، خبر حادثه پلاسکو مثل بمب در پایتخت خواب آلود میپیچد. هنوز هم آتش زیر خاکستر و اموال مردم شعلهور است. قربانیان را نمیتوان به راحتی از جهنم حادثه بیرون کشید. پلاسکو هیولایی آتشین شده که قربانی گرفته و نمیگذارد کسی به او نزدیک شود. تا کنون سه تن از آتشنشانان کشورمان در پی این حادثه به شهادت رسیده اند. مردم در تاب تاب شنیدن حتی یک خط خبر از بقیه نفرات زیر آوار مانده در این ساختمان هستند.
به ایستگاه آتشنشانی میدان امام حسین(ع) رفتیم، تا پای حرفهای ماموران ایستگاه و دوستان شهید این پایگاه بهنام میرزاخانی که اولین شهید این ماجرای بهت آور است بنشینیم.
آوار خاطرات در ایستگاهاینجا میدان امام حسین(ع)؛ هوا پر غبار و غم آوار میشود. اینجا زیر آوار خاطرات و اشک ماندهایم. درگذری پرغبار و شلوغ در گُل و غم و تسلیت گم شدهایم.
میدان مثل همیشه شلوغ است و پرتردد. سازه هایی که برای ساخت خط شش مترو در میدان جلوی ایستگاه نصب شده، دیدمان را به ساختمان آتشنشانی محدود کرده است و امکان عکاسی نیست. قبل از ورود، گل های آویخته از درهای آهنی پایگاه و نردههای وسط خیابان و بنرهای تسلیت نظرمان را جلب میکند. جلو که میرویم صورت خندان شهید بهنام میرزاخانی میان گل و تسلیت و تعزیت میدرخشد. چشم که میچرخانم خشکم میزند؛ لباس آتش نشانی بهنام غرق در گُل جلوی در ورودی است و دفتری هم روی میز گذاشته شده که مردم برای نوشتن تسلیت جمع شدهاند؛ درباره شهید و واقعه پلاسکو باهم حرف میزنند.حتی کودکان دبستانی از حادثه نقاشی کشیدهاند و بعضی هم مدلهایی از آتشنشانها را که از مدرسه گرفتهاند، رنگ آمیزی کرده و زیر بنرهای تسلیت آویزان کردهاند.
نگاهی به خیابان میاندازم. اتومبیلهایی که به پایگاه نزدیک میشوند نگاهشان لحظهای روی ساختمان میماند و بعد به عکس شهید گره میخورد. آهسته میآیند و نگاهی هم به ما میاندازند که شروع کردهایم به عکس گرفتن و پرسوجو. مردم از پنجره اتوبوس با نگاهی غمگین کنجکاو به ساختمان ایستگاه چشم میدوزند.
بدترین چیز در حوادثی چنین هولناک قاصر بودن زبان است. انگار کلمات، بازماندهها و دوستان را زخم میزند. هر چند که ملاطفت داشته باشد و دلدارانه باشد، هرچند که کلمات بخواهند یاد او را زنده کنند؛ یاد بهنام را.
حجله رنگارنگ کنار خیابان پر از شمع و گل و چراغ با عکس بهنام انگار نگاهم میکند. دقیقتر که نگاه میکنم، میبینم دور حجله را سلفون کشیدهاند تا شعله شمعها خاموش نشوند.
خیابان و مردم و ساختمان ایستگاه پر از حسهای غریب و ناشناساند. پرچمهای کوچک سیاه و کتیبه یا حسین(ع) همهجا دیده میشود.
از لباسهای بهنام و عکسهای خندانش، از بنرهای تسلیت، از گلهایی که مردم آوردهاند و شمعهایی که روشن کردهاند، میگذریم و وارد ساختمان میشویم. انگار که ما را جلوی ورودی دیده باشند، به محض ورود به اتاق فرماندهی راهنمایی میشویم. بلافاصله با ورود به اتاق، فرمانده را میان همه تشخیص میدهم. با گردنی آسیب دیده و چشمهایی پر از غم؛ حال او، حال چند روز پس از حادثه است. ساعات اولیه پس از حادثه و شهادت بهنام نمیدانیم اینجا چه خبر بوده است!
روحت شاد رفیقم!غمی سنگین بر جمع حاکم است و با ورود ما این جمع یکپارچه ی محزون از هم پراکنده میشوند. از مصاحبه گریزانند. حتی بدون اینکه درباره حادثه حرف بزنند صدایشان غم دارد، نگاهشان غم دارد. انگار کافی است حرفی از حادثه بزنیم تا بغضشان ترک بردارد. آنها روی ستونی در حیاط که سیاه پوشش کردهاند، میان دستههای گلی که مردم برای شهید آوردهاند، کنار عکس بهنام نوشتهاند: «روحت شاد رفیقم!» و همین کافی است تا حرف زدن درباره او را برای ما هم سخت کند.
حجت خواه: آتش نشان تا پای جانش برای حفظ جان و مال مردم میایستد/ در نماز به او اقتدا می کردیمحجتخواه فرمانده شیفت ب ایستگاه، رو به رویم مینشیند. گردنبند بزرگی که به گردن دارد حرف زدن را برایش دشوار کرده است، اما امتناع نمیکند از اینکه با او مصاحبه کنم. آرام و باحوصله صحبت میکند: «روز حادثه قبل از ما، از چند ایستگاه دیگر نیرو به محل رفته بود. تقریبا ایستگاه چهارم بودیم که به محل حادثه رفتیم. وقتی رسیدیم بچهها مشغول اطفاء بودند. با گروهی 9 نفره وارد ساختمان شدیم. ما هم شروع کردیم به اطفاء حریق، نجات مردم و همکاری با گروه های دیگر آتشنشان. اولین شهید را شیفت ما داد؛ شهید میرزاخانی. من و یکی از پرسنل ایستگاه هم مجروح شدیم.»
وقتی از نحوه مجروحیتش میپرسم میگوید: «میخواستیم یکی از افراد را که دچار سوختگی شده بود داخل آمبولانش بگذاریم به گردن و کمرم فشار زیادی وارد شد.» و اینطور ادامه میدهد که: «قبل از اینکه ساختمان بریزد شهید میرزاخانی را که دچار سوختگی شدید شده بود، همراه آقای بلالی که آسیب دیده بودند از ساختمان خارج کردیم.ما روی بام ساختمان کنار پلاسکو بودیم. همزمان وقتی که همکارمان را از ساختمان خارج کردیم و به پایین انتقال دادیم، ساختمان ریزش کرد.»
درباره شهید بهنام میرزاخانی از او میپرسم؛ اینکه چند وقت بود که در این ایستگاه مشغول به کار شده بود. میگوید: «ایشان ورودی برج دو سال93 بود. دو سال و هشت ماه اینجا کار کرد. دو ماهی می شد که نامزد کرده بود. قرار بود عروسی بگیرند. بچه پاک و متدینی بود. قسمت او هم این بود. روز حادثه باهم بودیم. ایشان را با آقای رافعی و بلالی با تمام تجهیزات در طبقه هشتم مستقر کرده بودیم. همراه دیگران در حال اطفاء حریق بودند. آخرین باری که دیدمشان آنجا بود. آمدم پایین دستگاهم را عوض کنم که چند لحظه بعدش این اتفاق افتاد.»
میپرسم چرا وقتی ساختمان قدیمی بود و احتمال ریزش میرفت، کسی هم در ساختمان نبود، باز هم در ساختمان ماندید؟ پاسخش میخکوبم می کند: «آتشنشان تا پای جانش برای حفظ جان و مال مردم میایستد. یک لحظه این فکر را نمیکند که بگذارد ملک و مال مردم بسوزد و جان خودش را نجات دهد. تا لحظه آخر فکر نجات جان و مال مردم او را رها نمیکند. ما امکانات به روز اروپا را داریم. امکاناتی که در خاورمیانه کسی ندارد، ما در اختیار داریم. تجهیزاتمان تکمیل است. از نظر نیرو و عملیات هم با ارسال اولین پیامک به بچه های غیر شیفت، همه آنجا حاضر شدند. حجم حریق بسیار گسترده بود. بچهها بهترین روش را برای اطفاء انتخاب کردند و بهترین عملیات را انجام دادند. با توجه به نوع حریق و شدت حادثه این اتفاقات افتاد. نوع اجناس موجود در ساختمان باعث گستردگی حریق شده بود.»
حجتخواه درباره شهید گفت: «یک سال و نیم است که در این ایستگاه مشغولم. پسر بسیار متدین و راستگویی بود. طوری که در این مدتی که در پایگاه مشغول بودم، می دیدم بچهها وقت نماز به او اقتدا میکنند. آرزوی این را داشت که مدافع حرم حضرت زینب(س) شود.»
شهید میرزاخانی در گلزار شهدای بهشت زهرا
قرار بود برای دفاع از حرم حضرت زینب برودنگاهم بین جمع میچرخد تا دوست صمیمی بهنام را ببینم و با او صحبت کنم. آقای حجتخواه به جوانی اشاره میکند که نزدیک ما پشت سیستم نشسته و مشغول کار است. علی رضا قیاسی خودش را دوست و هم شیفت بهنام معرفی میکند. کمی صدایش میلرزد. احساس میکنم هم الان بغضش ترک برمیدارد. چشمهای محزونی دارد. کمی مکث میکند و آب دهانش را فرو میدهد؛ شاید بغض، همراه با آن پایین رود و به او مجال صحبت دهد: «از بدو استخدام، یعنی از سال 92 وارد این ایستگاه شدم. بهنام از دوستان صمیمی من بود. او هم بعد از آنکه سال 93 استخدام آتشنشانی شد، بعد از مدتی، وارد این ایستگاه شد. یک شهید باید یک خصلتهایی داشته باشد. تمام آن خصلتهایی که چنین کسی باید داشته باشد بهنام داشت و حتی فراتر از آن. قرار بود برای دفاع از حرم حضرت زینب برود که مخالفت شد. هر وقت مرخصی میرفت کل شیفت عزا میگرفت، میگفتند خنده در شیفت دیگر نیست و متاسفانه برای همیشه رفت. هر جای ایستگاه که پا میگذارم خاطرات برایم زنده میشود. خدا واقعا گلچین میکند. در دو سالی که کنارمان بود نه غیبتی از زبان او شنیدیم، نه دروغی به زبان آورد و نه از کار شکایت میکرد. همیشه برای هرکاری داوطلب میشد. خاطراتش همه ما را ویران کرده است.»
دیگر این عکس، عکس شهادت استدرباره روز حادثه میپرسم و میگوید: «وقتی به محل حادثه رفتیم فرمانده ما را تقسیم کرد و هر کس کارهایی که به او محول شده بود را انجام میداد. از ساختمان که بیرون آمدم سراغش را از بچه های گروه گرفتم. گفتند: میرزاخانی را با آمبولانس بردند. همه آتشنشانها تمام توانشان را گذاشتند. وقتی کسانی که تمام زندگیشان در آتش میسوزد پا به فرار میگذارند تا جانشان را نجات دهند، آتش نشان به دل آتش میزند تا اموال مردم را از میان آتش بیرون آورد؛ همکاران ما از جانشان گذشتند تا مردم و اموالشان را از حریق نجات دهند. تمام توانمان را گذاشتیم تا سطح خسارات وارده بر مردم را در این حادثه کم کنیم.»
از آقای قیاسی می خواهم خاطرهای از شهید برایم بگوید: «مراسم عقد بهنام بود. مراسم را در اراک گرفته بود. در راه بهنام با ما تماس گرفت تا ببینید ما کجا هستیم. تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم و به او نگوییم که در راه هستیم. گفتیم نمیتوانیم بیاییم. بغض کرد. گذشت تا یک ساعت بعد وارد مراسمش شدیم. در آن لباس دامادی از شادی بغض کرد. این آخرین خاطرهای است که از او دارم.» خودش هم بغض میکند. «گفت نمیدانم چطور از شما تشکر کنم. باشد که جبران کنم و نشد که بماند و جبران کند. هر وقت عکس میگرفتیم می گفت دیگر این عکس عکس شهادت است.» درباره شمعها و گلهایی میپرسم که مردم جلوی در ایستگاه به یاد شهدا و زخمیان حادثه روشن کردهاند میگوید: «آدم هرکاری انجام میدهد اجرش را از خدا میخواهد، اما این کار به ما انگیزه میدهد تا کارمان را بهتر انجام دهیم. به کار دلگرم میشویم و کارمان را با نیروی بیشتری انجام میدهیم. از پنج شنبه شب مردم با گل و شمع به ایستگاه آمدند و ما را شرمنده کردند. سبدهای گلی که در دفتر میبیند را مردم برایمان آوردهاند.»
از فرمانده ایستگاه میخواهیم تا اگر اجازه دهد، سری به اتاق شهید بزنیم و عکسی بگیریم. از یکی از آتشنشانها میخواهد مرا به اتاق بهنام راهنمایی کند.
دوستان شهید میرزاخانی در مراسم عقدش که یک ماه پیش برگزار شد
سید، دعا کن شهید بشممعلوم است بسیار گریه کرده. صورت و چشم هایش سرخ شده است. همینطور که از پله ها بالا میرویم میگوید همسایه و هم محلهای بهنام بوده و اینطور ادامه میدهد: «بهنام همیشه به من میگفت: سید دعا کنم شهید بشم و شد. به آرزویش رسید. هر جمعه، صبح به بهشت زهرا می رفت. نامزد کرده بود گفتم:« بهنام آبجی رو ببر بچرخون؛ پارک، سینما». گفت: بردمش قطعه شهدا. گفتم: این همه جا. گفت: عشقم همان جاست؛ پیش شهدا. دیشب خانهشان بودم. مادرش به مادر من دلداری میداد. میگفت: حاج خانم یک وقت گریه نکنی! بهنام جایی نرفته، بهنام هست. به آرزوش رسیده! حتی برادرش. دیشب روحیه خوبی داشت. می گفت چرا ناراحت باشم؟ بهنام به آرزویش رسید.»
جای خالی بهنامبه اتاق بهنام نگاه میکنم. به تخت خالی او که حالا پر از گل شده. به دوستانش که حالا به تخت خالی او ذل زدهاند و اشک در چشمانشان جمع شده. عکاس عکس میگیرد و آنها خاطره مرور میکنند؛ شادیها و شوخی و خندههایشان را. خبر خواستگاری و نامزدی بهنام و شیرینی دادن او و دعوت به مراسم و... شاید روز حادثه را.
دیگر کاری نداریم جز این که کوله بار غمممان را برداریم و برویم. در سالن همکف چشمم به تابلوی شهیدان ایستگاه میافتد؛ حدود 40 شهید. هر سال حادثه های بسیاری اتفاق میافتند و تعدادی آتشنشان جان خود را از دست میدهند، اما ما بیاعتنا از آن میگذریم. باید بیشتر از اینها قدردان بود.
از ایستگاه که خارج میشوم نمیدانم چرا یاد گزارش هواشناسی میافتم که صبح از رادیوی تاکسی شنیدهام؛ «طی یکی، دو روز آینده هوای تهران و چند شهر دیگر بارانی و برفی خواهد بود.
و کاش برف ببارد. برف میپوشاند. روی جراحت را میگیرد. اگر داغ باشد، سرد میکند، اگر سیاهی شب باشد سپید، اما داغ جوان را هیچ برفی نمیپوشاند. زخمهای زمین را شاید برف مرهمی باشد، اما شکاف بین ما و آنچه باید باشیم را نه. شکاف بین ما و او و روزمرگی را هرگز!