روایت زندگی حجت الاسلام شهید «عباس شیرازی»

شهیدی که به حال خودش حسرت خورد!

حجت الاسلام شهید حاج «عباس شیرازی» شب قبل از شهادتش، در قرارگاه کربلا سخنرانی داشت. گفت فردا سالروز جنگ بدر است. بعد دعا کرد و گفت: خوشا به حال رزمندگانی که فردا در جبهه‌های جنگ به شهادت می‌رسند.
کد خبر: ۲۱۶۶۳
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۱ - 16June 2014

شهیدی که به حال خودش حسرت خورد!

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، یکی از اقشاری که در دوران دفاع مقدس حضور فعال، موثر و چشمگیری در صحنههای نبرد داشتند قشر روحانی و طلبه بودند که علاوه بر امور تبلیغی، ارشادی، مذهبی و پاسخگویی به سئوالات شرعی به صحنۀ رزم نیز وارد میشدند و در کنار سایر رزمندگان به جانفشانی میپرداختند.
 
یکی از این شهدا، روحانی شهید حجت الاسلام شیخ «عباس شیرازی» است که زندگی نامه وی به اختصار در زیر آمده است:

سال 1323 روستای کشکوئیه رفسنجان شاهد تولد نوزادی از مادری سیده و پاکدامن بود که او را عباس نام گذاشتند. عباس در دامان مادری پارسا که بدون وضو به بچههایش شیر نمیداد و پدری که حلال و حرام را رعایت میکرد و با نان زحمت کشی سفرهاش را پهن میکرد تربیت شد و در کنار پدر کشاورز خود به تحصیل پرداخت.
 
عباس در 13 سالگی برای کسب علوم و معارف اسلامی به قم عزیمت کرد و در 20 سالگی دروس سطح را به پایان رسانید و به تحصیل دروس خارج پرداخت و همزمان پا به فعالیتهای سیاسی گذاشت و پس از قیام 15 خرداد حضور فعالتری در صحنه و مبارزه بر علیه ظلم و نظام ستم شاهی داشت.
 
سال 42 با دختر یکی از روحانیون در قم ازدواج میکند و زندگی ساده و بی آلایش خود را با همسری شایسته رقم میزند. در نهایت سادگی و تواضع به همسر خود میگفت: آنچه را که میخواهی اگر خیلی لازم و واجب است بخر، و ِالّا من طلبۀ امام زمان هستم و نمیتوانم هرچه دلم خواست، بخرم و سهم امام را خرج هر چیزی بکنم. 

وقتی وارد صحنۀ مبارزه شدند افراد زیادی مثل شهید اندرزگو به منزل ایشان رفت و آمد داشتند، خود را کاملاً وقف مبارزه با ظلم رژیم پهلوی کرده بود و به زن و فرزند خود میگفت: هر چه سختی میکشید بخاطر خدا صبر کنید، ما که چیزی نداریم. کار من خدمت به دین است پس بخاطر خدا تحمل کنید. در یکی از سخنرانیهای حضرت امام، با اینکه جو حساس بود و خیلیها احتیاط میکردند، ایشان ضبط صوت بزرگی با خود میبرد توی مجلس. بعد از ضبط سخنان امام، خیلی عادی آن را دوباره خارج میکند. بعد هم نوار سخنرانی را تکثیر کرده و در اختیار دوستان مبارز قرار میدهد. ایشان در دوران مبارزه همواره در کنار مقام معظم رهبری، آقای هاشمی، شهید باهنر و دیگر بزرگواران حضور داشتند.
 
هنگامی که توسط ساواک دستگیر شد و به زندان رفت خیلی او را شکنجه میکردند البته به خانوادهاش که برای ملاقات میآمدند چیزی نمیگفت و همسرش میگوید: وقتی برای ملاقات او رفتم، گویا چشمهایش به سختی میدید. ظاهراً در جای تاریک و با شرایط سختی سپری کرده بود ولی طوری رفتار میکرد که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. واقعاً صبر عجیبی داشت.

در کنار مشغلهها و گرفتاریها، توجه عجیبی به عبادت داشت. در نهایت خستگی، وقتی به نماز میایستاد و تکبیره الاحرام میگفت دیگر اثری از خستگی در وجودش دیده نمیشد. انگار نه انگار که چند لحظه قبل حال نشستن نداشت با چنان آرامش و اطمینانی و با چنان خضوع و خشوعی نماز میخواند که ناخواسته توجه اطرافیان به او جلب میشد. با صدای جذاب و دلنشینی کلمات را ادا میکرد که دیگران غرق در لذت میشدند و بهره میبردند. همان معنای «کونوا دعاه الناس بغیرالسنتکم» را تداعی میکرد.
 
در شهرهای مختلف منبر میرفت و چند بار ساواکیها خواستند دستگیرش کنند اما هر بار به کمک مردم از صحنه میگریخت و از مهلکه جان سالم به در میبرد. یکبار در کرج منبر رفت و پس از آن دستگیر شد لیکن حبس او زیاد طول نکشید و با پیروزی انقلاب اسلامی از زندان آزاد شد.
 
بارها میگفت: اگر بدانم نظر مبارک حضرت امام چیست، همه کارهایم را رها می کنم و فقط به امر ایشان میپردازم. لذا هنگامی که شیخ عباس از طریق آیة الله جنتی مطلع شد که نظر امام براین است که ایشان مسئولیت تبلیغات جبهه و جنگ را بپذیرند، با کمال میل در کنار سایر مسئولیتها، به این کار هم بعنوان یک تکلیف نگاه کردند و با اشتیاق پذیرفتند.
 
وقتی به جبهه رفت دیگر فارغ از زندگی و خانواده بود و میگفت: ای کاش من در جاهای دیگر مسئولیت نداشتم؛ آنگاه اصلاً به تهران نمیرفتم و همیشه اینجا میماندم. در ابتدای ورود به جبهه در اولین نشست با فرماندهان و مسئولین فرهنگی جبهه گفت: آمدهام شاگردی شما را بکنم و کفش پای شما باشم. من احساس میکنم شایسته این افتخار بزرگی که نصیبم کردهاند، نیستم.

خیلی علاقمند به حضور در خط مقدم جبهه بود. هر بار که به منطقه میرفت تاکید و اصرار داشت که به خطوط هم سرکشی کند. او می خواست به لحاظ مسئولیتش از نزدیک شاهد قضایا باشد و کمبودها و کاستیها را بررسی کند و معتقد بود حضور یک روحانی در خط مقدم جبهه برای تقویت روحیۀ رزمندگان مؤثر است.  

یکبار شهید بهشتی به پدر شیخ عباس میفرمایند: شما با تربیت چنین فرزندی به گردن انقلاب حق دارید. شما انسان بزرگی را تربیت کردید و تحویل حوزههای علمیه دادید. پدر شیخ عباس هم در جواب میگویند: دستهای من پینه بسته است. من از کودکی پدرم را از دست دادم و چون فرزند بزرگ خانواده بودم، نان بیار خانه شدم و سرپرستی دو برادر و دو خواهر خود را بعهده گرفتم از 8 سالگی کار و تلاش کردم، چکش زدم، مسگری کردم، پیله وری کردم، به روستاها رفتم و کار کردم تا توانستم فرزندانی را از راه کسب حلال تربیت و بزرگ کنم. آن کسب حلال موجب شد که چنین فرزندانی تحویل اسلام بدهم.

یک شب قبل از شهادتش، در قرارگاه کربلا سخنرانی داشت. گفت که فردا سالروز جنگ « بدر» است و از مقام و منزلت شهدای این جنگ یاد کرد، شهدایی که در رکاب پیامبر به شهادت رسیدند. بعد دعا کرد و گفت: خوشا بحال رزمندگانی که فردا در جبهههای جنگ  به شهادت میرسند. خداوند  انشاالله ما را شامل این لطف خود بگرداند. روز بعد خداوند دعایش را مستجاب کرد و در ظهر جمعه، هفدهم ماه مبارک رمضان و سالروز جنگ بدر ( 17 رمضان سال 64) در جبهۀ جنوب به شهادت رسید . بعد از شهادت، همان آرامش همیشگی در چهرهاش موج میزد.

چند روز بعد از شهادت حجه الاسلام شیخ عباس شیرازی، پدر و مادر بزرگوار ایشان به خدمت حضرت امام شرفیاب میشوند. پدر شیخ عباس به حضرت امام عرض می کنند: شهادت شیخ عباس، بزرگترین سعادت را برای من آورد که موفق شدم از نزدیک شما را زیارت کنم و دستان شما را ببوسم. من شش پسر داشتم که یکی از آنها شهید شد. حالا از شما استدعا دارم دعا بفرمایید که پنج تای دیگر هم خط و راه برادرشان را ادامه دهند. اشک در چشمان امام جمع شد.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار