روایت خواندنی «مجتبی نیک‌نژاد» از یک فرمانده در گفت‌و‌گو با دفاع مقدس

کسی که از او بی‌خبر بودم، باخبرتر از همه بود

صدایش برایم خیلی آشنا بودم. خودم را به او رساندم. «محمد بتولی» بود. باورم نمی‌شد. مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. چند سیلی به خودم زدم. محمد بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. محمد فرمانده گروهان شده بود.
کد خبر: ۲۱۷۵۵
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۲۰:۲۹ - 17June 2014

کسی که از او بی‌خبر بودم، باخبرتر از همه بود

جنگ واژهی نازیباییست که در هشت سال دفاع مقدس به یک گنج تبدیل شد. همیشه برایمان سوال است که چگونه با کمترین تجهیزات توانستیم حماسههایی شبیه افسانه خلق کنیم. چگونه میشود یک جوان که تازه دارد روزهای خوش زندگیش را سپری میکند از همه چیزش بگذرد و تنها به عشق اسلام و با فرمان امام خمینی(ره) به دفاع از میهن میپردازد. اینها همه سوالاتی است که باید در سخن آن جوانان یافت. در ادامه گفتوگوی دفاع مقدس را با «مجتبی نیک نژاد» یکی از رزمندگان آن دوران را میخوانید و خاطرات ایشان را با هم مرور میکنیم.

انقلاب اسلامی تازه به پیروزی رسیده بود. از اینکه توانسته بودیم با رهبری امام خمینی(ره) به این پیروزی برسیم خوشحال بودیم. به آبادانی و پیشرفت کشور فکر میکردیم. اما در همان روزهای خوشمان رژیم بعث عراق به ایران حمله کرد.

آن روزها من 18 سال داشتم و تازه دیپلم گرفته بودم. خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم و پزشکی بخوانم اما وقتی که صدام به ایران حمله کرد و در آن سخنرانی معروفش که حرفهایش را قطع کرد و گفت ادامهی سخنرانیم در تهران، همهی زندگی و دغدغهی ما شد جنگ. هدفمان این بود که این دیوانه یعنی صدام را از کشور بیرون کنیم.

با دوستم «محمد بتولی» به مسجد محلهمان در زنجان رفتیم. برای اعزام به جبهه ثبت نام کردیم. خانوادهی محمد چون او تک فرزند بود با اعزامش موافقت نکردند. هرچه به خانوادهاش اصرار کرد آنها رضایت ندادند.

محمد نتوانست خانوادهاش را برای اعزام به جبهه راضی کند

روز اعزام به محمد گفتم من میروم تو هم خانوادهات را راضی کن و بیا. من منتظرتم. به دوکوهه اعزام شدیم و از دوکوهه ما را به آبادان بردند.

بعد از چند ماهی که جبهه بودم به خانه برگشتم. مادرم گفت: "محمد بتولی نتوانست پدر و مادرش را راضی کند. خانوادهاش هم تصمیم گرفتند به خارج از کشور بروند و بعد از جنگ برگردند." خیلی ناراحت شدم. از اینکه دیگر نمیتواند به جبهه بیاید و شاید دیگر او را نبینم.

دو سالی میشد که به جبهه آمده بودم. من و یکی از دوستانم به نام ناصر در یکی از عملیاتها مجروح شدیم. من از ناحیه دست و ناصر از ناحیه پا. ما را به تهران فرستادند. حدود یک ماه در بیمارستان بودیم و بعد به خانه آمدیم. همان روزها با خبر شدیم قرار است عملیات شود. بدون خداحافظی از خانوادهها خودمان را به منطقه رساندیم.

پیدا کردن محمد بتولی بعد از سه سال در جبهه

شب عملیات یکی با صدای بلند همه را صدا میکرد. صدایش برایم خیلی آشنا بودم. خودم را به آن فرد رساندم. «محمد بتولی» بود. باورم نمیشد. مات و مبهوت نگاهش میکردم. فکر کردم دارم خواب میبینم. چند سیلی به خودم زدم. محمد بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. محمد فرمانده گروهان شده بود.

از محمد پرسیدم: مگر تو با خانوادهات به خارج نرفتی؟ گفت: تا پای هواپیما رفتم. وقتی پدر و مادرم سوار شدند، به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) قسمشان دادم که مانع رفتن من به جبهه نشوند. مادرم با گریه من را به حضرت زینب(س) سپرد و گفت برو.

شهادت محمد بعد از چند ساعت پیدا شدنش

بعد از عملیات هرچه دنبال محمد گشتم پیدایش نکردم. هر جا و از هرکس سراغش میگرفتم، خبری از او نبود. مامور شدم آمبولانسی را که پیکرهای شهدا در آن بود را به عقب برگردانم. در آمبولانس را باز کردم. محمد را دیدم که با چهرهی معصومش آرام گرفته و شهید شده است.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار