به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
دفاع پرس، کتاب «ترکش های ولگرد» نوشته داود امیریان مجموعه پنج جلدی داستان های طنز دفاع مقدس، برای گروه سنی نوجوان در 320 صفحه توسط نشر شاهد به زیور طبع آراسته شده و تا کنون دو نوبت به چاپ رسیده است.
این مجموعه، پنج جلد «برادران مزدور»، «جاسم رمبو»، «شمر و صدام و یارانش»، «ماردونا در سنگر دشمن» و «داماد فرمانده ی لشکر» را شامل می شود، که هر کتاب با حدود پنج تا 10 داستان همراه است. ویژگی کتاب به تصویر کشیدن روابط انسانی میان رزمندگان در جبهه و مردم در پشت جبهه است.
«گودزیلای عراقی»، «پرسپولیس، هورا!»، «ترکش بیحیا»، «برادران مزدور» و... این اسمها، به خودی خود برای شنونده و خواننده نوجوان جذابیت دارند؛ حالا اگر اینها اسم داستانهای یک مجموعهی داستان و نام «داود امیریان» را به عنوان نویسنده بر خود داشته باشند، خواننده را برای خواندن بیشتر ترغیب میکنند.
نوشتههای «امیریان»، بهویژه نوشتههایش دربارهی دفاع مقدس، بهگونهای هستند که میتوان عنوان «خاطره ـ داستان» را به آنها داد. طنز شیرین و مزهپرانیهای بهجا و دلچسب، از دیگر ویژگیهای نوشتههای این نویسنده است.
خوانندگانی که «ایرج خسته است»، «رفاقت به سبک تانک»، «جام جهانی در جوادیه» (داستانی غیر جنگی است) «فرزندان ایرانیم» و... را از این نویسنده خواندهاند، این ویژگیها را تأیید میکنند.
فایل صوتی این کتاب با گویندگی استاد محمد رضا سرشار، توسط نشر شاهد تولید و در دسترس عموم قرار گرفته است. موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان نیز فایل صوتی این کتاب را به رایگان جهت دریافت در سایت خود قرار داده است.
یکی از داستان های این مجموعه:
پرسپولیس، هورا!
«شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسلیم میشدند. من و دوستم علی فرشباف، از یک هفته قبل از عملیات با هم حرف نمیزدیم. شاید علتش برایتان عجیب و غریب باشد؛ سر تیمهای فوتبال استقلال و پرسپولیس دعوایمان شده بود! من استقلالی بودم و علی، پرسپولیسی.
یک هفته قبل از عملیات، طبق معمول در سنگر داشتیم با هم کُرکُری میخواندیم و از تیمهای مورد علاقهمان حمایت میکردیم که بحثمان جدی شد. علی زد به پررویی و یک نفس گفت: «شیش، شیش، شیش تاییهاش!»
منظور او یادآوری بازیای بود که پرسپولیس شش تا گل به استقلال زد. من هم کم آوردم و به مربیان پرسپولیس بد و بیراه گفتم. بعد هم با هم قهر کردیم و سرسنگین شدیم.
حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل از پس از عملیات، علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هی فکر میکردم نکند شهید یا اسیر شده، یا نکند بدجوری مجروح شده باشد. اگر چیزیش شده بود جواب ننه و بابایش را چی میدادم؟
یواش یواش داشت گریهام میگرفت. توی سنگر غَمبَرَک زده بودم و دلم داشت هزار راه میرفت، که یکهو دیدم بچهها بیرون سنگر هر هر میخندند و هیاهو میکنند. زدم بیرون و اشکهایم را پاک کردم. یکهو شنیدیم عدهای دورتر از ما، با فارسی لهجهدار شعار میدهند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!»
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمیشد. دهها اسیر عراقی، پابرهنه و شعارگویان به طرفمان میآمدند. پیشاپیش آنان، علی سوار شانههای یک درجهدار سبیلکلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان میداد و عراقیها هم به دستور او شعار میدادند: «پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!»
انتهای پیام/ 171