بخش نخست/ در گفت‌وگو با دفاع پرس مطرح شد؛

ماجرای حضور ناگهانی فرمانده در جزيره ام‌الرصاص

جزيره را نيزارهای بلند پوشانده بود. ده‌ها شهيد كنار يال جاده خوابيده بودند. تا به حال اين قدر شهيد، يكجا نديده بودم. مات و مبهوت به پیکر مطهر شهدا نگاه می‌کردم، که فرمانده گردان به سمتم آمد.
کد خبر: ۲۱۸۸۳۳
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۵ - 24December 2016
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: 14 ساله بودم که تصمیم گرفتم به جبهه اعزام شوم. با جعل شناسنامه و نوشتن رضایت‌نامه با دست‌خط خودم، به سراغ پدرم رفتم. با وجود اینکه قد کوتاه، جثه ضعیف و سن کمی داشتم، او بدون درنگ، رضایت‌نامه را امضا کرد. دستم را پیش بردم، تا برگه را از وی بگیرم که گفت: «برگه را امضا زدم، تا در روز قیامت شرمنده رسول خدا (ص) نباشم.»

اردیبهشت سال 60 از طرف جهاد سازندگی استان اصفهان به پشت جبهه ها اعزام شدم. در آن دوران آبرسان خط دهلایه و هویزه بودم. مفتخرم که تانکر جبهه و قمقمه رزمندگان را پر می‌کردم. تا سال 62 بسیجی بودم. پس از عملیات طریق القدس به عنوان کادر لشکر امام حسین (ع) تا یک سال پس از دوران جنگ تحمیلی در مناطق عملیاتی حضور داشتم. از سال 69 به بعد از سپاه استعفا داده و از مسائل نظامی جدا شدم.

متن فوق برگرفته از سخنان «سید مرتضی موسوی» است، که در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس بیان شد. در ادامه بخش نخست این گفت‌وگو را می‌خوانید:

حکایت تیر خودی از دهان خارج شد/ جلوه زیبایی ام الرصاص در عملیات کربلای 4 

از زماني‌ كه هواپيماهای عراقي شروع به منور ريختن در آسمان منطقه عملياتی والفجر 4 كردند، در بين همه بچه‌ها زمزمه شده بود كه نكند عمليات لو رفته باشد؟! اين گمان؛ آرام آرام به يقين تبديل شد. با شروع عمليات، آتش سنگين دشمن و مكالمات بی‌‌‌سيم‌های گردان‌ها به لشکر امام حسین (ع) مشخص شد، عمليات لو رفته است. تنها كاری‌كه بلا‌استثناء تمام نیروها می‌توانستند، انجام دهند؛ فقط توسل به خداوند متعال و دعا بود. دستور آمد که به طور موقت بقيه گردان‌ها سوار قايق نشوند و منتظر دستور فرماندهی بمانند. عمليات گره خورده بود. رزمندگان گردان‌ها به ساحل ابوالخصيب و بلجانيه نرسيده، روی آب تیر خورده بودند. نیروها شهيد و زخمی شده و جريان اروند آنها را با خود برده بود.

تعدادی از قايق‌ها خود را به ساحل جزيره ام‌الرصاص رسانده و نیروها با زحمت زیاد وارد جزيره شده بودند. عراقی‌ها در داخل نيزارها كمين كرده به طرف رزمندگان شليك می‌كردند.

كم كم به نماز صبح نزديك شدیم و نیروها داخل سوله‌ها و كانال كنار اروند خود را برای نماز و خواندن دعا آماده مي‌كردند. لحظه‌ها به سرعت سپری مي‌شد. هوا رو به روشنایی می‌رفت. به غير از آتش دشمن، گوش‌هايمان به مكالمات بي‌سيم‌ها گرم شده بود. گویی همه منتظر خبري بودند.

لحظه موعود فرا رسيد. فرمانده گروهان یاسر از گردان موسی بن جعفر را بر عهده داشتم. از فرماندهی لشکر فرمانی مبنی بر آماده شدن يك گروهان از گردان حضرت موسي بن جعفر(ع) صادر شد. گروهان ياسر گروهان اول بود. «حاج ناصر بابایی» فرمانده گردان با نگاه پر از مهرش به من نگاهی كرد و دستور داد، نیروها را آماده کنید. در حال توجيه و آماده کردن نیروها شدیم. به ناگاه چشمم به كنار نهر عرايض افتاد. حجازی معاون گردان غواص‌ها، از آب بالا آمد. به سرعت به طرفش دويدم و از وی پيرامون اوضاع و احوال آن‌طرف آب سوال كردم. حجازی گفت: «سيد آن‌طرف غوغاست. عراقي‌ها منتظر نیروها بودند.» طولی نكشيد که «عليرضا ملكوتی‌خواه» از آب بالا آمد. به طرفش رفتم. گفتم: «عليرضا چه خبر؟» گفت: «نیروهای عراقی داخل ام‌الرصاص نفوذ کردند. وارد نيزارها شدند. مراقب باش.»

حکایت تیر خودی از دهان خارج شد/ جلوه زیبایی ام الرصاص در عملیات کربلای 4 

به طرف بچه‌های گروهان ياسر رفتم. همه نیروها يک‌جا جمع شده و منتظر دستور بودند؟ خطاب به نیروها در رابطه با ماموريت جديد، رفتن به ام‌الرصاص، كمك به بچه‌های گردان‌های امام رضا(ع) و امام محمدباقر(ع) گفتم. نفس‌ها در سينه‌ها حبس شده بود. همه فقط گوش می‌‌كردند. ادامه دادم: «بچه‌ها آن‌طرف عاشوراست و جزيره كربلاست. هر که سوار بر قايق‌ها شود؛ احتمال شهادت، مجروحیت و اسارت وجود دارد.» به احتمال زياد راه برگشتی، نخواهيم داشت.

اجباری در حضور نیست و هرکه می‌ترسد، با ما همراه نشود. سخنانم که به پایان رسید، نیروها دست راست را بالا گرفتند و یک‌صدا فریاد زدند: «هيهات من الذله. هيهات من الذله. هيهات مِن الذله»

صدای موتور قايق‌ها شنيده می‌شد. دود از نهر عرايض به هوا بلند شده بود. مسافران معراج يكی يكی سوار قايق‌ها مي‌شدند. ترسی در نگاهشان نبود. گویی آن‌ها مي‌خواستند ثابت كنند که اگر در كربلا هم بودند، می‌ماندند. پیش از سوار شدن نیروها در قایق، برادر ابوشهاب به حاج ناصر بابایی (فرمانده گردان) دستور داد تا به جزيره نرود.

حکایت تیر خودی از دهان خارج شد/ جلوه زیبایی ام الرصاص در عملیات کربلای 4 

قايق‌ها حركت كردند و وارد اروندرود شدند. رگبار تيربار عراقی‌ها شروع شد، اما سكاندارها بدون ترس و توجه به تيربارها به طرف سرپل جزیره حركت كردند. آب جزر شده بود و بايد نیروها در گل و لای پياده می‌شدند. به سختی نیروها خود را از میان خورشیدی و سیم‌خاردارها بالا کشیده و به خاکریز رسیدند.

از خاكريز بالا رفتم. جزيره را نيزارهای بلند پوشانده بود. مقابل ما جاده‌ای خاكی‌ بود كه عرض جزيره را قطع مي‌كرد. جزيره ام‌الرصاص شبیه به قطعه‌ای از بهشت بود. ده‌ها شهيد كنار يال جاده خوابيده بودند. تا به حال؛ اين قدر شهيد يكجا نديده بودم. مات و مبهوت به پیکر مطهر شهدا نگاه می‌کردم، که حاج ناصر بابايي فرمانده گردان به سمتم آمد. متعجب بودم که چرا حاج ناصر به دستور عمل نکرده و به جزیره آمده است. دلش تاب نياورده بود و زودتر از باقی نیروها وارد جزيره شده بود.

«حسن آقايی» فرمانده محور كه در جزيره حضور داشت، پيام داد تا ما عرض جزيره را طی كنيم. پس از آن به سمت راست و سرپل دشمن حركت داشته باشیم. گلوله‌ها مانند باران از كنارمان، وز وز كنان عبور مي‌كردند. شرايط بسيار سختي بود. آن‌قدر شدت آتش و صدا در جزيره زياد بود كه صدا به صدا نمي‌رسيد، اما همچنان ستون به طرف جلو حركت مي‌كرد.

حکایت تیر خودی از دهان خارج شد/ جلوه زیبایی ام الرصاص در عملیات کربلای 4
 

با سختي به انتهای جزيره رسيديم. برای رسیدن به سرپل جزیره هم از داخل نیزارها عبور می‌کردیم. نی‌ها فشرده و عبور از آن‌ها بسیار دشوار بود. مانعی برای پناه گرفتن نداشتیم. هر لحظه یکی از نیروها تیر می‌خورد. یکی از نیروها به نام «صفری»، جلوی ستون رفته و با قنداق تفنگ راه را باز می‌کرد. ستون پشت سر «صفری» شروع به حركت كرد. «مسعود استكی» هم سر ستون حركت کرده و مابقی نیروها به دنبالش روانه شدند.

من با سرستون فاصله زيادی نداشتم. در حال پيشروی به طرف سرپل‌ها بوديم. از لابه‌لای نيزارها، گلوله‌ها به سمت‌مان سرازیر می‌شدند. چند قدم جلوتر از من، خسروی حرکت می‌کرد که ناگهان گلوله‌ای به سرش اصابت كرد. لحظه‌های آخر عمر خود را می‌گذراند، كمی با او صحبت کردم. لحظه خداحافظی با شهید بسیار سخت گذشت.

حکایت تیر خودی از دهان خارج شد/ جلوه زیبایی ام الرصاص در عملیات کربلای 4 

نیروها يكی بعد از ديگری در نيزارها تير مي‌خوردند و شهيد مي‌شدند. هر چه به سرپل نزديك مي‌شديم، كار دشوارتر مي‌شد. نیروهای رژیم بعث بی‌هدف در نيزارها آتش مي‌ريختند. مقابلمان كربلایی به پا شده بود، اما ستون همچنان مصمم به جلو حركت مي‌كرد. به سرپل عراقي‌ها نزديك شده بوديم و باید بیشتر احتیاط می‌کردیم؛ زیرا در نوک 700 متری جزيره، نیروهای خودی حضور داشتند. از این رو بايد احتياط مي‌كرديم. صدای رگبار حرکت ستون را متوقف کرد و نیروها یکی یکی به زمین افتادند. از صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان همه خوابيده بودند. با تعجب به جلو رفتم صفری سرش را بلند كرد و گفت: «سيد انگار خودی بودند؟» ستون را نگه داشتم. من، محمود بيدرام، شيرزادی و همتيار به جلو رفتيم. آخرين نی های نيزار را با دستانم به عقب زدم. چند نفر پایين خاكريز به طرف نيزارها ايستاده‌ بودند. فاصله ما با آنها حدود ٢٠ متر بود.

در دستانشان چفيه، پيشانی‌بند قرمز و کلاش داشتند. به من اشاره كردند که جلو بروم. با دقت نگاهشان کردم، شبیه خودم پوستی سیاه داشتند، با سیبیل‌های کلفت. ناگهان متوجه شدم که نیروهای بعثی هستند. بلند فریاد زدم «بچه‌ها عراقی‌». هنوز کلامم تمام نشده بود که صدای رگبار به گوش رسید. سه تیر به ران پای راست و یک تیر به گردنم اصابت کرد و ناگهان از دهانم گلوله‌ای خارج شد و بر زمین افتاد.

ادامه دارد ...

انتهای پیام/ 131
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار