بازخوانی عملیات والفجر مقدماتی در گفت‌وگو با سردار مهدی فرهنگ؛

پرپر شدن بچه‌ها در جهنم تیر و ترکش/ لبخند شهادت روی مین «والمر»

گاهی پشت سرم را نگاه می‌کردم، می دیدم بچه‌ها روی زمین ریخته‌اند؛ فوراً نگاهم را برمی‌گرداندم و فقط به جلو می‌رفتم. آرپی‌جی‌زن می‌رفت آرپی جی شلیک کند، او را می‌زدند! تیربارچی می‌آمد شلیک کند، او را می‌زدند. خدا روحیه‌ی عجیبی به من و بقیه‌ی بچه‌ها داده بود؛ نه احساس خستگی می‌کردیم، نه روحیه خود را از دست می‌دادیم.
کد خبر: ۲۲۵۵۴۱
تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۷ - 06February 2017

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، عملیات والفجر مقدماتی 18 بهمن سال 1361 به وقوع پیوست. به همین مناسبت گفت‌وگویی را با سردار مهدی فرهنگ از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس که بچه های قدیم جنگ وی را  «مهدی نیرنگ» خطاب می کردند ترتیب دادیم که شرح آن در زیر می‌آید.

دفاع پرس: شما چگونه متوجه می‌شدید که عملیاتی در پیش رو دارید؟

وقتی که نزدیک عملیات می‌شد، یک سری چیزها خودش را نشان می‌داد. به یک‌باره ماشین‌های تدارکات و تسلیحات را به ما می‌دادند. می‌فهمیدیم که داریم به عملیات نزدیک می‌شویم و برادر احمد کاظمی می‌خواهد کارهایی انجام دهد.

یک روز برادر شجاعی که فرمانده تیپ بود، همراه با برادر میرحسینی و برادر فتحعلی فلاح آمد پیش من و گفت: «آقای نیرنگ، شما خودت این گردان را فرماندهی کن!» به او گفتم: «اگر فرد دیگری برای فرماندهی پیدا شود، خیلی خوشحال می‌شوم!»

کنار ماشین ایستاده بودم که برادر شجاعی گفت: «پس برادر حسن‌زاده فرمانده گردان باشد.» گفتم: «خیلی خوش آمدند!» در عملیات محرم، برادر محمد حسین حسن‌زاده جانشین برادر فتحعلی فلاح بود.

بعدازظهر رفتم نیروهای گردان را جمع کردم و گفتم: «از امروز آقای حسن‌زاده فرمانده گردان و من هم جانشینشان هستم. بقیه ی کادر گردان هم در جای خود باقی می‌مانند!» بلافاصله برادر حسن‌زاده گفت: «خود آقای نیرنگ فرمانده گردان هستن، ما هم اینجا در خدمتتان هستیم؛ طبق همان روال قبلی کارهایتان را انجام دهید!» من پیش از این با برادر حسن‌زاده کار نکرده بودم و برای اولین‌بار بود که او را می‌دیدم. حدود سه ماه فرمانده گردان قمربنی‌هاشم(ع) بودم، ایشان هم پانزده روز فرمانده گردان بود که عملیات شروع شد و شهید شد. (خدا روحش را شاد کند)

آن موقع بین نیروهای یزدی بحثی شروع شد؛ حالا که تیپ نجف اشرف به لشکر تبدیل شده و سه‌تا تیپ دارد، یکی از تیپ‌ها را به ما بدهند و این تیپ کاملاً یزدی باشد؛ از فرمانده گرفته تا جانشین، فرمانده گردان ها، تدارکات و خلاصه همه چیز به عهده‌ی یزدی‌ها باشد. آن موقع برادر عاصی‌زاده، مسئول اطلاعات عملیات لشکر نجف اشرف بود. برادر میرحسینی در تیپ دو فرمانده ی محور بود. برادر فتحعلی فلاح جانشین تیپ یک بود. واحد خمپاره ی لشکر دست برادر سید رسول اشرف بود. اعزام نیروی لشکر دست بچه‌های یزدی، مثل برادر حاجی قنبر بود که بعد از عملیات محرم رفت، چون برادرش شهید شده بود و بعد برادر عباسعلی فتوحی در این سمت بود. برادر حسن رشیدی هم از یزد آمده بود. ایشان یکی از کسانی بود که بیشتر از همه پیگیر تشکیل تیپ بودند. برادر رشیدی چون فرمانده ی آموزشگاه شهید بهشتی یزد بود، بچه ها برای حرف‌هایش اهمیت زیادی قائل بودند.

آن زمان برادر ربیعی که اصفهانی بود، رئیس ستاد تیپ یک و برادر خلیل حسن بیگی هم جانشین ستاد آن تیپ بود. آنجا یک طویله ی گوسفند بود که بچه‌ها آن را تر و تمیز کرده بودند. خیلی جای دبشی شده بود. یک دفعه که در آن محل جلسه‌ای در مورد تشکیل تیپ برای یزد بود، من هم رفته بودم ... حاج آقای ناصری که آن موقع از طرف آقای محلاتی (نماینده ی امام در سپاه) به عنوان نماینده‌ی امام در سپاه یزد منصوب شده بود، به آن جلسه آمده بودند. ایشان در رابطه با حفظ انسجام یزدی‌هانقش زیادی داشتند. ایشان هر وقت به جبهه می‌آمدند، سعیشان بر این بود که بچه‌ها همیشه معنویت، همدلی و همکاری داشته باشند. قبل از عملیات والفجر مقدماتی، عمده‌ی نیروهای یزدی در لشکر نجف اشرف جمع شده بودند.

در آنجا اولین جلسه ی رسمی در رابطه بااینکه یکی از تیپ های لشکر نجف اشرف به نیروهای یزدی واگذار شود، در حضور حاج آقای ناصری گرفته شد. در آن جلسه، برادران خلیل حسن بیگی، رشیدی، سید خلیل آواره، حسن انتظاری، حسن زاده،هدایتی، حاجی فقیه و من حضور داشتیم. پس از اینکه بحث و صحبت کردیم، حاج آقای ناصری گفتند: «من پیگیری می‌کنم و با برادر کاظمی صحبت می‌کنم.» آن موقع کسی که بیشتر با برادر احمد کاظمی ارتباط داشت، ایشان بود؛ ما بیشتر با مسئولین تیپ‌ها ارتباط داشتیم. البته برادران عاصی‌زاده، حسین پهلوان‌حسینی، حاج کاظم میرحسینی، حاج فتحعلی فلاح و حاج حسین امیرحسینی هم با برادر کاظمی ارتباط داشتند.

در جلسه، وقتی داشت صحبت می‌شد که تیپ مستقل تشکیل شود، برادر حسن‌زاده گفت: «اگر می‌خواهید تیپ تشکیل بدهید، باید مسائل ناسیونالیستی در کار نباشد!» برای افراد بحث خیلی تازه ای بود. کسی تصور نمی‌کرد که اگر برادر عاصی‌زاده فرمانده تیپ شود، قرار است هرچه اردکانی است به کار گیرد. یادم است بعداً به برادر عاصی زاده گفتم: «شما در انتخاب‌ مسئولین، عمدتاً بچه‌های اردکان را انتخاب می‌کنید، چرا؟» دلیلی که ایشان داشت، می‌گفت: «چون که من بیشتر آن‌ها را از بچگی می‌شناسم و شناختم نسبت به آن‌ها زیاد است، خیالم راحت است که می‌توانند فلان مسئولیت را به عهده بگیرند.» ولی نقض آن هم زیاد بود؛ مثلاً برادر عاصی‌زاده به راحتی حسن انتظاری، رضا هدایتی، سید رسول اشرف و من را که یزدی بودیم، به عنوان فرمانده ی گردان تعیین کرد.

برادر حسن‌زاده که این بحث را مطرح کرد، جلسه کمی متشنج شد. حاج آقای ناصری توضیح دادند که: «اصلاً این‌طور چیزی نیست؛ همه‌ی ما می‌خواهیم استان یزد، یکی از تیپ‌ها را داشته باشد.» خلاصه اولین جلسه‌ی تشکیل تیپ برگزار شد و یکی از کلنگ‌های تشکیل تیپ در آن مقری که قبلاً طویله بود، به زمین خورد.

در آن جلسه همه موافق بودند که تیپ تشکیل شود. آن موقع بر سر فرماندهی تیپ صحبتی نشد؛ ولی ما می‌گفتیم که باید تیپ به طور کامل یزدی باشد. بعداً که رایزنی را شروع کردیم، برادر احمد کاظمی شدیداً مخالفت کرد و گفت: «به هیچ وجه!»

برادر حسن‌زاده که فرمانده ی گردان شد، چند نفر به چادرمان اضافه شدند. برادر حسن‌زاده سه‌ نفر دیگر همهمراه خود آورده بود: برادر کاظمی (اهل میبد که بعداً جانباز شد)، برادر احمدیان (اهل میبد که در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شد) و یکی دیگر از برادران به نام حقانی (قبلاً فامیل او باباگذاری بود). بچه های بسیار خوبی بودند؛ با هم داشتیم کار می‌کردیم. بعد از حدود ده روز که در منطقه بودیم، احساسکردم که منطقه لو رفته است. چون چند روز بعد از آن هواپیماها مرتب می‌آمدند و می‌رفتند.

مسئولیت سنگین عملیات والفجر مقدماتی 

دفاع پرس: در آن منطقه، هیچ گونه درگیری ای نداشتید؟

نه، ما در عقبه مستقر بودیم و هیچ ارتباطی با خط پدافندی نداشتیم. داشتیم برای عملیات آماده می‌شدیم. جلسات عملیات هنوز شروع نشده بود؛ ولی تا حدودی می‌دانستیم که داریم به عملیات نزدیک می‌شویم. چون منطقه ای بود که مرخصی گرفتن ممنوع بود و نمی‌گذاشتند کسی از آنجا برود. من آنجا این موضوع را کشف کردم که تنگه¬ی ذلیجان چیست. ذلیجان تنگه ای بود که در عملیات فتح‌المبین، لشکر نجف اشرف از آن استفاده و عراقی‌ها را دور زده بود. آن موقع، وقتی می‌خواستند از آن تنگه عبور کنند، طوفان شده بود و توانسته بودند در پرتوی این طوفان، خودشان را به پشت دشمن برسانند. به همین علت تابلو زده بودند: «خدا ذلیجان را آزاد کرد.»

یک روز عراق موشکی به منطقه ما شلیک کرد. برای اولین بار بود که در این منطقه این اتفاق می¬افتاد! دشمن موشک‌های با برد کوتاه شلیک می‌کرد. موشک کنار چادرهای لشکر41 ثارالله اصابت کرده بود که چندنفرشهید شده بودند. این اتفاق خیلی تازگی داشت و نشان می‌داد که منطقه‌ی عملیات لو رفته است. قرار بود عملیات، به صورت مشترک با ارتش انجام شود. سپاه خیلی نیرو آورده بود. از استان یزد هم چهار گردان پیاده حضور داشتند. یک گروهان مستقل هم داشتیم که به آن گروهان آرپی‌ جی می‌گفتند. چون منطقه دشت بود و می‌گفتند که تانک‌های عراقی زیاد است؛ به همین خاطر این گروهان که همه ی نیروهای آن آرپی جی‌زن بودند، تشکیل شده بود. چند روز بعد هم بمباران شروع شد. هواپیمای عراقی آمد و منطقه‌ی ما را بمباران کرد؛ ولی تلفاتی ندادیم. با این اتفاقات، طبق تصمیم قرارگاه و بنا به دستور برادر احمد کاظمی، صبح که می‌شد، گردان ها چادرهایشان را جمع کرده و استتار می‌کردند. در آنجا یک سری ارتفاعات بود به نام ارتفاعات «میشداغ» ؛ به ما گفتند: «بروید در آن ارتفاع مستقر شوید تا شب شود، غذا هم برای‌تان می‌آورند. تا می‌توانید خودتان را هم استتار کنید. جدا، جدا بنشینید و پراکنده باشید.»

هوا که تاریک می‌شد، از ارتفاع به پایین آمده و چادرها را دوباره برپا می‌کردیم و می‌خوابیدیم. صبح روز بعد، دوباره چادرها را جمع نموده و استتار می‌کردیم و به کوه می‌رفتیم تا شب شود. یک نفر هم نمی‌آمد اعتراض کند که «این چه کاری است! شب چادر بزنیم، دوباره صبح آن را جمع کنیم!» خیلی کار مشکلی بود که هر روز چادر و پلاستیک روی آن جمع کنیم و استتار کنیم و دوباره نزدیک شب، چادر بزنیم و پلاستیک روی آن کشیده و استتار کنیم!

دفاع پرس: چطور استتار می کردید؟

با گِل و خاکی که آنجا بود. خاک¬ها را خیس می‌کردیم و روی چادرها می‌پاشیدیم. بعضی مواقع هم خار و خاشاکی که در منطقه بودروی آن می‌گذاشتیم. ولی چون هر روز چادرها را جمع می‌کردیم، نیازی به گل‌آلود کردن نداشت. وقتی چادرها را جمع می‌کردیم، تعدادی از پتوهایی که با چادر همرنگ بود، روی آن می‌کشیدیم. بچه¬ها به غیر از پتو همه‌‌ی وسایلشان را برمی‌داشتند و به کوه می‌رفتند. موقعی که برای‌مان غذا می‌آوردند، با یک اوضاعی غذا را بین نیروها تقسیم می‌کردیم؛ چون آن موقع بشقاب نبود. هر گروهان، دوتا سینی داشت که در یکی از آن‌ها برنج و در دیگری خورشت می‌ریختند و به بالا می‌بردند؛ با هم می‌نشستند و غذا می‌خوردند.

دفاع پرس: چند مدت در استتار بودید؟

حدود یک ماه کارمان این بود.

در کوه در حد دو سه نفر- دو سه نفر، کنار هم بودند. جایی که ما مستقر بودیم، شیاری بود و نیروها هم بیشتر نشسته بودند، با هم حرف می‌زدند؛ می‌خوابیدند.

هر روز صبح، قبل از اینکه آفتاب بزند، ورزش می‌کردیم و می‌رفتیم در ارتفاعات. غروب که به پایین می‌آمدیم، نماز مغرب و عشا را به جماعت می‌خواندیم؛ چون هوا تاریک بود و خیال‌مان راحت بود که شب هواپیما برای بمباران نمی‌آید ؛ ولی از وقتی که دشمن شروع به شلیک موشک به منطقه‌ی ما کرد، گفتند: «دیگر نماز جماعت نخوانید!» روحانی¬ها را تقسیم می‌کردیم و داخل هر چادر، جداگانه نماز جماعت برگزار می‌کردیم.

شب بعد از نماز و شام، نیروها می‌خوابیدند. نیم ساعت به اذان صبح مانده، همهبیدارومشغول انجام کاری بودند. نماز صبح را می‌خواندیم و بعد نیروها شروع به دویدن می‌کردند، به ارتفاع می‌رفتند و تا غروب آنجا بودند. در این مدت، نه اینکه نیروها را مجبور کنم جایی بشینند؛ فقط می‌گفتم که پراکندگی داشته باشند. نیروها سه‌نفر، سه‌نفر پخش می‌شدند. من هم مرتب بینشان تردد می‌کردم، برای‌شان صحبت می‌نمودم و خاطره می‌گفتم. بعضی وقت ها به نزدم می‌آمدند و با من عکس می‌گرفتند، دفترچه‌های کوچکی داشتند که من به عنوان فرمانده گردان برای‌شان چیزی می‌نوشتم و امضاء می‌کردم که خیلیاز آن‌ها شهید شدند.

برادر جوادی همیشه به من می‌گفت: «آقای نیرنگ، هیچ‌جا نداری که ما برویم مین لَگد کنیم؟» همیشه حرفش این بود. در نهایت روی مین رفت و شهید شد. من لحظه ی شهادتش را ندیدم. طلبه بود و بسیار روحیه‌ی بالا و خوبی داشت. او را همراه می‌کردم و به چادرها می‌رفتیم؛ حمد و سوره ی بچه ها را درست می‌کردیم. یکی از کارهایی که همیشه برای آن اهمیت قائل بودم، این بود که حمد و سوره نیروها را درست کنم.

بعضی وقت‌ها حاج آقای ناصری به چادر گردان ما می‌آمدند. یک شب که آمدند، برادر حسن‌زاده و همراهانش هم در چادر بودند. حاج آقای ناصری نماز مغرب و عشاء را خواندند و بعداً هم برای عملیات راه افتادیم.

دفاع پرس: به غیر از آموزش و آمادگی جسمانی، برنامه‌ای برای عملیات ابلاغ شده بود؟

کم‌کم توجیه منطقه‌ی عملیاتیهم شروع شد و منطقه عملیاتی را برای‌مان مشخص کردند. یادم است وقتی به جلسات توجیه عملیات که بعد از نماز مغرب و عشاء شروع می‌شد، می‌رفتم؛ بعضی وقت ها تا یک و دو «نیمه شب» جلسه ادامه داشت. در حین همین جلسات، زمزمه ها هم شروع شد که کجا قرار است عملیات شود.

در یکی دو جلسه‌ی اول تشریح عملیات، برادر کاظمی حضور داشت. بعداً دیگر فرمانده ی تیپ‌ها بودند. برادر احمد کاظمی به عنوان فرمانده¬ی سپاه هفتم حدید تعیین شد که یکی از لشکرهای آن هم، لشکر نجف بود. برادر کاظمی برای لشکر نجف اشرف، فرمانده-ای به نام برادر کریم نصر معرفی کرد؛ ایشان قبلاً فرمانده ی تیپ44 قمربنی‌هاشم(ع) بود، ولی (بعضی‌ها) نپذیرفتند.

برادر کاظمی ناچاراً هم فرماندهیِ لشکر نجف اشرف و هم فرماندهی سپاه حدید را به عهده داشت. برادر مرتضی قربانی،جانشین برادر احمد کاظمی در سپاه هفتم حدید بود. فرمانده‌ی تیپ یک لشکر نجف برادر شجاعی، فرمانده ی تیپ دو برادر قاسم محمدی و فرمانده ی تیپ سه که زرهی بود، برادر کیلیشادی بود. گردان ما در تیپ یک بود که قرار بود خط را بشکند. گردان های دیگر مثل گردان امام علی(ع) به فرماندهی برادر حسن انتظاری و گردان امام رضا(ع) به فرماندهی برادر هدایتی و گردان مسلم‌ابن‌عقیل(ع) به فرماندهی برادر عباسعلی آسایش در تیپ دو بودند.

برای اولین بار اسم حاج همّت را آنجا شنیدم. جلسه ای بود، من با حاج آقای ناصری که می‌خواستند با برادر کاظمی درباره ی تیپ صحبت کنند، به سپاه هفتم حدید رفته بودم. یک سری نیروها هم آمده بودند که بعداً فهمیدم تهرانی هستند. وقتی داشتند می‌رفتند، برادر کاظمی به آن‌ها گفت: «سلام من را به آقای همت برسانید!» بعداً که پرسیدم همت کیست؟ گفتند: «ایشان فرمانده‌ی سپاه قدر است.»

مرتب به جلسات تشریح عملیات می‌رفتیم. قرار بود گردان ما یک روز مانده به عملیات، به جنگل عمقر برود و آنجا مستقر شود. در آن منطقه ی بیابان‌مانند، درخت های گز زیادیبود. قرار شد خودمان را زیر درختان آنجا استتار کنیم و بعد از آنجا حرکت کنیم تا به خط دشمن برسیم. برادر احمد کاظمی بیشتر نظرش بر این بود که قبل از عملیات، فرمانده¬ی گردان باید تا آنجایی که می‌‌تواند به جلو رفته و منطقه دشمن را توجیه شود تا اگر یک موقع نیروی شناسایی شهید شد، او بتواند نیروها را راهنمایی کند. برادر حسن‌زاده چندین‌بار برای شناسایی رفت؛ ولی من هیچ‌دفعه نرفتم. من بیشتر با گردان مشغول بودم و نیروها بیشتر با من مأنوس بودند. برادر حسن‌زاده خیلی با بچه¬ها خلط نبود و خودش هم دلی به این نبسته بود. می‌شد گفت: آمادگی شهادت در درونش وجود داشت.

یک بار در رابطه با گردان جلسه‌ای گرفتیم و برخی موارد راتوضیح دادم. بعد از جلسه، برادر حسن‌زاده خصوصی با من صحبت کرد و با صراحت به من گفت: «این کارها را نباید شما انجام دهی، این کارها را من باید انجام دهم!» ولی من به آن صورت ناراحت نشدم؛ خیلی راحت گفتم: «خیلی خوب، این کارها را شما انجام دهید، این کارها را هم من انجام می‌دهم.» با اینکه ایشان خیلی رک با من صحبت کرد؛ ولی یادم نمی‌آید که از کوره در رفته باشم. یکی از چیزهای جالب در جنگ این بود که اگر مسئولیتی را از کسی می‌گرفتند، خوشحال می‌شد. مثلاً اگر می‌گفتند: «از امروز شما دیگر جانشین گردان نیستی!» می‌گفتیم: «خدا را شکر!» یا می‌گفتند: «از امروز شما فرمانده گروهان باش!» می‌گفتیم: «الحمد‌لله! می‌رویم» یا می‌گفتند: «از امروز فرمانده‌ی دسته باش!» می‌گفتیم: «باشد، می‌رویم فرمانده دسته می‌شویم.» هیچ کس مقاومتی نمی‌کرد؛ مثلاً بگوید: «نه، من سابقه دارم!» اصلاً این حرف‌ها نبود.

به جلسات تیپ که می‌رفتیم، توضیحات را برادر حسن‌زاده می‌داد و کارهای گردان مثل: توجیه دسته‌ها و گروهان‌ها، همیشه به عهده‌ی من بود. خیلی کم پیش می‌آمد که برادر حسن‌زاده، بچه¬های گردان را جمع کرده باشد و برای‌شان صحبت کند؛ اگر یک یا دو مورد صحبت اتفاق افتاده باشد.

جلسات خیلی طول می‌کشید. بعضی مواقع می‌رفتیم در جلسه می‌نشستیم؛ ولی مگر جلسه تمام می‌شد! از شدت خستگی خواب می‌رفتم، دوباره که بیدار می‌شدم، می‌دیدم: نه، هنوز گردان سه دارد توضیح می‌دهد! از سه تیپ لشکر نجف، تیپ یک خط‌شکن بود، با حدود پنج گردان که یکی از گردان‌ها ما بودیم.

ما از روی کالک، نقشه و زمین توجیه شدیم. باید از جنگل عمقر حدود سه، چهار کیلومتر پیاده می‌رفتیم تا به میدان مین متروکه می‌رسیدیم. به ما گفتند: «میدان مین متروکه که رسیدید، بعد یک کانال است که سه متر عمق دارد.» ما در عملیات، نردبان هم با خودمان بردیم که بتوانیم روی کانال گذاشته و بچه‌ها از روی آن عبور کنند؛ ولی وقتی به کانال رسیدیم، می‌شد ازکانال پایین آمده و از آن عبور کنیم. بعد از کانال، پانصد متر میدان مین منظم بود. دوباره کانال بود و باز میدان مین بود تا اینکه به خط دشمن می‌رسیدیم. از جایی که شروع عملیات بود تا خط دشمن، حدود چهار کیلومتر می‌شد که هزار و دویست متر آن مانع بود.

قبل از عملیات در حالت خوف و رجاء بودم. از وقتی مسئولیت گردان را قبول کردم، مدام با خود می‌گفتم: «خدایا، آیا می‌توانم از پس این مسئولیت برآیم؟!» دو سه روز مانده به عملیات، مریض ‌شدم و تب و لرز کردم و وضعیت خوبی نداشتم. همیشه نگران بودم که یک وقت در عملیات کم نیاورم. با اینکه برادر حسن‌زاده فرماندهی گردان را عهده‌دار شده بود، باز هم بچه¬ها خیلی به من رجوع می‌کردند؛ چون من را بیشتر می‌شناختند. من هم همیشه «خدا، خدا» می‌کردم که یک موقع جلوی این بچه‌ها کم نیاورم و زمین‌گیر نشوم.

دفاع پرس:طراحی عملیات چگونه بود؟

عملیات به این صورت بود که قرار شد در شب اول، تیپ یک لشکر8 نجف اشرف، عملیات را انجام بدهد؛ از موانع عبور کند، خط را بشکند، پاکسازی پشت خط را انجام دهد و ادامه دهد تا به جاده‌ای که کنار پاسگاه وهَب بود، برسد. (پاسگاه وهب جزء پاسگاه‌های ایران بود). قرار بود شب بعد هم تیپ دو که بیشتر، گردان‌های یزدی (گردان امام علی(ع)، گردان امام رضا(ع)، گردان مسلم بن عقیل(ع) و گروهان آرپی‌جی) بودند؛ نفوذکنند و به طرف پلی به نام پل غزیله بروند.

شکل عملیات به صورت یک قیف بود؛ به‌ طوری که در شروع عملیات، منطقه مانور به بزرگی قیف بود و وقتی به آن پل می‌رسیدیم، ته قیف بودیم. خیلی کار کرده بودند که چطور از آن پل عبور کنیم و پس از گذشتن از پل، به طرف استان العماره¬ی عراق برویم. آن موقع صحبت آن بود که قرار است رئیس جمهور (آن موقع حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بودند) در اجلاس سران غیرمتعهدها شرکت کنند و ما باید عملیاتی انجام دهیم که ایشان در آنجا با قدرت بتوانند کار را به پیش برند.

در منطقه¬ی عملیاتی که بودیم، یک روز همه ی نیروها را سوار ماشین کردند و بهاهواز آمدیم. خیلی برای من تازگی داشت که در حین عملیات، ما را جابه‌جا کردند و به شهر اهواز آوردند. آن روز تشییع جنازه ی خیلی باشکوهی بود. وقتی سؤال کردم، گفتند که دو نفر از سرداران بزرگ اسلام در فکه شهید شدند: شهیدان دکتر بقایی و حسن باقری .می‌گفتند یکی از آن‌ها فرمانده‌ی قوای یکم و یکی دیگر فرمانده قوای دوم بوده است. من مدام سؤال می‌کردم: «قوا دیگر چیست؟» اصطلاح جدیدی بود که در سپاه وارد شده بود.

قبل از عملیات، همه ی گردان های لشکر نجف اشرف جمع شده و برادر شمخانی که آن موقع جانشین فرماندهی کل سپاه بود، برای‌شان صحبت می‌کرد. ناگهان گردان حسن انتظاری (گردان امام علی(ع)) با نظم خاصی آمد؛ سه گروهان پشت سر هم و حسین رحمانی نوحه می‌خواند. چنان مجلس را تحتتأثیرقراردادند کهآقای شمخانی سخنرانی‌اش را قطع کرد و حسین رحمانی را صدا زد و گفت: «بیا بالا!» تپه ای بود؛ ما پایین تپه بودیم. حسین رحمانی رفت بالا و عزاداری کرد. بعد برادر شمخانی سخنرانی را ادامه داد، خیلی صحنه‌ی قشنگی بود. حسین رحمانی صدای خوبی داشتو فرمانده یکی از گروهان های گردان امام علی(ع) بود.

گردان حسن انتظاری همیشه جلودار عزاداری در جبهه بود. گاهی اوقات من هم مداحی می‌کردمو گاهی در چادرها نوحه‌خوانی می‌کردم. انصافاً معنویت خاصی در آنجا حاکم بود. دعای توسل که خوانده می‌شد، خیلی ها با آن حال می‌کردند! چون برادرم نوحه‌خوان بود، بعضی نوحه‌های او را می‌خواندم. شب که می‌شد در چادرها عزاداری بود. حسن انتظاری علاقه ی خاصی به عزاداری سنتی داشت. مراسم عزاداری که می‌خواست برگزار شود، می‌گفت: «لیوان به درد چاییدادن نمی‌خورد!» می‌رفت از یزد استکان و نعلبکی و تال می‌آورد. چایی دادن با سینی را قبول نداشت، می‌گفت: «چایی را باید با تال یکی دانه - یکی دانه بدهید.» شب¬ها با اینکه همه خسته بودند، بعد از خواندن نماز، دوباره داشتند دعا و زیارت عاشورامی‌خواندند.

نیروی پاسدار گردان ما به پانزده نفر نمی‌رسید؛ همه بسیجی بودند. در بهترین وضعیت، فرمانده گروهان‌هایمان پاسدار بودند؛ ولی کم پیش می‌آمد که فرمانده دسته‌ها هم پاسدار باشند. بیشتر نیروها بسیجی بودند. گردان ما سه گروهان و هرگروهان چهار دسته¬ی بیست و دو نفره داشت که جمعاً با کادر گروهان صد نفر بودند. چیزی که خیلی جالب بود، این بود که هیچ کدام از گروهان¬های ما، بیشتر از یک یا دو سرویس بهداشتی نداشت؛ یعنی کل گردان، چهار تا هفت سرویس بهداشتی بیشتر نداشت. سه‌ تا شش سرویس بهداشتی برای گروهان‌ها و یکی هم برای کادر گردان بود، ولی ما هیچ موقع در صف توالت نمی‌ایستادیم؛ چون بچه‌ها دائم‌الوضو بودند. وقت نماز که می‌شد، بیشتر نیروها وضو داشتند. تعداد اندک‌شماری برای تجدید وضو می‌رفتند.

در عملیات والفجر مقدماتی قرار بود بچه های خمینی‌شهر خط را بشکنند؛فرمانده¬ی گردانشان هم برادر نوروزی بود. (فکر کنم بعداً شهید شد.) گردان ما قرار بود خط را پاکسازی کند و راه را باز کند که گردان های بعدی تیپ یک، به طرف پاسگاه وهب رفته و آنجا مستقر شوند تا عملیات در شب بعد، توسط تیپ دو ادامه پیدا کند. می‌شود گفت که در آن عملیات، تاحدودی به خود مغرور شده بودیم. می‌گفتیم: نیروها از میدان مین متروکه عبور می‌کنند، کانال اول را هم عبور می‌کنند و وقتی از کانال دوم عبور کردند، آن موقع درگیر می‌شویم. می‌گفتیم: کار عراق تمام است و همه چیز حَل است! حتی بعضی می‌گفتند: می‌خواهیم فلانی را استاندار العماره بگذاریم. در کنار این غرور، نشت اطلاعات خودی و خیانت بعضی‌ها در شکست آن عملیات خیلی تأثیر داشت که بعداً مشخص شد کار فرمانده‌ی نیروی دریایی ارتش، آقای افضلی بوده است. یکی دو نفر از نیروهای ارتش هم آن موقع به عراق پناهنده شده و اطلاعات را لو داده بودند.

دفاع پرس: روحیه‌ی نیروها قبل از عملیات چگونه بود؟

نیروهای بسیجی، آمده بودند که کار بزرگی را انجام دهند؛ بدون اینکه چشم‌داشتی داشته باشند. چون عملیات قبلی (عملیات محرم) موفقیت‌آمیز بود، همه می‌گفتند که این عملیات هم موفق است. منطقه‌ای هم که انتخاب شده بود، منطقه‌ی متروکه ای بود که کسی پیش‌بینی نمی‌کرد، دشمن این‌طور روی آن برنامه‌ریزی کند! چون عملیات طول کشید، منطقه لو رفت. نفوذی ها هم که اطلاعات را لو داده بودند؛ بنابراین دشمن آماده بود.

شب قبل از عملیات، ما را به جنگل عمقر بردند. قرارگاه لشکر8 نجف اشرف در آنجا بود. یک روز در جنگل عمقر بودیم. آنجا حالت رملی داشت. باران هم آمده بود و به راحتی می‌توانستیم سنگری کنده و داخل آن شویم.

مسئولیت سنگین عملیات والفجر مقدماتی 

دفاع پرس: چه ساعتی عملیات شروع شد؟

فکر کنم حدوداً ساعت یازده دوازده شب درگیر شدیم.

قرار شد همین که هوا تاریک شد، نیروها نماز را بخوانند و حرکت کنیم. گردان بچه‌های خمینی‌شهر جلوتر از ما بود که به ستون یک می‌رفتند. حدود سیصد نفر نیرو دریک ستون که با فاصله¬ی حداقل یک متر از نفر جلویی حرکت می‌کردند، طول خیلی زیادی شده بود. ما هم پشت سر آن گردان می‌رفتیم. پیش‌بینی من این بود که گردان خمینی‌شهری¬ها درگیر شده و خط را می‌شکنند وما هم کار را ادامه می‌دهیم. مناز برادر حسن‌زاده جدا شده بودم. بی‌سیم‌چی داشتم و قرار بود که من ابتدای ستون و برادر حسن‌زاده هم آخر ستون باشد. حدود پانصد متر به میدان مین متروکه مانده بود که دیدم تیراندازی شروع شد. بعضی وقت¬ها تیراندازی کم بود که می‌فهمیدیم خبری نیست و عراقی‌ها همین‌جوری بدون هدف تیراندازی می‌کنند. مدتی گذشت؛ دیدم نه! درگیری شروع شده و عراقی¬ها دارند به شدت شلیک می‌کنند. خودم رابه جانشین گردان خمینی‌شهری¬ها رساندم و پرسیدم: «چه خبره؟ چطور شده؟» فرمانده‌ی گردانشان را پیدا نکردم. به جانشین گردان گفتم: «چه کار می‌کنید؟!» گفت: «نمی‌شود جلو رفت!» گفتم: «هنوز که جایی نرسیدی که می‌گویی نمی‌شود جلو رفت،برو!» گفت: «ما نمی‌رویم جلو؛ نمی‌شود رفت!»

برادر حسین ساعت‌ساز مسئول محور شناسایی بود. گفت: «من می‌روم معبر دشمن را پیدا می‌کنم و شما هم نیروها را بیاور تا برویم خط را بشکنیم!» گفتم: «باشه!» من نیروهای گردان را به خط کردم. درگیریشروع شده بود؛ از میدان مین متروکه عبور کردیم؛ آمدیم جلو و وارد معبر عراقی‌ها شدیم. آن معبر حدود نیم متر عرض داشت و مستقیم به طرف خط دشمن می‌‌رفت. 

همین معبر برای ما دامی شد که آن موقع متوجه نبودیم. وقتی ما خط را شکستیم، متوجه شدیم که در دام دشمن افتاده‌ایم. من چون نزدیک خط دشمن زخمی شدم، سنگر عراقی‌ها را ندیدم. بعداً بچه¬ها می‌گفتند که دشمن سنگری مقابل معبر داشته که از سه طبقه تیراندازی می‌کرده است، هم از کف: به طرف پا، هم از وسط: به طرف شکم؛ هم از بالا: به طرف سر. وقتی درگیر شدیم، می‌دیدم که بعضی¬ بچه‌ها تیر به پایشان، بعضی به سرشان و بعضی‌ ها به شکمشان اصابت می‌کرد. نمی‌توانستم در شب تشخیص بدهم که این گلوله‌ی آرپی‌جی، دوشکا، تیربار یا تیر معمولی است؛ چون مرتب رسام شلیکمی‌کرد. گلوله‌ رسام در شب خیلی وحشتناک است؛ وقتی نگاه می‌کردم، می¬دیدم که حجم آتش به سمت ما می‌آید. یک وقت هم به کسی می‌خورد و او را شهید یا زخمی می‌کرد.

وارد معبر که شدیم، خیلی روحیه ام خوب بود؛ اصلاً نمی‌ترسیدم. جایی که نیروها سینه‌خیز می‌رفتند، من ایستاده می‌رفتم. نیروها رامرتب صدا می‌زدم: «بلند شوید تا برویم جلو!!» وقتی به کانال رسیدیم، بر خلاف پیش‌بینیما که باید خیلی گود باشد و باید چیزی روی کانال گذاشته و سپس از روی آن عبور کنیم، خیلی راحت از کانال پایین آمده و از آن طرف کانال بالا رفتیم.

پس از عبور از اولین کانال، پانصد متر اول را با تعدادی زخمی و شهید طی کردیم. میدان مین متروکه هم حدود دویست متر بود که عبور کردیم. پانصد متر از میدان مین اصلی را هم عبور کردیم؛ ولی داشتیم تلفات می‌دادیم. تلفات به نحوی بود که ناگهان می‌دیدم چیزی از کنار گوشم عبور کرد، نگاه می‌کردم پشت سرم، می دیدم نفر پشتِ‌ سری ام منفجر شد. می‌فهمیدم این آرپی جی بود که به سینه‌اش خورد! یا تیر ازکنار من عبور می‌کرد، می‌دیدم یکی به زمین افتاد. خیلی صحنه‌های دلخراشی بود؛ ولی بچه ها با من داشتند به جلو می‌آمدند؛ خیلی کم دیدم که بچه‌های یزدی زمین‌گیر شوند!

یادم است وقتی که داشتم به جلو می‌رفتم، یک‌دفعه یکی از بچه‌ها زخمی شد و همین‌جور داشت «آخ و اوخ!» می‌کرد. نزدیک او رفته و گفتم: «برادر چیزی نگو! روحیه نیروها را ضعیف نکن، حداقل یواش ذکر بگو!» فکرمی‌کردم جراحتش معمولی است. وقتی -وضعیتش راپرسیدم، دیگر چیزی نگفت و بعد هم شهید شد.

ازکانال دوم که عبور کردیم، درگیری شدید شد. یک لحظه احساس کردم که بوی سوختگی می‌آید؛ مثل بویی که موقع سوزاندن کله‌ی گوسفند به مشام می‌رسد. نگاه به این طرفم می‌کردم،می‌دیدم یکی افتاد؛ نگاه به آن طرفم می‌کردم، می‌دیدم یکی منفجر شد...، ولی خدا روحیه¬ای به من داده بود که همچنان به جلو می‌رفتم. بچه‌ها هم پشت سرم می‌آمدند. با بی‌سیم پرسیدم: «حسن‌زاده کجاست؟» گفتند: «حسن‌زاده شهید شد!» پرسیدم: «کجا؟!» گفتند: «همان شروع عملیات، کنار کانال اول، آرپی جی خورد!» دیگر مسئولیت گردان دست من بود. برای اولین‌بار بود که به عنوان فرمانده¬ گردان، با دشمن درگیر می‌شدم.

در حین عملیات، بی‌سیم‌چی‌ام برادر محمد حسین مسعودی، بی‌سیم را به من داد و گفت: «با شما کار دارن!»

وقتی با بی‌سیم صحبت می‌کردم، تا حدودی حالت اضطراب در صحبت‌هایم وجود داشت. یک موقع برادر حسین مسعودی گفت: «آقای نیرنگ، پشت بی‌سیم این‌طور صحبت نکن، خبری که نی!» زیر آن آتش، ایشان به مسئولیت خودش خیلی واقف بود. بعد از آن، دیگر نتوانستم با بی‌سیم صحبت کنم؛ چنان درگیر شده بودیم که دیگر فرصت گزارش دادن وجود نداشت! از آن طرف، لشکر همفکر نمی‌کرد که ما بتوانیم خط را بشکنیم.

ما کارمان را ادامه می‌دادیم و به جلو می‌رفتیم. برادری در گردان داشتیم به نام آیت‌اللهی ، سید بود و خیلی آدم خوش تیپ و با معرفتی بود. یک موقع دیدم از معبر بیرون رفت. ناگهان منفجر شد؛ از روی زمین به هوا پرتاب شد و به زمین خورد. صدایم زد: «آقای نیرنگ! نیرنگ!» گفتم: «چه می‌گویی؟!» گفت: «بیا من را ببند!» همین‌که نگاه کردم، دیدم نشسته روی مین والمر و دل و روده‌ اش بیرون آمده است. گفتم: «چطور تو را ببندم؟!» چفیه‌ای دستم بود، به محض اینکه آمدم تا او را ببندم، لبخندی زد و شهید شد.

نگاه می‌کردم، می‌دیدم بچه ها یکی یکی دارند به زمین می‌افتند؛ ولی من هیچ صدمه‌‌ای نمی‌بینم! یک تیر هم به من نمی‌خورد؛ همین‌طور به جلو می‌رفتم! کانال دوم را رد کردیم، خیلی شهید شدند. همچنان به طرف خط می‌رفتم؛ همه‌ی همّ و غم خودم را گذاشته بودم که خط را بشکنم. دیگر نگاه به اینکه چه کسی مجروح یا شهید شد، نمی‌کردم. نفر اول بودم که به جلو می‌رفتم. همین‌که پایم را بلند کردم تا قدمی دیگر به جلو بگذارم، یک نفر پایم را گرفت. نگاه کردم، دیدم برادر رعیتی فرمانده گروهان ماست. گفت: «آقا مهدی، مین است!» متوجه نشده بودم که در آن قسمت، از مسیر منحرف شده‌ام. همین‌که پایم را به عقب گذاشتم؛ دیدم خود رعیتی روی مین رفت و بدنش تکه‌تکه شد.

گاهی پشت سرم را نگاه می‌کردم، می دیدم بچه ها روی زمین ریخته‌اند؛ فوراً نگاهم را برمی‌گرداندم و فقط به جلو می‌رفتم. آرپی‌جی‌زن می‌رفت آرپی جی شلیک کند، او را می‌زدند! تیربارچی می‌آمد شلیک کند، او را می‌زدند. خدا روحیه‌ی عجیبی به من و بقیه‌ی بچه‌ها داده بود؛ نه احساس خستگی می‌کردیم، نه روحیه خود را از دست می‌دادیم.

کم‌کم خاکریز دشمن داشت پیدا می‌شد که ناگهان چیزی در کمَرم فرو رفت و به زمین خوردم. یک آن احساس کردم که پایم بی‌حس شد؛ فکر کردم قطع نخاع شدم. دست را روی کمرم کشیدم، دستم پر از خون شد. بچه‌ها داشتند به من نگاه می‌کردند. بدون اینکه متوجه شوند چه اتفاقی برایم افتاده، فریاد ‌زدم: «بروید!» بچه ها متوجه نشدند که مجروح شدم. فکر کردند که دارم نشسته گردان را هدایت می‌کنم. مدتی نشستم؛ احساس کردم که خط شکست. یکی از بچه‌ها آمد و پرسید: «شما مجروح شدی؟» گفتم: «بله!» مسافتی مرا کشید و به کانال دوم آورد.

با تکانی که خوردم، احساس کردم قطع نخاع نشده‌ام. یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها به کمکم آمدند. وقتی از آن معبر برمی‌گشتم، باید از روی جنازه‌ها عبور می‌کردم. جنازه‌ی بچه‌هایی که سه ماه، سه ماه و نیم با هم بودیم! بعضی از آن‌ها با صورت به زمین افتاده بودند و آن‌ها را نمی‌دیدم؛ ولی بعضی ها صورت هایشان پیدا بود و در آن تاریکی آن‌ها را تشخیص می‌دادم. از کانال دوم عبور کردیم. راه را باز کرده بودند و آمبولانس تا نزدیکی‌های میدان مین متروکه آمده بود.

من را در آمبولانس گذاشتند و آمبولانس به راه افتاد. پنج ششمجروح دیگر هم در آمبولانس بود. مرتب دشمن داشت گلوله می‌زد. ما از تیررس تیرهای سبک خلاص شده بودیم؛ ولی در تیررس گلوله‌های سنگین قرار گرفته بودیم! جلوتر که بودیم، بیشتر آرپی ‌جی، تیربار، دوشکا شلیک می‌شد؛ ولی اینجا مرتب گلوله‌ی توپ و خمپاره، خصوصاً خمپاره¬ی 81 به بالا، به اطراف آمبولانس می‌خورد.

مقداری از راه که آمدیم، یک گلوله به نزدیک آمبولانس اصابت کرد و ماشین را معلّق نمود. از آن آمبولانس با یک وضعی بیرون آمدیم. ما را از آنجا به بیمارستان صحرایی امام حسن(ع)(نرسیده به بستان) انتقال دادند. بیمارستان صحرایی خیلی خوبی بود که برای عملیات ساخته شده بود. دردم هنوز کم نشده بود. وقتی رسیدم بیمارستان، نزدیک صبح بود.

یکی از عملیات هایی که خیلی سریع تخلیه شدم، آن عملیات بود. مرا با هلی‌کوپتر به فرودگاه اهواز آورده و سوار هواپیما کردند. یادم می‌آید که ناهار را در یکی از بیمارستان های شیراز خوردم. حسابی گرسنه شده بودم. (از نصف روز مانده به عملیات، دیگر میلی به غذا نداشتم؛ چون پیش‌بینی می‌کردم که چه صحنه¬هایی در عملیات اتفاق خواهد افتاد.)

پزشک¬ها که آمدند، گفتم: «اختیار پایم دست خودم نیست، نمی‌توانم راه بروم.» یک روزی در این وضعیت بودم. بعداً یک دکتر آمد و گفت: «باید عمل شوی!» گفتم: «حالا عملش چطوری است؟» گفت: «مشکلی ندارد!» همین‌جور که به پشت خوابیده بودم، دکتر گفت: «من سوزن را در کمرت فرو می‌کنم تا ببینم آن فلز کجاست!» چون شیئی در کمرم مانده بود؛ ولی نمی‌دانستیم چیست! یادم است چند سوزن در کمرم فرو کرد؛ ولی با اینکه بیهوشم نکرده بود،هیچ ناله‌ای نمی‌کردم. خیال می‌کردم که اگر سر و صدا کنم، نشان‌دهنده‌ی ضعف روحیه است. یک موقع دکتر گفت: «آهان، همین‌جاست!»

خلاصه من را به اتاق عمل برد و بعد از عمل، یک فشنگ تیربار گرینُف از کمرم بیرون آورد. فردای آن روز احساس کردم که بهتر شدم. بیشتر از دو سه روز در بیمارستان نماندم.

دفاع پرس: اخبار عملیات به شما می رسید؟

تا آن موقع خبر نداشتم که عملیات چطور شده است. یزد که آمدمبیشتر پیگیر شدم. فهمیدم از گردان سیصد و پنجاه نفر¬ی ما، حدود پنجاه شصت نفر سالم برگشته بودند، بدون تیر و ترکش! بعداً که از بچه‌ها سؤال کردم، گفتند که خط را شکسته‌اند.

گردان ما فقط توانسته بود خط را بشکند؛ ولی دیگر نتوانسته بود پیشروی کند. بعداً که اطلاعات و آمار دقیق را گرفتم، حدوداً از گردان ما نود نفر شهید شده بودند که از این شهدا، شهیدان حسن‌زاده فرمانده گردان، فتحعلی رعیتی فرمانده گروهان و کفیل‌الناس جانشین گروهان بودند. برادر مجاور که فرمانده یکی از گروهان‌ها بود، در آن عملیات موجی شد. خیلی از فرمانده دسته‌هایمان هم شهید شده بودند. مجروحینی هم که داشتیم، مجروحینی بودند که خیلی آسیب دیده بودند. چندتا از بچه ها یک چشمشان را از دست داده بودند. من فکر نمی‌کردم کسی از گردان ما اسیر شده باشد؛ بعداً یکی دو نفر از برادران گفتند که ما اسیر دادیم! نیروها توانسته بودند که تعدادی از زخمی ها را تخلیه کنند؛ ولی تعدادی از زخمی ها را هم نتوانسته بودند تخلیه کنند که اسیر شدند. عملیات در شب دوم توسط تیپ دوادامه پیدا کرده بود.

دفاع پرس: نتیجه‌ی عملیات چه بود؟

نتیجه ی عملیات این شد که ما ازجایی که بودیم، یک قدم هم نتوانسته بودیم به جلو برویم.

دفاع پرس:هیچ کدام از مجروح‌های یزدی با شما به آن بیمارستان آمدند؟

نه، از یزدی ها کسی نبود. چند روزی آنجا بودم و بعد با اتوبوس به یزد آمدم. وقتی رسیدم، تازه خانواده متوجه شدند که من زخمی شدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار