جاذبه‌ای مرا به ميدان رزم فرا می‌خواند

همسر شهید زاهدی گفت: همسرم بعد از شهادت برادرم عزم خودش را برای رفتن جزم كرده بود. در نمازهايش صبح و شب هميشه سجده و گريه می‌كرد و از خدا می‌خواست يكبار هم شده حضرت زينب(س) او را بطلبد و برود.
کد خبر: ۲۱۵۹۴۷
تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۰ - 04December 2016
جاذبه‌ای مرا به ميدان رزم فرا می‌خواندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهيد محمدرضا زاهدي بعد از به شهادت رسيدن برادر همسرش علي دوست حسن‌زاده در ايام محرم سال 94 ديگر طاقت نياورد و به عشق پاسداري از حريم اسلام و اهل بيت، به جمع لشكر فاطميون پيوست. محمدرضا متولد اول فروردين 1364 بود و 27 مهرماه 95 در ايام ماه محرم در سوريه به شهادت رسيد. پيكر مطهرش با شهيدان مدافع حرم سردار غلامرضا سمايي فيض‌آبادي و سيد محمد جواد حسن‌زاده، هفتم آبان در مشهد تشييع و پس از طواف در حرم مطهر رضوي در قطعه 15 گلزار بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد. حالا معصومه حسن‌زاده همسر شهيد كه داغ برادر و همسر را به فاصله يك‌سال از يكديگر ديده است، با ما همكلام شده تا روايتگر بخش‌هايي از زندگي محمدرضا باشد.

با شهيد زاهدي در ايران آشنا شديد يا در افغانستان؟

من متولد 65 هستم و خانواده‌ام سال 60 به ايران آمده بودند. سال 84 تازه ديپلم گرفته بودم كه با محمدرضا عقد كرديم. همسايه‌مان بودند و خانواده‌ها يكديگر را مي‌شناختند. سال 86 نيز مراسم ازدواجمان برگزار شد. حاصل زندگي مشترك تقريباً هشت ساله‌مان دو دختر به نام‌هاي الهه و الناز است. در ابتداي جلسه آشنايي با يكديگر من زبانم بسته شده بود و اصلاً در مورد شغل و سن محمد نتوانستم سؤالي داشته باشم كه حتي بعد از ازدواج هميشه به محمد با شوخي مي‌گفتم تو چه كار كردي كه من زبانم بسته شد و سر بسته به شما «بله» را گفتم. ولي جدا از شوخي، اخلاق خوبي كه محمد داشت موجب شد من به او «بله» را بگويم و در حرم امام رضا (ع)با هم عهد بستيم هيچ وقت در زندگي به يكديگر دروغ نگوييم و هردو پايبند زندگي‌مان باشيم. محمد خيلي غيرتي بود و روي مسئله حجاب خيلي توصيه داشت. حتي دختردار كه شديم و با آنكه به سن تكليف نرسيده بود، محمد مي‌گفت يك روسري سر بچه‌ها بكن دوست دارم پوشش بچه‌ها كامل باشد تا به همين صورت در بزرگي نيز عادت كنند. هميشه دوست داشت دخترها كه بزرگ شدند با پوشش چادر باشند.

شغلشان چه بود؟

شغل آزاد داشت و در سنگ‌كاري و كاشي‌كاري كار مي‌كرد، ولي بسيجي بود و به صورت داوطلبانه راهي سوريه شد.

اگر شما بخواهيد از سبك اخلاقي شهيد صحبت كنيد او را چگونه به مخاطبان روزنامه «جوان» معرفي مي‌كنيد؟

بايد بگويم محمد خيلي مهربان و باگذشت بود و هميشه در برابر مشكلات مي‌گفت «خدا بزرگ است» و مانند يك غمخوار و دوست با وفا در كنارم بود. براي بچه‌هايش بهترين پدر بود. هرشب كه به خانه مي‌آمد با آنكه خسته بود با بچه‌هايش كلي بازي مي‌كرد و آنها را پشت خود سوار مي‌كرد و دور تا دور اتاق به آنها سواري مي‌داد. حتي روزي كه خبر شهادت محمد را دادند اطرافيان به داشتن اخلاق خوب محمد غبطه مي‌خوردند و گريه مي‌كردند كه اين آدم حيف بود به اين زودي از ميان ما برود. حالا كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم محمد آنقدر خوب بوده است كه حضرت زينب(س) او را انتخاب كردند و در مسير حفظ حرمشان به شهادت رسيد.

شهيد زاهدي شغل آزاد داشت؛ چطور شد كه تصميم گرفت سلاح به دست بگيرد و به سوريه اعزام شود؟

ماه محرم سال گذشته برادرم «علي دوست حسن‌زاده» با داشتن سه فرزند در سوريه شهيد شد. بعد از اين اتفاق حال و روحيه‌ام خيلي ضعيف شده بود و هميشه مي‌گفتم خدايا من ديگر حوصله جنگ و تحمل دوري عزيزانم را ندارم. اما محمدرضا بعد از شهادت علي دوست عزم خودش را براي رفتن جزم كرده بود. به همين خاطر براي رفتن به سوريه ثبت نام كرد. در اين مدتي كه محمد براي اعزام به سوريه اقدام كرده بود، در نمازهايش صبح و شب هميشه سجده و گريه مي‌كرد و از خدا مي‌خواست يكبار هم شده حضرت زينب(س) او را بطلبد و برود. مي‌گفت من قول مي‌دهم كه سالم برمي‌گردم. من به او مي‌گفتم اگر براي تو اتفاقي بيفتد من ديگر نمي‌توانم زنده بمانم. او مي‌گفت دوست ندارم تو و دخترانم را تنها بگذارم، ولي يك جاذبه‌اي دارد من را به سوي رفتن به سوريه مي‌كشاند و رفتنم دست خودم نيست. من هميشه فكر مي‌كردم موضوع رفتنش جدي نيست و دارد با ما شوخي مي‌كند. چون پارسال علي رفت و شهيد شد خيلي براي او ناراحتي مي‌كرد و فكر نمي‌كردم كه يك روزي خودش هم قصد سفر به سوريه را داشته باشد. نهايتاً با اصراري كه در رفتن داشت نتوانستم در مقابلش مقاومت كنم و اجازه دادم برود. حالا محمدم رفته و من مانده‌ام در اين دنياي فاني و از خدا مي‌خواهم مرگ من را هم شهادت قرار دهد. محمد ما را به خدا سپرد و گذاشت و رفت. من هم دخترانم را به خدا مي‌سپرم و هر چه زودتر از خدا مرگ شهادت‌گونه براي خودم خواستارم.

شهيد چند بار به سوريه اعزام شده بود؟

در اعزام اولش به شهادت رسيد. دهم مرداد 95 براي اولين بار به سوريه اعزام شد و يك‌ماه هم به صورت آموزشي آنجا حضور داشتند كه نهايتاً 27 مهرماه به شهادت رسيد. ولي پيكرش را با يك هفته تأخير از سوريه آوردند. روز سه‌شنبه 4 آبان ماه بود كه به ما اطلاع دادند پيكر محمد را آورده‌اند و مي‌توانيم برويم او را ببينيم. اينطور كه دوستانش مي‌گويند موقعي كه محمد شهيد مي‌شود سريع پيكر او را به عقب مي‌آورند. ولي چون به عقب آوردن پيكر شهيد ديگر با تأخير رو به رو مي‌شود، همگي را با هم مي‌آورند. تاريخ شهادت همسرم را روي كيفش 27 مهرماه 95 زده بودند.

گويا همسرتان قبل از شهادت با شما تلفني صحبت كرده بودند؟

بله؛ شب قبل از شهادتش ساعت 11 شب با خانه تماس داشت كه برايم تعجب‌آور بود. چون صبح همان روز هم تماس گرفته بود و در صحبت‌هايش گفته بود دارم مي‌آيم. ما هم خوشحال شديم و پنج شنبه و جمعه منتظر آمدنش بوديم. قبل از آن محمد به خاطر اينكه مادرش مريض بود نتوانسته بود مرخصي بگيرد و بيايد و تلفني گفت زمان سه ماه حضورم تمام شده است. بايد بيايم خانه. صدايش خيلي گرفته بود و به علت شهادت دوستش حسن‌زاده خيلي ناراحت بود. آن شب 15 دقيقه تمام با من و دخترانمان صحبت كرد. در صورتي كه در روزهاي قبل خيلي كمتر با ما صحبت مي‌كرد. مي‌گفت دلم براي دخترها تنگ شده است. از طرف من آنها را ببوس كه من برگشتم گفتم من بلد نيستم خودت بيا دخترانت را ببوس. حتي با الناز دختر دوسال و نيمه هم صحبت كرد كه دخترم با زبان شيرين كودكي مي‌گفت: «بابايي بابايي بيا» با الهه هم صحبت كرد و به او گفت اين آخرين باري است كه با شما صحبت مي‌كنم! دخترم جيغ زد و فوري گوشي را از او گرفتم و گفتم اين چه حرفي است كه مي‌زني. محمدرضا گفت شوخي كردم. آنقدر زود مي‌آيم كه خودتان هم نفهميد. بعداً منظور اين حرفش را فهميدم كه روحش زودتر از خودش پيش ما حضور داشته ولي ما منتظر ديدن جسم فيزيكي او بوديم.

همرزمانش نحوه شهادت ايشان را براي شما تعريف كردند؟

اينطور كه دوستانش مي‌گويند شب عمليات در خط مقدم بودند كه چند نفر جلو و مابقي به فاصله‌اي از هم حركت مي‌كردند كه خمپاره‌اي به وسط گروهشان اصابت مي‌كند و با اصابت تركش به گلوي محمد، به شهادت مي‌رسد. يكي از همرزمانش مي‌گفت: شب عمليات محمد آن چنان با شوق و ذوق فراوان پريد و سوار ماشين شد و با لبخندي بر لب رفت، گويا مي‌خواست مهماني برود. نور خاصي در صورتش نمايان بود كه مي‌خواستم به او بگويم محمد تو نرو شهيد مي‌شوي و دوباره با خودم گفتم براي چه دلهره و اضطراب در او ايجاد كنم. عجيب كه آن شب در عمليات فقط محمد شهيد شد و بقيه زخمي شدند.

