روایت همرزمان سردار چذابه؛

ماجرای انتشار تصویر لگدمال کردن عکس شهید علیمردانی توسط سربازان ارتش بعث

همرزم سردار شهید علمیردانی در خصوص سردار چذابه می­‌گوید: یادم می‌­آید یک بار گفتم فرمانده دستور عقب‌نشینی نمی­‌دهید؟ خندید و گفت: چرا عقب‌نشینی؟ ما در نقطه حساسی از تاریخ هستیم و چشم امید امام و 30 میلیون ایرانی به ما است.
کد خبر: ۲۲۵۶۸۱
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۰:۰۸ - 07February 2017
به گزارش دفاع پرس از مشهد، سردار شهید حسن علیمردانی در سال 1322 در یکی از روستای آغل کمر از توابع دهستان بالا جام واقع در بخش نصرآباد تربت جام چشم به جهان گشود. چون خانواده حسن وضع مالی مناسبی نداشت حسن مجبور بود که از همان کودکی با کار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگی خانواده را یاری کند. 13 سال بیشتر نداشت که فقر شدید او را برای کار به «مشهد» کشاند، تا شاید بتواند، کمی از نیاز خانواده را بر آورده سازد.

او پس از مدتی به شغل مکانیکی روی آورد؛ اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم می­‌کرد. محل زندگی‌اش زیر زمین کوچک و محقری بود که در کوره سختی­ ها از وی انسان بزرگی ساخت و باعث شد تا از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکند و در مسیر گذران زندگی ثابت و استوار بماند.

27 ساله بود که با دختر یکی از آشنایان ازدواج کرد. سه دختر و یک پسر و حاصل این پیوند شد که از «حسن» به یادگار ماند.

او در سال 1352 در سفری که به«عراق» داشت، با امام آشنا شد و این آشنایی او را در مسیر انقلاب قرار داد. تلاش وی در این راه، منحصر به پخش اعلامیه و اطلاعیه و نوارهای امام نبود، بلکه او به روشنگری در میان خانواده و فامیل پرداخت. گاه شبها خانواده را دور هم جمع می­‌کرد و از رساله امام مسائلی را برای آنان بیان می­ نمود. انقلاب پیروز شد و او به قصد پیشبرد اهداف انقلاب لباس مقدس سپاه را بر تن کرد.

با آغاز درگیری­ های «گنبد»، راهی این منطقه شد و در آنجا رشادت و ذکاوت او در مسائل جنگی کمک زیادی به فتح «گنبد» کرد. همرزمانش می­ گویند از مهمترین عوامل شکست محاصره و فتح «گنبد» در درگیری با منافقین، ابتکار و شجاعت شهید علیمردانی بود.

با شروع اغتشاش در «کردستان» داوطلبانه به این خطه اعزام شد و بارها در کنار شهید «دکترچمران» مبارزه کرد.

حسن با صفای باطن و دلسوزی­ های پدرانه ­اش همه را مجذوب کرده بود و آن زمان که دست پلید جهان‌خواران از آستین صدام بیرون آمد، او باز هم برای از بین بردن ریشه­ های استکبار عزم خود را جزم کرد و به مناطق جنوب و غرب کشور اعزام شد و زمانی در «بستان»، گاه در «شلمچه»، و مقطعی در ارتفاعات «الله اکبر» و... با دشمن زبون به مبارزه برخواست.

او هرگز به جنگ پشت نکرد؛ حتی زمانی که به مرخصی می­ آمد فامیل را دور هم جمع می­ کرد و به آنها آموزش نظامی می­ داد. مقاومت وی در برابر مشکلات و از خود گذشتگی ­اش در برابر دوستان از او شخصیتی کم نظیر ساخته بود که همگان دوستش داشتند و اهل محل «حسن» را مرد خدا نام داده بودند و بچه ­های جبهه او را پدری مهربان می­ دانستند.

تلاش بی وقفه ­اش در صحنه نبرد روحیه نیروهایش را هر چه قوی­ تر کرده و از آنان شیرمردانی می­ ساخت که بارها با فرماندهی او و توکل بر خدا بر دشمن زبون یورش بردند و پیروزمندانه قله­ های افتخار را فتح کردند.

فتح ارتفاعات الله اکبر به فرماندهی او و توکل و مدیریت شهید علیمردانی در عبور نیروهایش از میدان مین در حین عملیات بدون پاکسازی، و بدون اینکه کوچکترین آسیبی به نیروهایش نرسد از توکل او به خدا حکایت می­ کند.

این مرد خدا در آخرین روزهای زندگی خاکی، فرماندهی گردان را بر عهده داشت که در تنگه «چذابه» که از حساس­ترین مناطق عملیاتی محسوب می­ شود، خدمت می­ کرد.

شهید علیمردانی چند ساعت قبل از شهادت به سختی مجروح شد اما به لحاظ این که نکند رفتنش خللی در روحیه نیروها به وجود آورد، در خط ماند و شجاعانه به نبرد ادامه داد و سرانجام در بعد از ظهر همان روز با اصابت تیر به قلب پاکش جام وصل را سر کشید و پس از عمری بال و پر زدن در اشتیاق روی دوست به وصال نائل آمد.

در آخرین لحظات زندگی، از همرزمش می­ خواهد او را به طرف حرم اباعبدالله قرار دهد، آنگاه به حضرت سلام می ­دهد و جان به جان آفرین تسلیم می­ کند و به این ترتیب وعده دیدار در تاریخ 18/ 11/ 1360 در تنگه «چذابه» برای «حسن علی مردانی» محقق شد. روح بلندش با عرشیان نشست و جسم خاکی اش در بهشت رضا به خاک سپرده شد .

خاطرات سردار شهید حسن علیمردانی از زبان همرزمانش:

در پاکسازی­ ها قوت قلب نیروها بود

سال 1359 پاکسازی سقز و کردستان، من فرمانده­ی سپاه سقز بودم و شهید علیمردانی فرمانده­ی یکی از گردان­ ها بود. توان، قدرت و استعداد زیادی داشت.

وقتی مأموریتی به او محول می­ شد، به بهترین شکل ممکن آن را به پایان می­ رساند و در برخی دیگر، کمک حال سایرین بود.

اسلحه کالیبر 50، آن موقع پیشرفته­ ترین اسلحه­ سپاه بود که در سقز، مسئولیت کار با آن را بر عهده داشت. در نشانه گیری و تیراندازی بسیار دقیق بود و تیرش اصلاً خطا نمی­ رفت. هدف گیری­اش با کالیبر 50 در حد سیمینوف بود.

وقتی با ماشین حرکت می­ کرد و بچه­ ها را پوشش می­ داد، خیال همه آسوده بود که جانشان در امان است. در سقز لحظه ­ای مأموریتش را ترک نمی ­کرد و حاضر نمی­ شد حتی برای یک لحظه، کالیبر 50 را به فرد دیگری بسپارد.

وقتی گردان قصد انجام عملیات یا تردد در جاده سنندج را داشت، با گردانش منطقه را پاکسازی می­ کرد. هر جا خطر احساس می­ شد، حضور داشت و مسئله را حل می­ کرد. بچه­ ها بسیار علاقه مند بودند که مانند او حرکات شجاعانه و غرور آفرین انجام بدهند. اما رشادت­های او منحصر به فرد بود. شهادت او نیز به خاطر همین رشادت­ها بود.

محمد حسین آذرنیوا

چذابه نقطه ­ای حساس در تاریخ بود

بچه­ ها آن قدر جنگیده بودند که دیگر توان نداشتند. تعداد شهدا بسیار زیاد بود و فقط چند نفر باقی مانده بودند. دشمن، آنقدر آتش می­ ریخت که نمی­ توانستیم در سنگر ایستاده راه برویم. حتی نمازمان را نشسته می­ خواندیم.

اما شهید علیمردانی با قامتی ایستاده و استوار در خط راه می­رفت. شهدا را می­ بوسید. چشم­هایشان را می ­بست و آن­ها را به کنار خط می­ برد.

یادم می ­آید یک بار گفتم: فرمانده دستور عقب نشینی نمی­ دهید؟ خندید و گفت: چرا عقب نشینی؟ ما در نقطه حساسی از تاریخ هستیم و چشم امید امام و سی میلیون ایرانی به ما دوخته شده است. ما باید ایستادگی کنیم. امام­مان پیام داده که چذابه نباید سقوط کند و ما باید استقامت کنیم.

خمسه صالح شریف

قاطعیت در دوره های آموزشی

برای اعزام به جبهه، باید دوره آموزشی می ­دیدیم. کلاس­ های تئوری که تمام می­ شد، کلاس عملی برایمان می­ گذاشتند. وقتی مربی درس می­ داد، مثلاً در مورد کمین دو طرفه حرف می ­زد، از او می­ خواست توضیحات مفصل و تجربیات خود را در مورد کمین دو طرفه بیان کند. با دقت و ظرافت تمام همه چیز را برای ما شرح می­ داد.

اینقدر ساده و بی تکلف بود که احساس می­ کردی یک نیروی کم تجربه و صفر است. اما به مرور زمان، درس­ های نادر و کم نظیری از او یاد گرفتیم. در یکی از دوره ­ها، شهید نظر نژاد هم حضور داشت. هر دو بسیار توانمند بودند و خیلی بهتر از ما جوان­ ترها، کارهای دفاعی، صخره ­نوردی و کوه نوردی را انجام می­ دادند.

علی سهیلی

جنگیدن تا شهادت

یک روز عصر از کنار سنگر ما رد شد. کنارش رفتم و گفتم: اوضاع خیلی وخیمه. بیشتر بچه ­ها شهید شدند. مهمات هم نداریم باید چیکار کنیم؟

با خونسردی گفت: مقاومت کنید. صدام اگر بخواهد از اینجا رد بشود باید از روی سر ما عبور کند. ما تا زمانی که شهید نشدیم، باید بجنگیم. بعد از شهید شدن، تکلیف از ما بر داشته می­ شود.

هر کس که شهید می­ شد بالای سرش می­ رفت. چشم­هایش را می ­بست. پیشانی ­اش را می ­بوسید. حتی پیکر بچه­ هایی را که روی خاکریز شهید می­ شدند روی دوش می ­انداخت و با خودش پائین می­ آورد و در گوشه ­ای می­ گذاشت.

روزهای آخر، صورتش پر از ترکش بود و وقتی می ­خندید درد می­ کشید. گونه ­اش هم ترکش خورده بود و نمی­ توانست چیزی بخورد.

علی اصغر رفاهی

در چذابه یا چشمان من باید بخوابد یا چشمان تو

یک شب خیلی خسته بودم. از شدت خستگی توان راه رفتن نداشتم. به سنگر رفتم. دیدم خیلی آرام گوشه ­ای خوابیده است. چند روز بود که اصلاً چشم روی هم نگذاشته بود. دلم نیامد بیدارش کنم. رزمنده ­ی دیگری را بیدار کردم تا نگهبانی بدهد. خودم هم از شدت خستگی بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.

اذان صبح که برای نماز بلند شدم، سر سجاده مشغول خواندن قرآن بود. به محض اینکه من را دید گفت: صفایی بار آخرت باشد که بدون اطلاع به من می­ خوابی. هر موقع خواستی، استراحت کن اما قبلش با من هماهنگ باش. در چذابه یا چشمان تو باید بخوابد یا چشمان من و گرنه سرنوشت خط نامعلوم خواهد شد.

جانباز غلامحسین صفایی

در نشانه گیری و تیراندازی دقیق بود

شهید نظر نژاد خیلی به منزل ما می ­آمد و احوالی از خانواده می ­پرسید. گاهی هم خاطراتی از پدرم تعریف می ­کرد. در یکی از همان دیدارها برایمان گفت: ما در کردستان با هم بودیم. در درگیری بین دموکرات­ها با نیروهای سپاه شرایط خیلی سخت شده بود.

یک روز در جاده با هم می­ رفتیم، یک دفعه یکی از دموکرات­ها جلوی ما سبز شد و با تفنگ برنویی که در دست داشت من را نشانه گرفت. قدرت هیچ عکس العملی نداشتیم. نگاهی به هم کردیم. اشهدم را گفتم و چشمانم را بستم.

صدای شلیک بلند شد. چند لحظه گذشت. احساس کردم تیر خوردم. چشمانم را باز کردم تا ببینم تیر به کجای بدنم اصابت کرده است. اما در کمال تعجب آن مرد تفنگ به دست، را نقش بر زمین دیدم.

تیری که به او زده بود درست وسط پیشانی­ اش خورده بود. با مهارتی که در تیراندازی و نشانه ­گیری داشت، فرصت هر نوع عکس العملی را از آن ملعون گرفته بود.

محمد علیمردانی فرزند شهید

نظم و ترتیب پیدا کردن نیروها در خط چذابه

از وقتی فرماندهی خط را در چذابه بر عهده گرفت، به بچه­ ها نظم و ترتیب داد. گروه ­های گشت و کمین تشکیل داده بود. روز اول که به عنوان فرمانده به خط آمد، به همه­ ی بچه­ ها تذکر داد که کسی بدون کلاه و پوتین در خط راه نرود و گرنه توبیخ خواهد شد.

به فاصله ­ی یک کیلومتری از عراقی­ها، سنگر کمین درست کرده بود. در این سنگر، آنقدر به عراقی­ها نزدیک بودیم که صدای آن­ها را می­ شنیدیم.

هوا تاریک می ­شد، برای شنود و شناسایی، چهار پنج نفری داخل سنگر کیمن می­ رفتیم و قبل از اذان صبح بر می­ گشتیم.

سنگر کمین اینقدر کوچک بود که چهار پنج نفری باید مچاله شده داخل سنگر قرار می­ گرفتیم، آن هم با اسلحه و مهمات. صدایی هم از کسی در نمی ­آمد.

شرایط خیلی سخت بود. اما تحمل می­کردیم و صبح با اخبار مهم و دست پر به عقب بر می­ گشتیم.

اگر اعتماد به نفس، شجاعت و درایت افرادی مثل شهید علیمردانی نبود، امکان نداشت بچه­ ها در خط دوام بیاوردند. جنگ چذابه به لحاظ آرایش نظامی و دفاعی، یک جنگ یک طرفه بود. دشمن با تمام قوا آمده بود و ما دست خالی بودیم. پیام استقامت افرادی مثل او همه رزمندگان، را دلگرم می ­کرد.

چذابه انسان را به یاد صحرای کربلا و جنگ امام حسین(ع) با سپاه عظیم دشمن می ­انداخت.

محمد کمال سرویها

لگد کردن تصویر شهید علیمردانی توسط سربازان عراقی

یک روزنامه عراقی به دستمان رسید که مطالب بسیار جالبی درباره­ ی جنگ ایران و عراق نوشته بود.

صفحه ­ی اول آن یک عکس قابل تأمل چاپ کرده بود. در صفحه­ ی نخست، عکسی از سربازان عراقی چاپ کرده بود که در حال لگد کردن تصویر علیمردانی بودند.

تیتر روزنامه هم نوشته بود: علمیردانی جُند الخمینی... عَدی الصدام حسین (سرباز خمینی. دشمن صدام حسین)

وقتی روزنامه را نشانش دادم، خندید.

بهش گفتم: خلاصه مراقب خودت باش که صدام حسین به خونت تشنه است.

 خمسه صالح شریف
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها