چند قدم با شهید رضایی؛
شهید مدافع حرمی که در سوریه هم مشاوره خانواده راه انداخت
یکی از همکاران شهید رضایی میگفت: من خیلی درسها از حسین یاد گرفتم، حسین ما را نصیحت میکرد که به همسرانتان محبت کنید. من از حسین یاد گرفتم چطور با همسرم برخورد کنم. وقتی برگشتم همسرم به من گفت: «اگر میدانستم بروی سوریه، این طور تغییر میکنی، زودتر فرستاده بودمت».
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات رهبر انقلاب است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد.
امروز همسر شهید حسین رضایی گذری کوتاه از زندگی همسرش برای مخاطبان روایت کرده است:
همسرم از فامیلهای دور ما بود، ما یکدیگر را ندیده بودیم. یک روز ایشان به همراه خانوادهشان برای تفریح به پارکی نزدیک خانه ما میآیند، پیک نیک یادشان میرود بیاورند. مادرشان میگوید: «اینجا خانۀ دختردایی من است، برو یک پیک نیک ازشون بگیر.» حسین در خانه ما آمد. آن روز کسی خانه نبود. من در را باز کردم. حسین من را همان موقع دید و پسندیده بود. بعدها مادرشان میگفتند: «وقتی حسین برگشت، دیدیم آن حسین قبلی نیست! هر قدر گفتیم حسین! دیدیم نه این انگار دیگر در این عالم نیست.» آن موقع حرفی نزده بود.
بعد از مدتی که حرف ازدواج میشود، به مادرش میگوید: «دختردایی شما یک دختر دارد، اگر میدهند برویم خواستگاری.» من دوم دبیرستان بودم. حسین دیپلمش را گرفته و سرباز بود. 22 سالش بود. آن زمان حجابم کامل بود ولی چادری نبودم. شب خواستگاری به من گفتند: «اگر شما را انتخاب کردم، به خاطر این که میدانم از خانواده مومن و متدینی هستید.» ما هیات میگرفتیم و حسین به هیات میآمدند و پدرم را آنجا دیده بودند.
در جلسه خواستگاری به من نگفتند که میخواهم چادری باشی! فقط به من گفتند: «نمازتان را میخوانید؟» من گفتم: «بله میخوانم» اصلا اشارهای به چادری بودن و یا نبودن من نکردند. با اینکه آن موقع فرمانده پایگاه بسیج بود و دوستانش به او گفته بودند: «چطور رفتی یک زن مانتویی گرفتی؟» گفته بود: «ببیند همه چادریها خوبند، مانتوییها هم خوبند. ولی آن که چادری، که خودش چادری هست، ما اگر بتوانیم یک نفر که مانتویی هست را چادری کنیم، هنر کردیم!» من یک خواهر بزرگتر از خودم داشتم که وقت ازدواجش بود.
وقتی حسین برای من آمد، مادرم قبول نمیکرد میگفت: «ما نمیتوانیم دوتا دختر را با هم شوهر بدهیم. برایمان مقدور نیست دوتا جهیزیه با هم آماده کنیم.» حسین گفت: « شما بله را بگویید من اصلا جهیزیه نمیخواهم.» واقعا هم من یک جهیزیه خیلی ساده و مختصر بردم. میگفت: «این جور چیزها اصلا مهم نیست.» اینها مادیات است و خدا میدهد.
بعد از خواستگاری قرار شد آزمایش خون برویم. جواب آزمایش که آمد، به ما گفتند: «شما نمیتوانید باهم ازدواج کنید.» چون هردو ما کم خونی شدید داشتیم. خانواده و آشنایان خیلی با شوهرم صحبت کردند «فردا بچههایتان مریض میشوند» ولی خیلی مصمم روی حرفش ماند و گفت: «من عقب نمیروم و نذر کردم و به امام رضا متوسل شدم. استخاره هم کردم، خوب آمده، حتی اگه بچهدار هم نشوم، پای عهدم ایستادهام.»
یک دوره طولانی درمانی برا ما گذاشتند. چند ماه طول کشید و حسین علیرغم نارضایتی فامیل مدام میرفت و میآمد. تا بالاخره 23 فراردین 72 ما عقد کردیم. وقتی ما عقد کردیم، حسین یک کتاب بنام «زن در آیینه جلال و جمال» به همراه یک چادر به من هدیه داد و اصلا هم نگفت چادر سرت کنن فقط هر دفعه برای من مثال میزد که «خداوند آن مروارید به این گران بهایی را میدانی چرا یک پوششی به اسم صدف برایش گذاشته است؟ یا مثلا دیدی ماشین گران قیمت چادر رویش میکشند ولی اتوبوس چون عمومیه کسی محافظت خاصی نمیکند.» من یک مرتبه گفتم: «شما دوست داری من چادری بشوم؟» گفت: «شما ببین چادر را برا چی میخواهی سرت کنی؟ نه به خاطر من بپوشید ولی علتش را ندانید.» خیلی من را راهنمایی میکرد. شبیه یک معلم بود، ولی غیر مستقیم حرفش را می زد!
وقتی ما عقد کردیم، حسین هنوز شش ماه از سربازیاش مانده بود. سربازی که تمام شد، رفتیم خانه خودمان و این در حالی بود که هنوز نه دانشگاه رفته بود و نه شغلی داشت. حسین شبها در یک بیمارستان نگهبانی میداد. روزها هم وقتهای بیکاری در یک کتابخانه درس میخواند. از همان اول عقد به من گفت: «بیا تا جایی که امکان دارد درسمان را ادامه بدهیم.» تا این که سپاه آزمون استخدام گذاشت، حسین امتحان دادند و قبول شد. من پسر اولم را باردار شدم. من و حسین مطمئن بودیم بچه مان سالم است، چون حسین به امام رضا توسل کرده بود.
بعد از دنیا آمدن حامد، حسین دانشگاه تهران قبول شد و چهل روز اصفهان نبود. تقریبا تا 2 سالگی پسرم، حسین تهران بود و از لحاظ مالی تحت فشار بودیم. حتی حسین نمیتوانست کتابهای درسیاش را بخرد. جزوههای کتابها را مینوشت یا کتابهای دوستانش را میگرفت و آن مطالب مهمی که استاد گفته بود و در امتحان میآمد را شبها با هم مینوشتیم. چون معدلش خوب بود دو سال لیسانسش را حضوری و بقیه را غیرحضوری خواند. در آن دوران، من خانه مادرشوهرم زندگی میکردم ولی چون فضا کم بود و خودشان هم بچه کوچک داشتند، سخت بود. به خاطر همین یک مقدار وسایلمان را فروختیم و طبقه دوم برادر شوهرم که نیمه کاره بود را رهن کردیم و یک جاهاییش را پلاستیک زدیم. یک مدت آنجا بودیم تا حسین به اصفهان آمد. یک زمین 60 متری خارج از شهر خریدیم و با سختی خانه ساختیم.
بعد از اینکه جابجا شدیم، علی به دنیا آمد. سال 79. در دوران بارداری، حسین مرتب به من تاکید میکرد حتما هر روز زیارت عاشورا بخوانم. مراقبتهای من و حسین، اثرش را در علی گذاشت. بعدا که بزرگتر شد و علاقهای که به قرآن پیدا کرد و حافظ قران شد. حسین ماموریتهایش کم کم زیاد شد و کمتر خانه بود. دورادور نظارت بر درس بچهها داشت. گاهی حسین سه ماه ماموریت بود، بچهها در نبود پدر، حساستر میشدند. دلتنگی ها باعث میشد هم یک وقتهایی رو به روی هم جبهه بگیریم، حسین ماموریت بود، زنگ میزدم میگفتم: «بلندشو بیا من دیگه نمیتوانم خسته شدم.» حسین میخندید میگفت: «دوباره جبهه گرفتی؟ میگذرد صبوری کن هر وقت دیدی بچهها اذیت میکنند شما بزن بیرون، آب و هوا عوض کن.»
گاهی اوقات می رفتیم خانه مادرم، مجبور میشدیم شب آنجا بمانیم، مادرم میگفت: «من با صدای نماز شب حسین از خواب بیدار میشدم. وقتی میرفتم پشت سرش مینشستم، میگفت: «مادرم الان موقع نماز صبح نیست. ببخشید بدخوابتون کردم.» من هم میگفتم: «میدانم موقع نماز نیست ولی به هوای اینکه دارید عبادت میکنید دوست دارم بیام.» چون مادرم سواد نداشت میگفت: «دوست دارم صدای عبادت حسین را بشنوم.» بعضی وقتها میخواستیم به مسافرت برویم، حسین به من میگفت: «مثلا ساعت سه و چهار به خانه میآیم! شاید این سه و چهار میشد پنج و شش، شاید هم دیرتر، گاهی دسته جمعی میخواستیم برویم، همه منتظر تا حسین بیاید! همه به من غر میزدند که شوهرت دوباره بد قولی کرد!
حسین وقتی می آمد تا من می آمدم غر بزنم میگفت: «حق داری.. حق با شماست.. ببخشید ببخشید..» و بعد از همه عذرخواهی میکرد و راه میافتادیم. در ماشین من می گفتم: «ببین همه به خاطر تو به من غر زدن!» میگفت: «الحمدلله حل شد دیگه. شما هم ببخشید.» بعد میگفت: «حالا تو چرا اینقدر حرص میخوری؟» میگفتم: «خب تو مگر نمیگویی زن و شوهر در زندگی مشترکند؟» میگفت: «نه.. طوری نیست! این حرفها را به من گفتن.» به من نگاه میکرد و میگفت: «حالا قراره این مسافرت را با اخم حاج خانم برویم؟ قرار شما تا آنجا قهر باشی؟» یک حرفی میزد که من خندهام میگرفت. در مسافرتها هم ما بخاطر کارشان آسایش نداشتیم. مثلا یک مشهد میخواستیم برویم، این قدر تلفنش زنگ میخورد که من عصبانی میشدم، میگفتم: «این تلفنت را از پنجره بنداز بیرون! مگر قرار نیست ما با هم باشیم؟» میگفت: «خب شغل من همین است!» یعنی یک طوری من را قانع میکرد! میگفت: «من بخواهم در آرامش باشم در حالی که یک جای دیگه با یک تلفن، بتوانم مشکل یکی دیگر را یا برنامه کاری چند نفر نظامی را حل کنم، آیا تو راضی هستی آنها کارشان روی زمین بماند تا ما در آسایش باشیم؟» من را قانع میکرد و مسئله حل میشد. یعنی در مقابل اعتراض من، با صبوری و آرامش، توضیح میداد. نه اینکه جبهه بگیرد.
هر سال عید نوروز ما را به مزار شهدا میبرد و میگفت: « ما در خانواده شهید نداریم، دوست دارم اگر بنا باشد خانواده شهیدی داشته باشد، آن شهید من باشم که راه را برای باقی شهدا باز میکنم.» از همان دوران کودکی بچهها از آنها میخواست تا برای شهادتش دعا کنیم. به بچهها میگفت: «شماها دلتان پاک است برای شهادتم دعا کنید.» حسین با شهدا عهد بسته بود که دستش را بگیرند.
حسین دو سالی بود در فکر بود که کارهایش را بکند و به سوریه برود، خیلی بیتاب رفتن بود. ولی موافقت نمیکردند. یعنی سرداران سپاه میگفتند: «حسین نیرویی است که این جا بیشتر به دردمان میخورد! ما اگر داریم میرویم سوریه چون ما علمداریم! تا جنگ در کشور خودمان نیامده، تا به ناموس خودمان بیاحترامی نشده، تا بچههای خودمان گرفتار نشدند، باید جلو دشمن را بگیریم.»
وقتی که سپاه با رفتنش موافقت کرد، به من گفت: «بروم؟» گفتم: «مواظب باش...نگرانت هستم..» حسین گفت: «مگر شما به تقدیر عقیده نداری؟ بدون اینکه خدا بخواهد برگ از درخت نمیفتد.» بچهها هم مخالفتی نداشتند که بگویند بابا نرو، ولی پسر کوچیکم به شوخی میگفت: «بابا رفتید، شهید نشوی..» حسین میخندید و میگفت: «بادمجون بم آفت ندارد! مطمئن باشید که من این قدر لیاقت ندارم که شهید بشوم...» ولی من به عینه در این 22 سال زندگی که با حسین کردم، آرزوی شهادت را در حسین دیدم. یعنی همیشه در قنوتهایش دعای شهادت را میخواند.
دفعه اول که رفت، بعد از سه ماه حضور در منطقه به خانه آمد، او را نشناختم. همسرم پیر و شکسته شده بود. گویی 50-60 ساله شده باشد. با گریه پرسیدم: «چی شده که چنین پیر و شکسته شدهای؟» گفت: «تازه متوجه شدم که بعد از عاشورا چه بر سر خانم حضرت زینب(س) آمده است. وقتی حضرت زینب (س) به خانهاش بازگشت یک موی سیاه در سر ایشان نبود و همسرش ایشان را نشناخته بود.» حسین می گفت «دوری از عزیزان و دلتنگی یک طرف و دیدن پیکر دوستانت که در مقابل چشمانت شهید شدهاند، طرف دیگر. وقتی میبینم برسر مسلمانان مظلوم چه بلاهایی میآید، وقتی بعد از عملیات پیکر شهدایی را میبینم که تحت نظر من آموزش دیدهاند و حالا.. برایم سخت است.»
وقتی مادر و برادرم حسین را دیدند گفتند: «ایشان دیگر نمیماند. حسین دیگر متعلق به این دنیا نیست.» حسین میگفت: «صحنههای کربلا را به وضوح در منطقه به چشم میتوان دید. آدم میتواند در عرض یک روز پیر شود.» و من این پیر شدن را در همسرم دیدم. نمیدانم چه دیدند که پیر شدند. ده روز این جا بود که مدام جلسه و درگیر کار بود. و دوباره راهی شد. بعد که میخواست برود به من گفت : «خواب دیدم شهید می شوم.» اگر شما راضی نشوید، من قدم از قدم بر نمی دارم! امکان دارد جنازه ها نیاید. سرها را میبرند و...» داشت من را آماده میکرد.. گفت: «من خواب شهادتم را دیدم، ولی اگر شما ناراضی هستی، بگو که من اصلا نروم!» گفتم: «من ناراضی نیستم، ولی شما نباید فکر شهادت را بکنی.» بعد از آن به خانه مادرشان رفتیم، حسین دست و پای مادرشان را بوسید، گفت: «مادر تو از من راضی باشید من قرار است دوباره به سوریه بروم.» مادرشان اول گفت: « نه! شما سه ماه رفتی! اگر وظیفه و تکلیفی هم بوده، ادا کردی. این همه جوان دارد مملکت، چرا شما دوباره بروی؟» حسین گفت: «باشد، نمی روم ولی خودتان جواب حضرت زهرا را بدهید. بگید بچهام برایم عزیز بود، نگذاشتم بیاید. علی اکبر که برا امام حسین، عزیز نبود! ولی بچه من برایم خیلی عزیزه، نمیتوانم.». فردا صبح که میخواستیم برگردیم، مادرشان گفت: «من راضی هستم... برو به سلامت...»
یکی از همکارانشان به من می گفت: من از حسین بزرگتر بودم، ولی خیلی درسها از حسین یاد گرفتم،حسین وقتی از شما، اسم میبردند، این قدر از عشق و علاقهای که به شما داشتند با ما حرف میزدند و نشان میدادند و ما را نصیحت میکردند که با زنهاتون باید با محبت باشید و من از حسین یاد گرفتم چه طور با زنم برخورد کنم که وقتی برگشتم و این تغییر رفتار را خانمم در من دید، می گفت: «اگر میدانستم بروی سوریه، این طور تغییر میکنی، زودتر فرستاده بودمت.» حسین با بسیجی ها زیاد کار می کرد. وقتی وسایلش را برای من آوردند یک تعداد از نامه های بسیجی ها را دیدم که برایش نامه نوشته بودند و از حسین کمک و مشاوره خواسته بودند و حسین به تک تک نامه ها جواب داده بود.
آخرین تماسشان 2 روز قبل از شهادت بود. شب با من تماس گرفت و حال بچهها را پرسید و مرا مدیر خانه خطاب کرد و سفارش کرد که مراقب بچهها باشم. هروقت من یا بچهها میپرسیدیم کی برمیگردید میگفت: «الله اعلم.» ولی آن روز من پرسیدم کی برمیگردی؟ گفت: «حتما جمعه تهران هستم» و جمعه پیکر شهید به تهران رسید. و در استان حلب 14/11/94 به وسیله اصابت گلوله تک تیرانداز به شهادت رسید. همسرم در وصیت نامه اش خطاب به فرزندانش نوشت: ولایتی باشید و پیرو خط رهبر، نکند قدمی جلو یا عقبتر از ایشان حرکت کنید. همه کارتان با رهبری باشد. خدا را شاکرم که در زمان امام خمینی (ره) به دنیا امده ام و خدا را شاکرم که در زمان امام خامنه ای به وظیفه ام عمل می کنم و افتخار من این است که در زمان سید علی به این شهادت دست پیدا می کنم.
منبع: مشرق