دختر مبارز خرمشهر از «کربلای 5» می‌گوید

به علت شرایط خاص و امکان انتقال آلودگی، مجروحان شیمیایی کربلای 5 در قرنطینه نگهداری می‌شدند. از بیمارستان‌های تهران نیروی داوطلب خواستند. می‌دانستم آن‌ها در شرایط دردناکی قرار دارند و پرستاران دیگر از ترس عوارض شیمیایی داوطلب نمی‌شوند. نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم، پس با وجود جنینی بی‌گناه، داوطلب شدم.
کد خبر: ۲۲۱۶۷۱
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۰ - 31January 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، به مناسبت سالگرد عملیات کربلای 5، تصمیم گرفتم با یکی از خانم های ایثارگر استان البرز که نقشی در این عملیات داشت، مصاحبه ای انجام دهم.

بعد از کمی پرس و جو به  خانم «افسانه قاضی زاده» نویسنده کتاب «خانه ام همین جاست» رسیدم.

خیلی گرم و صمیمی من را به منزلش دعوت کرد. سال های شیرین و تلخ زیادی را پشت سر گذاشته، اما همچنان سرزنده و فعال است.

نقش او به عنوان یکی از دختران مبارز مسجد جامع خرمشهر برایم بسیار جالب است. دوست دارم بشنوم. از حضور دخترانی که پا به پای مردان خرمشهر 45 روز به فرماندهی شهید جهان آرا ایستادند و شجاعانه مقاومت کردند.

نمی خواهم سوال بپرسم. فقط از خانم قاضی زاده می خواهم در دو بخش «خاطرات خرمشهر» و «خاطرات عملیات کربلای 5» برایم صحبت کند.

با نام و یاد خدا شروع می کند:

تب و تاب جوانی و نوجوانی را درک کرده اید؟ پُرشور و آرزومند، عاشق کشف و تجربه کردن، من چیزهای خوبی برای ارضای این تب و تاب سرراهم قرارگرفت. احساس می کنم موقعیتی که یک دفعه و ناخواسته درگیرش می شوی تو را می سازد و آن وقت تو وارث شرایط زمان خودت می شوی...

«قاضی زاده» دختر مبارز خرمشهر، از کربلای 5 می گوید

 
چهل و پنج روزی که همراه دیگر خواهران و برادران رزمنده در حال دفاع از خرمشهر بودیم، پررنگ ترین خاطره زندگی من است.

بعد از سقوط خرمشهر در آبادان فعالیت هایم را به مدت 2سال و نیم ادامه دادم.

یادش به خیر... روزهای بسیار تلخی بود که خاطرات شیرینی برایمان به جای گذاشته است.

دانش آموزی 17 ساله بودم. تازه برای سال آخر دبیرستان ثبت نام کرده بودم که جنگ شروع شد. قبلا دوره های امدادگری را آموزش دیده بودم. با توجه به اعتقاداتم و دلبستگی که به نظام داشتم، نتوانستم مثل دیگران شهر را ترک کنم. ماندم. تمام سعیم را کردم تا دوشادوش سایر رزمندگان خواهر و برادر هر کاری برای دفاع از شهرم از دستم برمی آید، انجام دهم.

دشمن با قدرت تمام حمله کرده بود و ما غیر از غیرت مردان و ایمان زنان خرمشهر سلاح قوی دیگری نداشتیم.

حدود شصت نفر خانم در سنین مختلف مانده بودیم که در سطح شهر فعالیت های گوناگونی داشتیم.

محل تجمع و فعالیت اصلی همه ما مسجد جامع بود که تبدیل به پایگاه نظامی خرمشهر شده بود. من هم جزو نیروهای اصلی مسجد جامع بودم.

بیمارستان مصدق، تنها بیمارستان خرمشهر، مملو از زخمی بود و دیگر ظرفیت نداشت. به همین علت بیماران سرپایی را برای مداوا به مسجد جامع می آوردند و ما مسئول رسیدگی به آن ها بودیم.

تهیه غذا و آشپزی برای مدافعان شهر با ما بود. انبار مهمات منطقه هم در شبستان زنانه مسجد و تحت حفاظت خواهران بود. خاطرم هست که خانم «نجار» و مرحوم خانم «امجدی» نگهبان مهمات بودند.

«قاضی زاده» دختر مبارز خرمشهر، از کربلای 5 می گوید

 

از مشکلات شهر ما از زمان انقلاب نفوذ منافقین و بمب گذاری در سطح شهر بود. بارها درطول 45 روز مقاومت خرمشهر منافقین به مسجد جامع حمله کردند و سعی داشتند غذای رزمندگان را مسموم کنند. من و دوستانم شب ها تا صبح روی پشت بام برای محافظت از مسجد به نوبت نگهبانی می دادیم تا منافقین در مسجد رخنه و خرابکاری نکنند.

یک سرویس بهداشتی کوچک زنانه داشتیم که خانم «مریم امجدی» آن را تبدیل به انبار اسلحه و مهمات کرده بود که در کتاب خاطراتش به نام «پوتین های مریم» خیلی کامل آن روزها را شرح می دهد.

مسجد جامع قلب خرمشهر بود.

هرکس مشکلی داشت به مسجد جامع مراجعه می کرد. همه در تکاپو بودیم. ما دخترها هم بدون هیچ ترس و واهمه ای پا به پای برادران تلاش می کردیم.

یک روز شهید «جهان آرا» جلوی مسجد جامع آمد، همان طور که از دو طرف چند تا از بچه ها را در آغوش گرفته بود گفت بچه ها شهر داره سقوط می کنه. همه گریه می کردند. شهید جهان آرا رو به همه ما گفت: « بچه ها مراقب باشید ایمانتان سقوط نکنه. اگر شهر سقوط کرد، شهر را پس می گیریم. ما تلاشمان را می کنیم. ما مبارزه می کنیم ولی در آخر هرچه که خدا بخواهد همان می شود»

مسجد جامع و اطرافش را مدام با بمب می زدند. اما تا روز 24 مهر، به خواست خدا، هیچ آسیبی به مسجد نرسید. اطراف مسجد تخریب شده بود، اما حتی یک تیر هم به مسجد اصابت نکرده بود.

روزهای آخر تعداد خانم ها به 17 نفر کاهش پیدا کرده بود و از فاصله خیلی نزدیک صدای تک تیر عراقی ها را می شنیدیم. شهید جهان آرا دستور خروج خواهران را از شهر صادر کرد. آن روز غمگین ترین، تلخ ترین و بدترین روز زندگی ام بود. همین الان هم که برای شما تعریف می کنم گریه ام گرفته است. درست است که خرمشهر آزاد شد، اما تلخی آن ایام به خاطر از دست دادن بسیاری از دوستان و رزمندگان تا ابد باقی خواهد ماند.

آن روزها ما دخترها از هیچ چیز نمی ترسیدیم. می گفتیم حتی اگر کشته شویم هم شهید شده ایم. از تنها چیزی که می ترسیدیم اسارت بود. مخصوصا چند نفر از دخترها مثل خانم «معصومه آباد» که خاطراتشون در کتاب «دا» منتشر شده، به تازگی به اسارت بعثی ها درآمده بودند.

تنها چیزی که باعث شد راضی به ترک شهر بشویم، همین مساله اسارت بود. بالاخره به دستور شهید جهان آرا همه ما را با ماشین به آبادان منتقل کردند. شب را در امامزاده «سید عباس» ماندیم و فقط گریه کردیم.

«قاضی زاده» دختر مبارز خرمشهر، از کربلای 5 می گوید

 

خانم قاضی زاده بغض می کند.

 چند لحظه ای ساکت می شویم. قبل از این که من سوالی بکنم خودش شروع به صحبت می کند:

در آبادان به فعالیت هایم ادامه دادم تا این که ازدواج کردم و بچه دار شدم. دیگر فضای منطقه جنگی مناسب حضور ما نبود. همسرم ما را به تهران آورد ولی دیگر زندگی برایم لذتی نداشت. هر روز به فکر رزمندگان و شهدا بودم و مدام بی طاقت بودم. با تشویق همسرم و با توجه به دوره های امدادگری و مراقبت های بهداشتی که دیده بودم، مجدد با استخدام در واحد بهداری سپاه، در بیمارستان نجمیه تهران مشغول به خدمت شدم.

تا این که در سال 65 خبر عملیات کربلای 5 به ما رسید. تعداد مجروحان خیلی زیاد بود. برای بیمارستان نجمیه هم که به صورت تخصصی بیمارستان زنان است، مجروح آوردند.

به ما اطلاع دادند که تعداد زیادی از مجروح شیمیایی هم به تهران منتقل شده اند، اما به علت شرایط خاص مجروحان شیمیایی و امکان انتقال آلودگی شیمیایی به اطرافیان در قرنطینه نگهداری می شوند.

یک بیمارستان نیمه کاره و بدون تجهیزات را به این امر اختصاص داده بودند. مجروحان شیمیایی به آن جا منتقل شدند. از بیمارستان های تهران نیروی داوطلب خواستند. هیچ کس را به خاطر شرایط خطرناک و سخت مجروحان شیمیایی مجبور نکردند.

من، خانم «کتابدار» و خانم «سبحانی» از بیمارستان نجمیه داوطلب شدیم. این خانم ها هم مثل من قبلا پرستار مجروحان جنگی بودند. دوستانم به من گفتند نرو! چون باردار هستی به احتمال زیاد عوارض شیمیایی بر روی جنین تاثیر می گذارد. اما من توصیه شان را قبول نکردم، چون می دانستم پرستاران دیگر از ترس مشکلات و عوارض شیمیایی داوطلب نمی شوند. رزمندگان مجروح شیمیایی در شرایط دردناک و سختی بودند و نیاز به مراقبت داشتند و من نمی توانستم بی تفاوت باشم.

رفتم...

سعی می کردم خیلی مراقب خودم و بچه باشم. از دستکش، ماسک صورت و لباس مخصوص استفاده می کردم. در آن جا مجروحان شیمیایی در وضعیت بسیار بدی بودند. ریه هایشان مشکل داشت. قادر به صحبت کردن نبودند و درد خیلی زیادی را تحمل می کردند.

دستگاه اکسیژن مرکزی نداشتیم و از کپسول استفاده می کردیم. دائم مجبور بودیم کپسول ها راعوض کنیم. کپسول ها سنگین بودند و نیروها کم. تحت فشار کار می کردیم. از صبح زود تا دیروقت مشغول پرستاری بودیم. آن قدر فشار کار بالا بود که کم کم دوستانم مجبورم کردند که به بیمارستان نجمیه برگردم.

در تمام سال های تلاش، در غیاب همسر جانبازم که مُدام در جبهه بود، با وجود بچه ای که بر اثر عوارض شیمیایی گوشش همیشه مشکل داشت، هرگز پشیمان و خسته نشدم. همسرم همیشه مشوق من بوده و از این بابت از او ممنونم.

این روزها مرور خاطراتم آرام بخش لحظات تنهایی ام است...

«قاضی زاده» دختر مبارز خرمشهر، از کربلای 5 می گوید

 

از خانم قاضی زاده خواهش می کنم اگر از آن روزها عکسی به یادگار دارد برایم بیاورد. برای پیدا کردن عکس ها که می رود محو صلابت زنانه اش می شوم.

با خودم فکر می کنم مادران و دختران این مرز و بوم چه گمنام در کنار مردان غیور و شجاعمان از این آب و خاک مقدس دفاع کردند و خیلی کم شناخته شده اند. 

گفتگو از معصومه توفیق‌فر

انتهای پیام/ 

نظر شما
پربیننده ها