فكر مي‌كرديد به اين زودي همسر شهيد شود؟

شبي كه محمد به شهادت رسيده بود ما در مراسم دعاي توسل بوديم. بعد از پايان موقع خروج از مراسم دخترم بدون آنكه پايش به چيزي برخورد كند آنچنان روي زمين افتاد كه من ترسيدم و گفتم حتماً كمرش شكست. بعد از آن اتفاق خودم هم كه پشت سر كالسكه الناز حركت مي‌كردم زمين خوردم. با خودم گفتم خدايا چي شده! خواهر شوهرم كه كنارم بود گفت حتماً چشمتان كرده‌اند. به نيت محمد صدقه دادم. بعداً كه خبر شهادتش را دادند متوجه شدم لحظه زمين خوردن ما و شهادت محمد يكي بوده است.

صبح روز جمعه 30 مهر كه من دعاي ندبه رفته بودم در مراسم اعلام كردند تشييع جنازه شهيد مدافع حرم است و اين شهيد خواهر و مادر ندارد. با خودم گفتم امروز هرجوري است من تشييع جنازه اين شهيد شركت مي‌كنم. آن روز دخترانم را در خانه پيش آبجي‌ام تنها گذاشته بودم و با خودم مي‌گفتم من هم به جاي خواهر و مادر اين شهيد هستم و هر كجا شهيد را بردند من هم همراه شدم. وقتي صورت شهيد را باز كردند و به تنها برادرش نشان دادند ناخودآگاه زير گريه زدم و انقدر گريه كردم كه گويي برادر خودم را ديده باشم. همان جا پاهايم مي‌لرزيد. من دقيقاً در بهشت رضا جايي ايستاده بودم كه بعداً محل دفن و خانه ابدي محمد شد. محمد پيشاپيش من را فرستاده بود كه خانه ابدي‌اش را نگاه كنم.

دخترها خيلي بابايي مي‌شوند، چگونه جاي خالي پدر را براي دخترانتان پر مي‌كنيد؟

الهه كه كلاس سوم دبستان است به خوبي معني شهادت را مي‌فهمد و هر شب گريه مي‌كند و مي‌گويد «مامان من ديگه بابا ندارم» من به الهه مي‌گويم نه دخترم بابايت هست اگر نماز و درس‌هايت را خوب بخواني بابا خيلي خوشحال مي‌شود. عكس‌هاي بابايش را دائم در گوشي نگاه مي‌كند. گاهي وقت‌ها بعد از شام پتو را روي سرش مي‌كشد ولي بيدار است و به بابايش فكر مي‌كند. الهه دو هفته به مدرسه نرفته بود كه بچه‌هاي كلاس با معلمش آمدند و او را سر كلاس بردند تا حال و هوايش عوض شود. دختر دومم الناز هم هر كسي در مي‌زند، مي‌دود و مي‌گويد «بابايي آمد». هر دو دخترم را براي مراسم تشييع پيكر پدرشان بردم اما نگذاشتم پيكر پدرشان را ببينند. چون دوست داشتم هميشه بابايشان را با چشم‌هاي باز در خاطرات خود يادآوري كنند.

در آينده مي‌خواهيد بابايشان را چطور به آنها معرفي كنيد؟

دخترانم مي‌دانند كه پدرشان بهترين باباي دنياست. هروقت مي‌خواستم دعوايشان كنم بابايشان به من مي‌گفت بچه‌ها را جلوي من دعوا نكن. حتي موقع رفتن به سوريه خيلي سفارش بچه‌ها را كرد و رفت و هميشه به من مي‌گفت آنقدر با دخترانم به ملايمت رفتار كن كه اگر هم شهيد شدم خيالم راحت باشد.

گويا از برخورد مسئولان انتقادي داريد؟

بله، متأسفانه از طرف مسئولان يك تسليت خشك و خالي هم به ما گفته نشده است. روز اول كه محمد شهيد شده بود چون مي‌ترسيدند از شنيدن خبرش غش كنم، به اطرافيان گفته بودند خودتان يك طوري خبر شهادتش را به همسرش بگوييد. بعد از آن هيچ مسئولي به خانه ما سر نزد. اما همه اينها فداي حضرت زينب(س) و اهل بيت امام حسين(ع). به قول همسرم وقتي زيارت حضرت زينب(س) مي‌روي يك حال و هوايي پيدا مي‌كنيد كه با ماديات دنيا قابل مقايسه كردن نيست. با اين وجود نمي‌دانم چرا برخي از مردم حرف از گرفتن پول توسط مدافعان حرم مي‌زنند و دل ما را مي‌سوزانند. همه‌شان را مي‌سپريم به خدا تا فرداي قيامت پاسخگو باشند.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها