به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، با حاج حسن افراخته از طريق يكي از همرزمانش آشنا شدم. شنيده بودم خاطرات خوبي از حضور در جبهههاي جنگ دارد و غير از اين نميدانستم كيست و چه سمتهايي را برعهده داشته است. بعد از كمي گفتوگو متوجه شدم همصحبتمان همرزمي با چهرههايي چون اصغر وصالي، احمد متوسليان و حاج كاظم رستگار را در پرونده خود دارد. در 15- 14 سالگي به زندان كميته مشترك ضد خرابكاري رژيم طاغوت افتاده و در 16 سالگي وارد سپاه شده است. حاج حسن انبوهي از خاطرات ناگفته بود كه حيف مان آمد مختصري از آن را تقديم حضورتان نكنيم.
از چه زماني وارد فعاليتهاي انقلابي شديد؟ اگر ميشود كمي از خودتان بگوييد، چند سال داريد؟
من متولد سال 42 در تهران و محله امامزاده يحيي هستم. وقتي انقلاب پيروز شد، 15 سال بيشتر نداشتم، اما فعاليتهاي سياسي ميكردم و مدتي به زندان كميته مشترك افتادم. بعد از پيروزي انقلاب هم كه وارد كميته شدم و ارديبهشت سال 58 با تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد انقلابي درآمدم.
پس خيلي زود فعاليتهاي انقلابي را شروع كرديد؟
آن زمان اغلب نوجوانها به دليل شرايط زمانه و جاذبه انقلاب زود وارد عرصه ميشدند. بنده هم مسير زندگيام طوري رقم خورد كه زود وارد نهادهاي انقلابي مثل كميته و سپاه شدم. ما ورودي اولين روزهاي تشكيل سپاه هستيم. از نيمه دوم سال 58 هم كه به همراه شهيد اصغر وصالي و گردانش به مهاباد رفتم و اولين تجربياتم از مناطق عملياتي را كسب كردم.
به عنوان گروه دستمال سرخها به مهاباد رفتيد؟
نه، نميشود گفت دستمال سرخ. ما به اسم گردان پنجم پادگان وليعصر(عج) تهران به مهاباد رفتيم كه فرماندهي ما برعهده شهيد وصالي بود. ايشان يك حلقهاي از ياران قديميتر داشتند كه بعد از واقعه پاوه حدود 15 نفر از آنها باقي مانده بودند. آنها دستمال سرخ بودند و معمولاً به گردنشان دستمالهاي سرخ رنگي ميبستند. گروه دستمال سرخها عضوي از همين گردان پنجم بودند.
بعد از شروع جنگ شاهد بوديم كه نوجوانهاي كم سن و سال وارد مناطق عملياتي ميشدند، اما به نظر ميرسد در مقطع قبل از جنگ شما از معدود نوجوانهاي حاضر در منطقه بوديد؟
بنده كم سن و سالترين عضو گردان اعزامي به مهاباد بودم. آنجا چون همه شهر جز پادگان و مقر نيروهاي سپاه دست ضد انقلاب بود، گاهي شهيد وصالي از من ميخواست براي كسب اطلاعات به شهر بروم. هنوز ريشم درنيامده بود و لباس كردي ميپوشيدم و به شهر ميرفتم. البته شهيد وصالي و همسرشان خانم مريم كاظمزاده خيلي هواي من را داشتند. خصوصاً مريم خانم كه مرتب سفارش من را به اصغرآقا ميكرد. (با خنده) اما خب من كله شقتر از اين حرفها بودم.
در خاطرات سردار كوثري هم آمده كه ايشان همراه گروه دستمال سرخها بودند و در مهاباد مجروح شدند.
اصلاً من و حاج محمد كوثري ورودي يك زمان به سپاه هستيم. نه اينكه همديگر را از قبل بشناسيم. منتها در يك دوره عضو سپاه شديم و قسمت بود با هم به مهاباد اعزام شويم. ايشان چون قبلاً سربازي رفته بود، يك جورهايي از افراد برجسته گردان پنجم بود. در مهاباد هم ميخواست به ما آموزش كار با نارنجك را بدهد كه نارنجك توي دستش تركيد و انگشتش قطع شد، اما به تهران منتقل نشد و همين طور در منطقه ماند.
مهابادي كه در اوج اغتشاشات كردستان قرار داشت، چه شرايطي را براي شما رقم زده بود؟
يك خيابان نه چندان بلندي تقريباً در حاشيه شهر وجود داشت كه مقر بچههاي ژاندارمري سر اين خيابان بود و پادگان ارتش و كاخ سابق جوانان به عنوان مقر نيروهاي سپاه، در انتهاي اين خيابان قرار داشتند. جز اين خيابان، باقي شهر دست ضد انقلاب بود. جالب است كه هم دكتر قاسملو رهبر دموكراتها در اين شهر بود و هم عزالدين حسيني رهبر معنوي كومله. ما آنجا كار خيلي سختي داشتيم، خصوصاً كه هيئت سوءنيت باعث شده بود دست و بالمان كاملاً بسته شود. ما آنجا غير از كاخ جوانان و ساختمانهايش، ساختماني كه سابق خانه يكي از خانها بود را در اختيار داشتيم. حتي وقتي ميخواستيم از اين ساختمان به ساختمان ديگر برويم، برايمان محدوديت ايجاد كرده بودند. هرچند سر وقتش كار خودمان را هم كرديم و ضرب شستي به ضد انقلاب نشان داديم.
يعني با آنها درگير شديد؟
بله، يك بار به جنگ شهري تمام عياري ورود كرديم. قرار بود ارتش هم به ما كمك كند كه بنا به دلايلي ورود نكرد و در عوض تعدادي از سربازها كه از بچههاي تهران بودند، با اين عنوان كه ميخواهيم به بچه محلهاي خودمان (پاسدارهاي تهراني) كمك كنيم، در اسلحه خانهشان را شكستند و به كمكمان آمدند. با اين وجود تعدادمان كم بود. خصوصاً كه ضد انقلاب در اغلب خانهها نفوذ كرده بود. در آن درگيري ما مثل حضرت مسلم غريب افتاده بوديم. از هر خانه و كوي و برزني به طرفمان تيراندازي ميشد. من آنجا گلويم گلوله خورد كه هنوز هم جاي زخمش مانده است. در همين كش و قوس ديدم كه شهيد وصالي يكي از دو آرپي جي مان را برداشت و زيگزالي به طرف دشمن رفت. حركتش واقعاً متهورانه بود. ضد انقلاب سعي ميكردند او را بزنند، اما نميتوانستند. عاقبت وصالي جلو رفت و با شليك گلوله آرپي جي سنگر ضد انقلاب را منهدم كرد. بعد كه به مقر برگشتيم، تازه آنجا بود كه شهيد وصالي متوجه زخم گلويم شد. به شوخي گفت: بادمجون بمي هستي كه ذرهاي آفت نداري. من هم كه حركت شجاعانه او در انهدام سنگر دشمن در ذهنم بود در جواب گفتم: من بادمجان بم هستم يا شما؟ وصالي متوجه منظورم شد و گفت: دشمن نميتواند من را از پا بيندازد، مگر اينكه گلولهاي به سرم بزنند. اتفاقاً همين طور هم شد و سال 59 در ظهر عاشورا در تنگه حاجيان گيلانغرب گلولهاي به سرش خورد و به شهادت رسيد.
يك جورهايي احساس ميكنم شخصيت اصغر وصالي با حاج احمد متوسليان تشابه زيادي دارد، شما كه با هر دو اين عزيزان بودهايد نظرتان چيست؟
به نظر من شهيد وصالي فنيتر از حاج احمد بود. يك چريك به تمام معنا بود كه قبل از انقلاب در لبنان آموزشهاي نظامي را پشت سر گذاشته بود. هر دوي آنها آدمهاي متهور، شجاع و محكمي بودند و شايد اصغر وصالي كمي سفتتر از حاج احمد بود. شهيد وصالي هم گاهي از كوره در ميرفت و سختگيري ميكرد، اما مثل حاج احمد محبتي برادرانه و حتي متواضعانه داشت. آدم شيفته شهيد وصالي و حاج احمد ميشد.
خاطرهاي از سختگيريهاي شهيد وصالي داريد؟
يكبار كه حضرت امام پيامي مبني بر دوستي و آشتي مردم كرد و غير كُرد را صادر كردند دموكراتها فكر كرده بودند ايشان با مسئله خودمختاري شان موافقت كردهاند. بنابراين يك روز كريم خالدار فرمانده عمليات دموكراتها كه يك فرد قد بلند و قوي بود، به همراه تعدادي از نيروهايش به مقر ما در مهاباد آمدند و گفتند بايد با ما به داخل شهر بياييد و مهمانمان باشيد. به اصرار و با زور من و تعدادي از بچهها را با خود بردند. واقعاً هم قصد بدي نداشتند، اما داخل شهر كوملهها كه سفت و سختتر از دموكراتها بودند ريختند سرمان و درگيري پيش آمد. شير تو شير كه شد خود دموكراتها ما را دستگير كردند و به كميته مركزي شان بردند. من بودم و ولي خوشنام. ته دلمان آشوب بود كه الان اصغر آقا و بچهها نگرانمان ميشوند. من كلكي سوار كردم و گفتم مگر ما با هم دوست نشديم، خب بگذاريد به آقاي وصالي زنگ بزنم و بگويم كه در درگيري بين شما و كوملهها كمك تان كند. آنها هم خوشحال شدند و تماس برقرار شد. اصغر وصالي تا صدايم را شنيد شروع كرد به داد و بيداد كردن كه شما كجا هستيد. من هم گفتم كه مقر دموكراتها هستيم و اين برادرها ميخواهند شما با آنها همكاري كنيد. اصغر اول متوجه منظورم نشد و همين طور داد ميزد و من هم به روي خودم نميآوردم. عاقبت متوجه منظورم شد كه ميخواهم آمار خودمان را بدهم. بعد كه گوشي را قطع كردم، برايمان چاي آوردند و حتي دستور دادند ما را با ماشين خودشان به مقرمان برسانند. آنجا كه رسيديم من ميدانستم نبايد تا مدتي جلوي چشم اصغر آقا باشم اما ولي خوشنام بنده خدا صاف رفت پيشش و... چنان سيلي خورد كه تا آخر عمرش فراموشش نميكند!
جالب است كه شما با فرماندهان گمنام و مظلوم زيادي همرزم بودهايد، مثل حاج كاظم رستگار.
بله، شهيد رستگار من را به تيپ 10 سيدالشهدا(ع) برد. بعد از كنارهگيري ايشان هم من به قرارگاه خاتمالانبياء(ص) رفتم و همين طور در جنگ بودم و بعدها هم در مسئوليتهاي ديگر فعاليت ميكردم. شهيد رستگار(دومين فرمانده تيپ سيدالشهدا) با شهيد موحد دانش(اولين فرمانده اين تيپ) از مخلصترين فرماندهان جنگ بودند. جالب است كه هر دو به صورت بسيجي به شهادت رسيدند. شهيد موحد دانش دستش قطع شده بود، تسمهاي به مچ دست قطع شدهاش ميبست و ادامهاش را به دستگيره گاز موتورسيكلت ميبست و اين طوري متور تريل سوار ميشد. آدم عجيبي بود.
اگر ميشود ما را مهمان خاطرهاي از دوران جنگ كنيد.
در همان مهاباد كه بوديم غذاي ما را پادگان ارتش تأمين ميكرد. گزارش رسيد كه اصول بهداشتي در آشپزخانه پادگان رعايت نميشود. شهيد وصالي گفت جيرهمان را بدهيد خودمان آشپزي ميكنيم. يك اكبرآقايي داشتيم كه آشپزي بلد بود. هيكل فربهاي داشت و بچهها به او اكبر گامبو ميگفتند. ايشان شد مسئول آشپزخانه مقر سپاه. يك روز در پادگان ارتش چند گوسفند بريده بودند. من و يكي از بچهها رفتيم گفتيم سهم كله پاچه ما را بدهيد! بندگان خدا هم به ما پنج دست كلهپاچه دادند. آمديم و به زحمت پاكشان كرديم. بعد گفتيم خدا را خوش نميآيد 20- 10 نفر صبحانه كله پاچه بزنيم و باقي گردان بينصيب بمانند. به اصغر آقا گفتيم ميخواهيم فردا صبح به همه گردان كلهپاچه بدهيم. گفت: بيخيال شويد بچهها. در مهاباد ضدانقلاب زده چه چيزهايي به فكرتان ميرسد. اصرار كرديم و بنده خدا ديگر حرفي نزد. رفتيم يك ديگ خيلي بزرگ پيدا كرديم و با يكي از بچهها دونفري پياده آن را تا سر خيابان اصلي برديم. بعد يك تاكسي گيرمان آمد. سوار شديم و به اولين طباخي كه رسيديم پرسيديم چند دست كله پاچه داريد؟ گفت 30دست. ما هم گفتيم همه را بده كه خريداريم. مطبخي هم تعجب كرده بود و هم از اينكه همه ديگش را يكجا خريديم ذوق كرده بود. خلاصه خريديم و آمديم مقرمان. آن روز صبح همه گردان پنجم صبحانه كله پاچه خوردند.
سخن پاياني.
در جنگ خيلي از آدمها مثل اصغر وصالي، كاظم رستگار، حاج داوود كريمي، علي موحد دانش و... بودند كه بنا به دلايلي كمتر شناخته شدهاند. ما حتي معرفي شهدا را كليشهاي كرده و تنها تعداد معدودي را برجسته و معرفي كردهايم. چرا بايد حاج داوود كريمي اينقدر مظلوم باشد يا كاظم رستگار يا اصغر وصالي و. . . كمتر شناخته شده باشند. من حتي «به ايستاده در غبار» و فيلم «چ» انتقاد دارم. هيچ كدام از اين دو مجموعه نتوانستند احمد متوسليان و اصغر وصالي واقعي را بشناسانند. ما سرداراني چون مهدي خندان و يوسف اسدي داريم كه اعجوبههايي بودند، اما خيلي از مردم آنها را اصلاً نميشناسند. اينها بايد به مردم شناسانده شوند و وظيفه شما رسانهايهاست كه در اين راه تلاش كنيد.
منبع: روزنامه جوان