مي شتافت و کلام الله را از استاد می آموخت و در نمازهای جماعت و سایر برنامه های مذهبیِ مسجد، به اتّفاق دوستانش که رفاقت عمیق و نزدیک او با بعضی از آنها، از جمله «داور یسری»، تا مرحله ی شهادت نیز تداوم یافت، حضوری فعّال داشت.
رشد و پیشرفت فرزاد در درس های قرآن، و همچنین شهرتِ تقوا و دینداری او به حدی بود که در غیاب استادش، جانشین او می گردید و کلاس های درسی قرآن را اداره می نمود و پیش نمازِ مسجد می شد.
فرزاد، از دوران نوجوانی، علاقه خاصّی به ورزش کُشتی پیدا کرده بود و اکثر اوقات فراغت خود را به این ورزش اختصاص می داد و در عرصه مسابقات مختلفِ استانی و منطقه ای نیز درخششی چشمگیر داشت.
او بعد از اخذ مدرک دیپلم در سال 1352 از دبیرستان «نواب صفوی»، عازم خدمت سربازی شد و در سال 1354 با درجهی گروهبان دومی، خدمتش را به اتمام رساند و بی درنگ بعد از پایان خدمت، در کنکور سراسری همان سال، شرکت نمود و در رشته «زبان و ادبیات فارسی» دانشگاه تبریز پذیرفته، و در آن دانشگاه مشغول به تحصیل گردید.
فرزاد که بعداز ورود به دانشگاه، به جمع دانشجویان مبارز و انقلابی، پیوست و در مسجد «شعبان» تبريز که شهيد «قاضي طباطبائي»، در آنجا مردم را به فعّاليت هاي سياسی و انقلابی تشویق مي کرد، حضوری فعّال و مداوم داشت.
با اوج گیری انقلاب در سال 1357، او فعّالیّت های خود را شدّت بخشید و در تظاهرات و مبارزات مردمی در شهرهای تبریز و تهران حضوری چشمگیر و مؤثر یافت و بخصوص در تسخیر پادگان ها و مراکز مهم حکومتی، که یکی پس از دیگری، بدست جوانان برومند انقلابی خلع سلاح می شد، نقشی مهم ایفا می نمود.
فرزاد در تمام این مدّت، از شهر خود، یعنی اردبیل نیز غافل نبود و مرتب با سفر به اردبیل، در جلسات مسجد «حاج میرصالح» با دوستانش شرکت می نمود و نوار و اعلامیه های امام را بین شهرهای تهران و تبریز و اردبیل، پخش می کرد. او در حین انجام یکی از همین فعّالیّتها، توسط مأموران شهربانی اردبیل دستگیر می شود و پس از مدّتی بازداشت و شکنجه، آزاد می گردد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی به دانشگاه بازگشت و دوباره مبارزات انقلابی خود را، این بار با گروه های منحرفِ داخل دانشگاه، ادامه داد؛ در حالی که به تعبیر دوستانش در آن مقطع، به هنگام بحث و مناظره در بین گروه های مختلف، کسی حریف منطق و بحث فرزاد نمی شد. او از اوّلین کسانی بود که در تعطیلی دانشگاه ها، پیش قدم شد و از پیشگامان «انقلاب فرهنگی» در تبریز محسوب گردید.
وی همزمان با فعّالیّت در دانشگاه، به سپاه پیوست و بعد از مدّتی از سپاه تبریز به سپاه مرکز منتقل شد و در تهران، مشغول به خدمت گردید. او در ابتدای ورود به سپاه مرکز، به عنوان مسؤول تربیت بدنی سپاه منصوب شد و پس از مدّتی، مسؤول سیاسی- ایدئولوژیک سپاه مرکز گردید.
هنوز یک ماه از پیوستن او به سپاه مرکز نگذشته بود که صدام، تجاوز خود را به خاک میهن آغاز کرد و فرزاد به اتّفاق بسیاری دیگر از دوستانش، عازم جبهه های جنگ شد و بیست روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی، در بیست و دوم مهرماه سال 1359 در منطقه «سرپل ذهاب» در استان کرمانشاه، بر اثر برخورد ترکش خمپاره، با جمعی دیگر از نیروهای سپاهی و دانشجویان پیرو خط امام، مجروح شد و پس از انتقال به بیمارستان کرمانشاه، در آنجا به مقام شهادت نائل آمد.
به یاد محرومان
او حتّی به هنگام شهادت نیز از فکر و یاد مستمندان و محرومان غافل نبود و در وصیّتنامه ای که قبل از شهادت نوشته بود، خانه ای را که در تهران داشت، به فقرا و نیازمندان بخشیده و نوشته بود:
«حياطى كه در تهران هست، به خانوادهه ايى كه عده شان زياد، بدون درآمد، يا كم درآمد كه احتياج مبرم به مسكن دارند و كلاً به آن خانواده اى كه «حلبی نشين» باشد و نمونه اش را تلويزيون گه گاهى نشان مي دهد، بدهيد.»
کُشتی گیرِ روزه دار
«او به ورزش و سلامت روحی و جسمی خويش نیز مي انديشيد و بخصوص علاقه و استعدادش را در ورزش کشتي کشف کرده بود و در اين رشته، شهرت و آوازه ای پيدا کرده بود و سعی مي کرد، بيشتر اوقات فراغت خود را به اين ورزش اختصاص بدهد. او در مسابقات کشتی استانی و دانشگاهی، مقام های متعددی کسب کرده بود و از نظر مربّیانش، آینده درخشانی در انتظار او بود.
عشق و علاقه او به کشتی، در کنارِ اعتقادات و باورهای محکم و راستینِ مذهبی اش؛ گاهی تابلوهای زیبایی از اعتقاد و اراده همزمان او را به تصویر می کشید: فرزاد در مسابقاتی که در ماه مبارک رمضان برگزار می شد، با دهان روزه در مسابقات شرکت می نمود و بر روی تشک کشتی میرفت. به این ترتیب، او همزمان، در دو میدانِ مبارزه با حریف و مبارزه با نفس، جهاد می نمود و اغلب هم از هر دو میدان، برنده بیرون می آمد.»
بازنده خوشحال
بعد از شهادت فرزاد، یکی از ورزشکاران و کشتی گیران معروف اردبیل، که قبلاً در مسابقات، حریف فرزاد بود، با اندوه و تأثّر، خاطره زیر را از او تعریف کرد و گفت: «چند سال پیش، به همراه تیم کشتی اردبیل، برای برگزاری مسابقه به تبريز رفته بودیم و قرار بود با تیمِ کشتی تبریز، مسابقه بدهیم.
فرزاد که در آن زمان در تبريز دانشجو بود، به عنوان عضو تیم تبریز، در مسابقات شرکت کرده بود و باید با من کشتی می گرفت. من او را به خوبی می شناختم و مطمئن بودم که با توجّه به توانایی های فوق العاده ای که دارد، مي تواند مرا شکست بدهد.
من در همین افکار غوطه ور بودم که لحظاتی پیش از آغاز مسابقه، اتّفاق دیگری رقم خورد و همه معادلات مرا به هم زد. فرزاد که حسِّ وطن دوستی اش، او را سخت تحت تأثیر قرار داده بود، مرا صدا کرد و گفت: «من در هیچ مسابقه ای، از مبارزه کردن با حریف، شانه خالی نکرده ام و تسلیم نشده ام. خودت هم میدانی که در اين مسابقه، احتمال اینکه من بتوانم تو را شکست بدهم، خیلی زیاد است. امّا من به وطنم که سال ها نان و نمکش را خورده ام، وفادارم و نمی خواهم عاملِ شکست و سرافکندگی همشهریانم باشم. برای همین، از تو میخواهم تا تمام تلاش خودت را بکنی و با تمام توانت کشتی بگیری، تا تو پیروز این میدان باشی و مرا شکست بدهی. من خودم هم در این مسابقه طرفدار تو هستم و دوست دارم که تو برنده این میدان باشی و با وجود اینکه همیشه از شکست متنفّرم، امّا آرزو می کنم در این مسابقه، شکست بخورم تا همشهریانم شاد و خوشحال شوند.»
سخنان فرزاد، چنان مرا به وجد و شور آورد که در آن مسابقه، با تمام قدرت و توان خودم ظاهر شدم و فراتر از انتظار مربّیانم، بهتر از همیشه کُشتی گرفتم و به خاطر فرزاد، فرزاد را شکست دادم، تا به این وسیله، او و همشهریانم را خوشحال کرده باشم.»
نگاه به نامحرم
«فرزاد گرایش زیادی به زهد و تهذیب نفس داشت. او همیشه در مقابل زنان و بانوان، سرش را پایین می انداخت و هیچگاه مستقیم به آنها نگاه نمی کرد. سختگیری او در این مورد به حدّی بود که نه تنها در مورد زنان نامحرم، بلکه در مورد زنان اقوام و فامیل و مَحرم هم، تا حدّ امکان از نگاه مستقیم پرهیز می کرد و سرش را پایین می گرفت.
يک روز، برحسب اتّفاق که در برابر خاله اش با حُجب و حيا نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود، خواهرم به فرزاد گفت: «پسرم، من که براي شما محرم هستم، پس چرا سرت را پایين انداخته ای و به من نگاه نميکنی؟» فرزاد در همان حالت، جواب داد: «خاله جان، شما درست مي گویيد؛ امّا من هم در قِبال خدا، مسؤوليت هايی دارم و وظيفه ام ايجاب مي کند که مستقيماً به خانم، حتی اگر محرم هم باشد، نگاه نکنم.»
برخورد با عطوفت
«در زمان انقلاب با مدرسان حوزه علميّه قم و همچنین چهره های شاخص انقلابی در تهران، رابطه گسترده ای داشت و ايشان او را براي تبليغ به شهرها و روستاهای مختلف مي فرستادند.
در جریان همین مبارزات و سخنرانی های مکرّری که در شهرهای مختلف، از جمله اردبیل، تبریز، تهران و حتّی کاشان داشت، بارها از طرف نیروهای رژیم شاه دستگیر و زندانی شده بود، حتّی یکبار که با هم دستگیر شده بودیم، نیروهای رژیم شاه، با قمه به ما حمله کردند و ما را مورد ضرب و جرح قرار دادند.
امّا با وجود همهی این خاطرات تلخ از شکنجه و آزار و اذیّت های نیروهای نظامی وابسته به شاه، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که آنها را دستگیر می کردیم، فرزاد، ترحّم و دلسوزی خاصّی نسبت به آنها نشان می داد و با مهر و عطوفت زیادی با آنها برخورد و صحبت می کرد و همیشه می کوشید تا با بحث و گفت وگو، آنها را نسبت به اشتباهاتشان آگاه نماید.»
وصیّت شهید
«پدر و مادر دلسوز و مهربانم، سلامٌ عليكم.
اين نامه را وقتى می نويسم كه همراه برادرانم، رزمندگان، عازم جبهه جنگ هستيم، جنگى كه ابرقدرت های خون آشام، همراه جيره خوارانِ داخلى توطئه گرشان و جيره خورانِ خارجي شان، امثال عراق تجاوزگرِ كفر پيشه، بر انقلاب خونبار اسلامي مان تحمیل کردند. من ديگر تحمّل ضربات آشكار و پنهان آنها و اياديشان را نسبت به انقلاب اسلامي مان نداشتم و برای همین، قرآن در قلب، سلاح در دست، جان بر كف، پا به ميدان جهاد نهاده ام.
من مسؤوليت شرعى در مقابل پيشگاه جبروت خداوند يكتاى قادر، و دين پاك او داشتم. من تعلق به خود نداشتم، من امانتى بودم در دست شما و تعلق واقعىام به فطرت كه همان توحيد هست مىباشد...حال چند تذكر دارم كه اميدوارم شما والدين گرامىام، به آنها جامهی عمل بپوشانيد:
1- پدر و مادر و خواهرم و برادرانم، شما را به ايمان به خدا و پاسدارى از اسلام عزيز و نماز و دورى از نافرمانى به خدا و اطاعت از رهبر عظيمالشان، خمينى بت شكن، توصيه می كنم.
2- منزل و حياطى كه در تهران هست، به خانوادههايى كه عده شان زياد، بدون درآمد، يا كم درآمد هستند كه احتياج مبرم به مسكن دارند، كلّاً به آن خانوادهاى كه حلبی نشين باشد و نمونه اش را تلويزيون گه گاهى نشان مي دهد، بدهيد.
3- تمام كتاب هاى موجودم را به مسجدى كه كتابخانه ندارد و در آنجا نماز و عبادت برقرار هست، اهدا كنيد.
4- مدالهای کشتی ام را به فقرای عزیز، به عنوان یادگاری و مدال «الله» را به مادرم و به پدرم، مشترکاً، به عنوان سمبُل یادگاری تقدیم می کنم...
پروردگارا، تو شاهد باش من فقط برای دین تو به پا خاستم و
هدفی جز استقرار دین توحیدت نداشتم.»
برگرفته از کتاب امتحان نهایی، زندگینامه شهدای دانشجوی استان اردبیل، به قلم دکتر امیر رجبی