شهیدی که با شهادتش جبهه فرهنگی تازه‌ای در باغملك گشوده شد

برادر شهید محمدرضا علیخانی گفت: شهادت برادرم در شهرستان باغملك يك جبهه فرهنگي و انقلابي تازه‌ باز كرده است. شهادتش در منطقه و ايل ما كه درگيری‌های طايفه‌ای و قبيله‌ای داشت تأثير عميقی گذاشت. برای همه‌مان بركات زيادی داشت.
کد خبر: ۲۲۲۳۷۱
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۳ - 18January 2017
شهیدی که با شهادتش جبهه فرهنگي تازه‌ای در باغملك گشوده شدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، هشتم دي ماه سال گذشته پيكر شهيد محمدرضا عليخاني همانطور كه خودش وعده داده بود به زادگاهش شهر باغملك بازگشت. مرد خستگي‌ناپذير جبهه‌هاي دفاع مقدس، جانش را براي نجات همرزمانش از چنگال تكفيري‌ها فدا كرد تا آرزوي پيوستن به ياران شهيدش محقق شود. شهيد عليخاني با 90 ماه حضور فعال در دفاع مقدس و حضور مستقيم در 20 عمليات كارنامه‌اي پربار داشت و از تجربه‌اي گرانبها برخوردار بود؛ تجربه‌اي كه گره‌گشاي رزمندگان در جبهه مقاومت نيز شد. عليخاني سي و چهارمين شهيد استان خوزستان است كه از شهرستان باغملك عازم سوريه شده بود. حمدالله عليخاني در گفت‌وگویی چندين دهه جهاد و مقاومت برادرش مقابل دشمنان را بيان مي‌كند.

كودكي شما و برادرتان در چه فضايي گذشت و اين فضا چه اندازه در پيدا كردن راه زندگي‌تان تأثير داشت؟

ما در يك خانواده عشايري در روستا بزرگ شديم. پدرمان يكي از عشاير باسواد بود كه زمان شاه براي امام حسين(ع) مداحي مي‌كرد و مجلس مي‌گرفت. از همان دوران كودكي تحت تاثير فعاليت‌هاي مذهبي پدرمان بوديم. با ارتباطي كه پدرمان با علمايي مثل مرحوم بهبهاني داشت، ما هم تحت تأثير زيادي قرار گرفته بوديم. پدرمان سواد مكتبي داشت و حافظ بخش‌هاي زيادي از قرآن بود و اين سوادشان در منطقه زبانزد عام و خاص بود. زمان جنگ شهيد عليخاني نوجوان بود. شهيد عليخاني از طريق پسرخاله‌مان شهيد خسروي كه فرمانده سپاه ايذه بود، راهي اهواز و مشغول دفاع از اهواز و خوزستان شد. شهيد عليخاني از همان دوران روحيه انقلابي داشت. سال 57 با معلمان طاغوتي ناسازگاري پيدا كرده بود. وقتي جنگ شد حدوداً 15 سال داشت و پدرم مي‌گفت تو هنوز كوچكي و نمي‌تواني در جنگ شركت كني. يك بار در سال 59 محمدرضا را برگرداند ولي سال بعد ديگر نتوانست جلويش را بگيرد. به جبهه رفت و از سال 60 تا پايان جنگ چيزي حدود 90 ماه در جبهه ماند و در 20 عمليات شركت مستقيم داشت. بچه‌هاي جنگ مي‌گفتند محمدرضا مثل يك شيرنترس است و لقب شكارچي تانك به او داده بودند. قد بلند و هيكل درشتي داشت و دانش‌آموز تنومندي بود. ديگر به سمت مدرسه و كلاس و درس برنگشت. همه چيزش را فداي جنگ كرده بود. شايد اگر برمي‌گشت و ادامه تحصيل مي‌داد از نخبگان منطقه مي‌شد.

پس با وجود همان سن كم، حضور در جبهه را به همه چيز ترجيح داده بود؟

پدرم چند بار از طريق شهيد خسروي تصميم به برگرداندن محمدرضا گرفت اما گفتند ايشان انگيزه خاصي براي حضور در جبهه دارد و نمي‌توانيم او را برگردانيم. از همان زمان فرمانده دسته ويژه شد و دوستانش مي‌گفتند در بعضي عمليات‌‌ها واقعاً گره‌گشا بود. يكي از بچه‌ها تعريف مي‌كرد در فكه يكي از تيربارچي‌هاي عراقي خيلي اذيت‌مان مي‌كرد. شهيد عليخاني وارد كانال مي‌شود و به دوستانش مي‌گويد شما يك مقدار آتش بالاي سرم بگيريد تا من تيربارچي را خفه كنم. بعد با شجاعت زيادي تيربارچي عراقي را مورد حمله قرار مي‌دهد. شجاعت، نترسي و ولايتمداري‌اش عملي بود و در حرف خلاصه نمي‌شد. دوستانش مي‌گويند هيچ جا كارهايش را عنوان نمي‌كرد. آدم بسيار با حجب و حيا و كم‌حرفي بود كه در عملكرد جزو افراد نادر زمانه‌اش بود.

زمان دفاع مقدس با شما درباره جنگ و دلايل حضورشان در جبهه صحبت مي‌كردند؟

مادرم خيلي به ايشان علاقه داشت و وقتي محمدرضا از جبهه برمي‌گشت، خيلي دور و برش مي‌چرخيد و مي‌گفت نمي‌خواهد ديگر به جبهه بروي كه برادرم پاسخ مي‌داد مادر نمي‌توانم بمانم! دوستاني داشتم كه شهيد شدند و من حتماً بايد بروم، مي‌گفت نگران من نباش چون چيزي‌ نمي‌شود. در عمليات والفجر8 در آستانه اسير شدن به دست عراقي‌ها بود. به ما گفتند محمدرضا مفقود شده و حدود 48 ساعت هيچ خبري از او نداشتيم. خودش تعريف مي‌كرد وقتي محاصره شد جز سطل زباله هيچ پناهگاه ديگري نداشته است. يكي، دو شب همانجا پناه مي‌گيرد تا صداي الله اكبر نيروهاي خودمان را مي‌شنود. به دليل همين حضورش پوستش از عوارض شيميايي آسيب ديده بود. آدمي بود كه از شهادت نمي‌ترسيد. خدا ترس را در وجودش از بين برده بود. الان ما مي‌فهميم چرا با وجود مجروح شدن و تا مرز اسارت رفتن هيچ چيزش نشده بود. به نوعي بعد از جنگ هم درگير جنگ بود. يك بار هم نشد با آب گرم حمام كند. چون پوستش اجازه نمي‌داد و در چله زمستان هم مجبور بود با آب سرد دوش بگيرد. وقتي سرش درد مي‌گرفت دستش را روي گوشش مي‌گذاشت و فشار مي‌داد. سختي‌هاي زيادي كشيد و به روي خودش هم نياورد. دوستانش هم مي‌دانند يك ولايتمدار انقلابي عملگرا بود و كارهايش در حد حرف نبود. هيچ‌وقت خودش نمي‌گفت و فقط نگران بود كه چرا از دوستانش جا مانده است. وقتي تلويزيون مداحي ياد امام و شهدا را پخش مي‌كرد اشك مي‌ريخت و مي‌گفت كسي كه از قافله عقب مانده، من هستم. دنبال شهادت بود و سوريه آخرين مرحله‌اي بود كه خدا مي‌خواست به ايشان لطف كند. وقتي مي‌خواست به سوريه برود از همه اقوام و بستگان خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد و مزارش را هم مشخص كرد. يكي از پسرعموهايمان در كربلاي5 شهيد شده بود و گفت كنار مزار ايشان خاكش كنيم. به دوستانش هم گفته بود. گفته بود اين بار ديگر برنمي‌گردم و شهيد مي‌شوم.

از دلايل رفتن‌شان هم صحبتي كرده بودند؟

در لشكر و در جمع نيروها گفته بود اگر الان شيپور جنگ دوباره نواخته شود، معلوم مي‌شود سرداران چه كساني هستند. گفت الان دفاع از حرم حضرت زينب سردار مي‌خواهد. اينجا عيار آدم‌ها مشخص مي‌شود. همه كارهايش را با اخلاص براي خدا انجام مي‌داد. اهل هياهو و گفتن نبود. از دنيا بريده بود ولي خيلي گرم و اهل بگو بخند و شاداب بود.

شما و خانواده‌شان مخالفتي براي رفتن‌شان نداشتيد؟

من بر اين باور نبودم كه در اولين اعزام شهيد شود. وقتي به من گفت مانعش نشدم چون جنگ و كردستان را تجربه كرده بود و به همين خاطر اميد داشتم كه برگردد. با توجه به تجربه و شجاعتش كم رو دست ‌خورده بود و آدم قابل پيش‌بيني‌اي نبود. يك هفته مانده به شهادتش زنگ زد، احوالپرسي كرد و هنگامي كه پرسيدم كي مي‌آيي؟ گفت من هشتم پيشتان هستم. دقيقا روز هشتم پيكرش آمد. بعد از 40 روز از اعزامش به شهادت رسيد. دوستانش مي‌گويند شب مي‌خواستيم به سمت ايران برگرديم. كوله‌هايمان را بسته بوديم كه ناگهان از قرارگاه گفتند بچه‌هاي لشكر امام حسين(ع) و فاطميون در محاصره قرار گرفته‌اند و بچه‌هاي تيپ 2 بايد به عمليات برگردند. وقتي نيمه‌هاي شب به ايشان گفتند، خيلي خوشحال مي‌شود. همراه شهيد رضازاده همه را بيدار مي‌كنند و مي‌گويند غسل شهادت كنيد. هوا سرد و يخبندان بود. مي‌گفت ما سالم برنمي‌گرديم. ايشان متخصص ادوات بود و در 500 متري تكفيري‌ها قرار مي‌گيرد. خيلي از داعشي‌ها را از بين مي‌برد و 200 نفري را كه در محاصره بودند، به عقب برمي‌گرداند. با فدا كردن جانش، جان همرزمانش را نجات مي‌دهد. بچه‌هايش خيلي به ايشان وابسته بودند و ايشان هم دنبال درس و معنويت‌شان بود. شايد كمتر كسي به پاي چنين پدري برسد. سه پسر و دو دختر انقلابي ولايتمدار و محكم دارد كه اگر نياز باشد آنها هم آمادگي اعزام دارند. با اين وابستگي تنها دعوت از طرف حضرت زينب(س) ايشان را راهي كرد. همسرشان هم خواهر شهيد است. شهيد خسروي فرمانده سپاه عمويشان بودند. خانم زجركشيده در جنگ هستند. به نوعي خودش همه ما را راضي كرده بود و ما هم نمي‌توانستيم ناراحتي نشان دهيم.

قبل از رفتن درباره شهادت صحبت كرده بود؟

به دوستانش در سوريه گفته بود من حتماً اينجا شهيد مي‌شوم. وقتي از باغملك به سمت سوريه رفت، دوستانش كه از بچه‌هاي جنگ بودند مي‌گفتند محمدرضا برنمي‌گردد. مي‌گفتند با توجه به روحيه خط شكن و نترسي كه از ايشان سراغ داريم. او برنمي‌گردد. همه مي‌گفتند ما نگرانش هستيم. بعد از شهادتش گفتند مي‌دانستيم اهل عقب‌نشيني و پشت خاكريز ماندن نيست و شهيد خواهد شد. در جنگ روحيه‌اش اينطور ساخته شده بود. امام فرموده بود اگر سپاه نبود كشور هم نبود. به نظرم اگر چند نيرو مصداق واقعي حرف امام باشند، يكي شهيد عليخاني خواهد بود. ايشان در جنگ فولاد آبديده شده و يك ولايتمدار واقعي با غيرت عاشورايي بود. وجهه‌هاي مذهبي را از خانه‌مان گرفته بود و وقتي به جنگ رفت آن را پروار كرد. مي‌گفت در جبهه وارد دانشگاهي شده‌ام كه فارغ‌التحصيلي ندارد.

بنابراين خود شما هم آمادگي شنيدن خبر شهادتش را داشتيد؟

تلويزيون كليپي از شهداي مدافع حرم پخش مي‌كرد كه شهيد غوابش را در آن نشان مي‌داد. وقتي فيلم را ديدم خيلي دلم شكست. دلم خيلي شور مي‌زد. برادرم بار اول كه اعزام شد، پيش خودم گفتم محمدرضا مرد اين جنگ‌هاست و سلامت برمي‌گردد. اما خب به شهادت رسيد. رفتنش براي خانواده‌اش هم خيلي سخت گذشت. الان هم نبودش ضايعه سنگيني است. هر جا مشكلي در خانواده بود، ايشان حي و حاضر بود. وقتي مي‌آمد همه را آرام مي‌كرد. نبودش براي همه‌مان سخت بود، ولي چون شهيد شده و اين مقام بالايي است، همه‌مان را آرام مي‌كند.

به نظر مي‌رسد بزرگي و عظمت ايشان جز با شهادت طور ديگري شناخته نمي‌شد؟

خداوند شهيد عليخاني را جزو مدافعان حضرت زينب(س) قرار داد تا عظمتش را هم نشان دهد. در شهادتش بيش از 30 هزار نفر به باغملك آمدند. كساني مي‌آمدند و خاطراتي مي‌گفتند كه براي خودمان تازگي داشت. مردمداري‌اش فوق‌العاده بود. در جنگ فرمانده گروهان و جانشين گردان بود و مي‌گفتند وقتي كارش با سربازها مي‌افتاد، خودش را يك سرباز معرفي مي‌كرد و مي‌گفت من هم مثل شما يك سربازم. هيچ گاه به كسي دستور تند نداد و مصداق همان نيروهاي ولايي مدنظر امام بود. شهادت ايشان در شهرستان باغملك يك جبهه فرهنگي و انقلابي تازه‌ باز كرده است. شهادتش در منطقه و ايل ما كه درگيري‌هاي طايفه‌اي و قبيله‌اي داشت تأثير عميقي گذاشت. براي همه‌مان بركات زيادي داشت. اينها اولياي خدا هستند كه براي ما ناشناخته هستند. خودم به خوبي برادرم را نشناختم.

همراه با رفيق قديم‌شان شهيد رضازاده به شهادت مي‌رسند؟

با شهيد رضازاده دوستي ديرينه‌اي داشت. از زمان جنگ و سال 64 با هم رفاقت داشتند. اواخر وقتي مي‌خواستند براي سوريه اقدام كنند، برادر بزرگم به شهيد رضازاده گفت شما كه در جنگ حضور داشته‌ايد الان نبايد برويد كه ايشان گفت خون من و محمدرضا بايد يكجا ريخته شود. همين هم شد. وقتي موشك مي‌خورد اول شهيد رضازاده شهيد و بعد شهيد عليخاني مجروح مي‌شود و در بيمارستاني در حلب به شهادت مي‌رسد. يكي از دوستانش مي‌گفت براي جنگ با تكفيري‌ها بيتابي مي‌كرد. در 40 شبي كه آنجا بودند شب‌ها چند ساعت بيشتر نمي‌خوابيد. تعريف مي‌كردند شب به همراه دوستان به جايي رفته بودند كه برف مي‌گيرد و هوا خيلي سرد مي‌شود. مانده بودند كه چه كار كنند كه شهيد عليخاني فندكي مي‌گيرد و صندوق‌هاي مهمات را خالي و آتش روشن مي‌كند. در همين حين اشك در چشمانش حلقه مي‌زند و مي‌گويد در شام به حضرت زينب(س) همينطوري سخت گذشت؟ تعريف مي‌كند چه كسي براي حضرت زينب(س) آتش روشن كرد و كمكش كرد؟ اگر سال 61 حضرت اباالفضل در دفاع از خيمه حضرت زينب(س) دست و چشمانش را از دست داد، قطعاً الان نوبت ماست كه براي دفاع از حرم اين كار را كنيم. وقتي موشك بالاي سرش مي‌خورد دست راستش از آرنج قطع مي‌شود و تركش به چشمانش اصابت مي‌كند.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها