دو ماه انفرادی در اسارت برای گرفتن انتقام از مخالفان امام

بین اسرا یک سری کسانی بودند که در این مدت مورددار شده بودند. مثل حمید قمری. یک سری پناهنده شده بودند. عراقی ها آسایشگاه شان را جدا کرده بودند. غذای این ها زیادتر از ما بود و از امکانات و آزادی بیشتر برخوردار بودند.
کد خبر: ۲۱۷۶۴
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۹ - 17June 2014

دو ماه انفرادی در اسارت برای گرفتن انتقام از مخالفان امام

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی اکبر اصغرزاد فیاض است:

بین اسرا یک سری کسانی بودند که در این مدت مورددار شده بودند. مثل حمید قمری. یک سری پناهنده شده بودند. عراقیها آسایشگاه شان را جدا کرده بودند. غذای اینها زیادتر از ما بود و از امکانات و آزادی بیشتر برخوردار بودند.
 
بعد از سه سال که در اردوگاه تکریت۱۱ بودیم، خبر فوت امام(ره) به ما رسید. عراقیها گفتند: باید جشن و پایکوبی کنید که دیگر برمیگردید به وطنتان. امام مرده است.
 
از بین ما هیچ کسی جشن نگرفت. فقط همانهایی که از ما جدا شده بودند، پایکوبی کردند. فردای آن روز بچهها تصمیم گرفتند با اینها درگیر شوند و انتقام بگیرند. وقتی بچههای بند سه و چهار با اینها درگیر شدند عراقیها آمدند به کمکشان. بعد از درگیری این گروه آمدند بچههایی که توی این مدت در اردوگاه به بقیه خط میدادند را لو دادند. عراقی ها آمدند ۳۰، ۳۵ نفر از بچههای ما را از اردوگاه بردند.
 
من دوستی داشتم که یک روز امجد سرباز عراقی، توی محوطهی اردوگاه او را زد و او توی محوطهی اردوگاه افتاده بود. من رفتم از زمین بلندش کردم، لباسهایش را پاک کردم و دلداریاش دادم. امجد، این قضیه را دید و خیلی از دستم شاکی شد. مرا صدا کرد و گفت: چرا این کار را کردی؟ این کارَت توهین به من بود.
 
تا این که بعد از شلوغی اردوگاه، فردایش که آمده بودند یک سری از اسرا از بقیه جدا کردند، امجد، چشمش به من افتاد، مرا کشید بیرون. چشمم را بست و دست مرا از اردوگاه ۱۱ خارج کردند. توی همان پادگان، مقداری آن طرفتر مرا بردند در جایی که اسرای بعد از آتشبس، بودند. همه جدید بودند. به آنها گفتند شما بروید داخل. مرا بردند توی آن محوطه آن قدر زدند که دیگر حالی برایم نمانده بود. بعد مرا انداختند بین همان بچههای سی نفر که روز قبل از اردوگاه ۱۱ بیرون برده بودند. رفتم تو گفتم: شما زندهاید؟ ما فکر میکردیم شما را اعدام کردند...
 
من فکر میکردم مرا هم برای اعدام میبرند. خدا را شکر... دلم میخواست قبل از مردن یک بار دیگر مادر و خانوادهام را ببینم.
 
اسرای جدیدی که آنجا بودند میدیدم، اما اجازهی حرف زدن با آنها را نداشتیم. دو ماه در انفرادی بودم. هر روز ما را میبردند بیرون و کتک میزدند.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار