گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: محمد بسیار منظم و مرتب بود؛ اما زیاد وسایلش را گم می کرد. کلاس چهارم بود که چندبار یکی از کتاب های درسی اش را گم کرد و پدر برای خرید کتاب مجبور شد به دفتر پخش کتب درسی مراجعه کند، وقتی برای بار دوم کتاب علومش را گم کرد از خجالتش چیزی به پدر نگفت.
حتی با اینکه معلمش در دفتر انضباطی نوشته بود که پدر سریعا برای خرید کتاب اقدام کند ولی خود محمد حرفی به پدر نزد. با وجود نداشتن کتاب وقتی معلم امتحان گرفت تنها کسی که نمره 20 کلاس را کسب کرد محمد بود. رتبه بعدی مربوط به یکی دیگر از دانش آموزان آنهم با نمره 17 می شد. وقتی معلم جریان را فهمید خیلی تعجب کرد. پدر را به مدرسه خواند و تقاضا کرد تا محمد را بدون هزینه در مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کنند.
با اینکه همه هفت برادر و خواهر محمد از هوش خوبی برخوردار بودند، اما محمد با داشتن اخلاق منحصر به فردش در خانواده می درخشید. همه خواهر و برادرها به خوبی می دانستند که تنها محمد لایق واقعی شهادت بود.
«محمد اسدی» شهید مدافع حرم اهل مشهد اول ماه رمضان امسال در سوریه به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند تا در زمره شهدای جاویدالاثر باقی بماند. او از شهدای دانشجوی مدافع حرم به شمار می آید، تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق به پایان رسانده بود. «فاطمه اسدی» خواهر بزرگتر شهید جاویدالاثر محمد اسدی از روزهای حضور پرشور و حرارت برادر در خانواده می گوید.
برای کمک به دیگران پیشقدم بود
چیزی که برایم جالب است بعد از شهادت محمد وقتی زندگی نامه شهدا را از شبکه های مختلف می خواندم و می شنیدم، منتظر می شدم تا در پایان نام محمد را بگویند، شهدا اکثرا شبیه هم هستند. محمد در سخاوت و بخشندگی و آمادگی برای کمک کردن همیشه پیشقدم بود. چیزی که دوستان و همرزمانش از آن صحبت می کردند این بود که انگار غیرت زمین در وجود محمد جمع شده بود. دیگری رشادتش بود که همیشه برای دفاع حق آماده جانفشانی بود. هیچ گاه به شرایط خودش نگاه نمی کرد؛ اگر کاری لازم بود انجام شود انجام می داد.
محمد فوق العاده مهربان بود، در عین حال وقتی از موضوعی عصبانی می شد، واقعا خشمش نمایان بود. اگرچه کمتر کسی خشمش را دیده بود و حتی فامیل بعد از شهادت می گفتند برایمان سخت است که تصور کنیم محمد به جنگ رفته؛ اما ما که در خانه او را می شناختیم می دانستیم که نسبت به برخی مسائل بسیار جدی است و چیزی را به مسخره و شوخی نمی گیرد.
رعایت ادب مقابل بزرگترها
چون از من کوچکتر بود بیشترین چیزی که در رابطه با من رعایت می کرد ادب بود. بسیار مودب بود و سعی می کرد احترام بزرگترها را نگه دارد. الان که محمد از پیش ما رفته است شاید خیلی موضوعات را درک کنیم. مدتی پیش برادرم می گفت کاش یک بار دیگر محمد برمی گشت جوابم را می داد، یا وقتی با ناراحتی صحبت می کردم سرش را بالا می گرفت و حرفی می زد؛ اما محمد اینطور نبود. محجوب و با ادب بود.
نبوغ
رشته حقوق را خودش دوست داشت، با توجه به روحیه و توانایی که در صحبت کردن داشت این رشته را انتخاب کرد. همیشه جزو شاگرد زرنگ های مدرسه بود. برادر بزرگترم زمانی که برای کنکور درس می خواند عادت داشت مادرم یا محمد را به اتاق صدا می زد و هرچه خوانده بود را برایشان توضیح می داد؛ کاری هم نداشت مادر و محمد متوجه می شوند یا نه. فقط برای درک بهتر درس آن را برای یکی توضیح می داد. برادر بزرگم در درس فلسفه خیلی عالی بود، تا جایی که این درس را در کنکور 100 زد. آن روز محمد را صدا زد و درس مفاهیم ذاتی و عرضی را با تمام مثال هایش برای محمد توضیح داد. یک آن دیدیم بلند می گوید: «نابغه یافتم؛ نابغه یافتم» رفتیم توی اتاق پرسیدیم چه شده؟ گفت من در کلاس تنها کسی بودم که توانستم با 8 مثال این مبحث را توضیح بدهم؛ اما محمد همه را کامل یاد گرفته و هر 10 تا مثال را درست جواب می دهد. آن هم با توضیحات کاملی که خودم یادش داده بودم.
بهترین خانه، ماشین و زندگی؛ آخرش چه؟
قبل از رفتن، پدرم پیشنهاد داد برایش دفتر وکالت بزند. گفت بمان و نرو. محمد هم گفت به فرض که دفتر وکالت زدم، خانه خریدم، بهترین ماشین را هم انداختید زیر پایم، آخرش چه؟ می گفت همین اول راه خودم را پیدا کردم و می خواهم به سوریه بروم. خیلی هم دوست داشت مادر و پدرم با رضایت قلبی اجازه رفتنش را بدهند. با اینکه قبلا یک سالی در عراق حضور یافته بود، می دانست وضعیت سوریه متفاوت است و می خواست مادر و پدر هم از رفتنش رضایت داشته باشند. دست و پای مادر را می بوسید و می گفت دوست دارم شما راضی به رفتن باشید؛ من نمی توانم در شرایطی که بچه را جلوی مادرش سر می برند اینجا راحت زندگی کنم. از عاشورا برای مادرم گفت، که اگر ما در روز عاشورا بودیم حتما به یاری اباعبدالله (ع) می رفتیم، امروز هم روز عاشوراست، امروز وقت امتحان ما است. با این حرف ها همه را برای رفتن آماده می کرد.
مال دنیا برایش بی ارزش بود
اصلا پول نگهدار خوبی نبود، انگار مال دنیا برایش بی ارزش بود. اهل این نبود که بگوید چه کار کرده و چه کاری می کند ولی چند مورد پیش آمد که گفت پولم را داده ام برای کمک به هزینه دانشگاه فلان نفر، یا به جایی کمک کردم. خب برای خانواده جای سوال داشت که محمد پول هایش را چه کار می کند. پیش می آمد که پرونده های حقوقی را پیگیری کند و کار کارشناسی انجام دهد و از این راه کسب درآمد داشته باشد؛ ولی اهل پس انداز کردن نبود. دوستانش می گفتند ما هر کجا که در مضیقه مالی می ماندیم، پشتمان به محمد گرم بود.
اعزام به سوریه با کارت افغانستانی برادر
اوایل بهمن ماه سال 94 با لشکر فاطمیون به سوریه رفت. قبل از آن حدود یک سال در عراق بود. ماجرای رفتنش خیلی مفصل است، برادر کوچکتر ما با کارت افغانستانی یک بار به سوریه رفته بود؛ اما بار دوم که برای رفتن اقدام کرد متوجه شدند ایرانی است، اجازه خروج ندادند و در قم بود که جلویش را گرفتند. محمد بعد از این اتفاق خیلی به برادرش اصرار کرد که کارت را به او بدهد. هر روز زنگ می زد و می گفت کارت را بده، تا حداقل من بتوانم بروم. البته محمد خودش بسیجی فعال بود و دوره های نظامی را دیده و عربی را نیز کاملا بلد بود؛ فقط از برادرش کارت می خواست، تا بتواند با نیروهای فاطمیون به سوریه برود.
در عرض 2 ماه فرمانده شد
برادرم می گفت انگار یکی به دلم انداخت که هرچه خودم به رفتن علاقه داشته باشم، از ادب به دور است که برادر بزرگترم اصرار کند و من جواب رد بدهم. پس قبول می کند که کارت را به محمد بدهد. محمد که با کارت برادرم به سوریه رفته بود، بدون گذراندن هیچ دوره آموزشی پس از 2 ماه و نیم فرمانده گردان شد. یکی از فرماندهان مازندرانی تعریف می کرد که یکی را به دنبال محمد فرستادم تا ببینم چطور کار می کند. بعد از 2 روز شخصی که فرستاده بودم برگشت و گفت این «غلامعباس» (اسم جهادی محمد در سوریه بود) از من واردتر است. انقدر قشنگ کار سازماندهی را انجام می دهد که دیگر به حضور من احتیاجی نیست.
انقدر جدی خودش را افغانستانی معرفی کرده بود که خود بچه های افغانستانی هم هیچ شکی نکرده بود. حتی یک بار که برخی به افغانستانی ها توهین کرده بودند، با جدیت طرفداری کرده بود که چرا به ملیت من توهین می کنید. بسیاری از نیروها تا بعد از شهادت محمد نمی دانستند ایرانی است.
پرداخت هزینه مسابقاتبا اینکه رشته خودش حقوق بود، در انجمن چندین رشته از جمله رشته های مهندسی فعالیت داشت. سالن هوافضای دانشگاه پیام نور مشهد را پایه گذاری کرد. خیلی دنبال زمین گشت تا محلی برای فعالیت های اختراعی دانشجوها آماده کند. سال اول مسابقات هوافضا چون از طرف دانشگاه بودجه ای ندادند کارت بانکی اش را به بچه ها داده و گفته بود بلیط رفتن به مسابقات را بگیرید و خرج و مخارج را هم با همین کارت هزینه کنید. آن سال بچه ها مقامی کسب نکردند، وقتی از مسابقات به محمد زنگ زدند، گفته بود این قرارمان نشد، حالا اشکالی ندارد؛ ولی سال بعد تلاشتان را بیشتر کنید. سال بعد همین گروه مقام سوم و سال بعدش هم مقام دوم را کسب کرد. بعد از شهادت، رئیس دانشگاه اطلاع داد که می خواهند اسم سالن را به نام شهید اسدی بگذارند.
محمد را کنار ستون دیده ام، با لبانی خونی
چند روز قبل شهادت محمد، پدرم که تازه عمل کرده بود به ما می گفت که محمد را کنار ستونی که در اتاق پدر بود و همیشه محمد به آن تکیه می داد، دیده است، با لبی که از گوشه اش خون می آید. مدام می پرسید چرا از محمد خبری نیست. چون محمد عادت داشت مدام از منطقه تماس می گرفت، پدرم می گفت نمی دانم چرا حس می کنم محمد در بیابانی افتاده و ما هم فکر می کردیم این حرف ها تنها نگرانی پدرانه است.
پنجشنبه بود که از رفتار برادرها حس کردم اتفاقی افتاده است. رفتم خانه مادرم و با برادر بزرگترم تماس گرفتم و گفتم اگر چیزی هست به من بگو. برادرم تنها گفت پیش خودت بماند، محمد زخمی شده است. غافل از اینکه برادرانم خبر از شهادت محمد داشتند و در حال آماده کردن پاسپورت ها برای رفتن به سوریه بودند.
اتفاقی که برای خودم جالب بود این بود که در این مدتی که هنوز خبر قطعی شهادتش را نداشتیم هر وقت می خواستم دعا کنم که محمد شهید نشده باشد، نمی توانستم. می دانستم محمد چقدر آرزوی شهادت داشت، حتی وقتی همکارانم که خبر مجروحیت را شنیده بودند می گفتند ان شاءالله که سالم و زنده برگردد. من تنها در جوابشان می گفتم هر چه خدا بخواهد.
حرم دیگر محمد را ندارد
2 روز بعد از شنیدن خبر مجروحیت محمد بود که صبح در خانه پدرم بودم. خواهرم با حالتی بی تاب از خواب بلند شد. دور اتاق راه می رفت و بلند بلند از خوابی که دیده بود تعریف می کرد. انقدر غرق در خودش بود که حضور من را متوجه نشد. همش می گفت محمد را دیدم که یک پلاک و چند استخوان بود. حال خواهرم را که دیدم دست مادر و خواهرم را گرفتم و بردم حرم، وارد حرم که شدیم خواهرم داد زد و گفت: «ای وای این حرم دیگر محمد را ندارد» با اینکه هنوز خبر شهادت را نداده بودند، ولی انگار همه متوجه شدیم. کمی آرامشان کردم و قبول کردیم که هرچه خدا بخواهد همان می شود.
40 روز چله نشینی و اعتکاف برای رفتن به سوریه
لیاقت محمد چیزی جز شهادت نبود؛ به خاطر خواندن نماز اول وقت، خواندن نماز شب و سخاوت، مهربانی، شجاعت، بصیرت و هوشش. اگرچه انسانی عاری از عیب و گناه پیدا نمی شود، ولی قطعا شهدا در مسیر شهادت کارهایی می کنند که به واسطه آن لایق شهادت شده و پاک می شوند. از 2 ماه قبل از سوریه رفتن، برایمان جالب بود که حس دیگری به محمد داشتیم. از ذهن همه اهالی خانه گذشته بود که وقتی محمد در اتاقش را باز می کند و بیرون می آید انگار نوری از اتاق خارج می شود. حتی یک بار برادرم به من گفت حس می کنی محمد چقدر نورانی شده؟! تعجب کردم و گفتم داداش! من هم می خواستم همین را بگویم.
برای اینکه به سوریه برود، 40 روز نذر روزه کرده بود. حتی بیشتر از این
40 روز را روزه گرفت. سه روز هم در حرم معتکف شد. خیلی بحث اعتقادی نمی کرد؛ ولی برادر
کوچکترم که همیشه با محمد بود، می گوید هرچه دارم از محمد دارم چون محمد بود که من
را هیئتی کرد.
حرف از شهادت زد، خندیدیم
فقط یک بار آن هم وقتی بچه بود از شهادت گفت، که ما به حرفش خندیدیم. خیلی اهل صحبت کردن از اینکه دوست دارد شهید شود، نبود. اصلا اینطور نبود که بخواهد بگوید برای شهادتم دعا کنید. حتی فیلمی در سوریه دارد که می پرسند دوست داری شهید شوی؟ و محمد پاسخ می دهد: «هرچه خدا بخواهد». خیلی تسلیم خدا بود.
وقتی می خواست از ما خداحافظی کند من و برادرم را صدا زد و با همان حجب و حیای همیشگی گفت: «من نباید این حرف را بزنم؛ ولی دوست دارم این سفارش را بکنم و بگویم که رسول خدا که پیغمبر بود، تنها وظیفه اش رسالت بود. ما هم تنها مامور به انجام وظیفه هستیم؛ نه حصول نتیجه» این حرف محمد برای من تلنگر بود؛ چون آدم بسیار حساسی هستم و برای همه نگرانم. بعد از شهادت محمد حس کردم در بسیاری از کارهایم آرامشی که باید داشته باشم را دارم و نگرانی قبلی را ندارم.»
انتهای پیام/ 141