حجت کاظمی:
ماموریت پهلوی غربیسازی ایران بود/ فرآیند دولتسازی در عصر پهلوی
استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران گفت: دولت پهلوی کار ویژه خود و هدف خود را بر حسب نوعی مدرنسازی جامعه ایران قرار داده بود که هدف نهایی آن غربی شدن تلقی میشد.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، روند دولت سازی مدرن در غرب مبتنی بر سکولاریزاسیون مسیری را طی کرد که منجر به جداسازی نهاد دین و دولت و برآمدن نهادهای دموکراتیک شد. دولت در غرب اگرچه ماهیت خود را نسبت به دولت های ماقبل مدرن حفظ کرد ولی به لحاظ ساختاری متحول شد. اما به نظر می رسد روند دولت سازی مدرن در کشورهای جهان سوم متفاوت از اتفاقی است که در غرب رخ داد. غربی ها عمدتا با هدف استعمار کشورهای جهان سوم به سمت مدرن سازی دولت های آن روی آوردند و در این کشورها دولت هایی پدید آمد که نه سنتی مطلقه بود و نه مدرن که عصر پهلوی را می توان نمونه ای از آن در نظر گرفت. برای بررسی بیشتر این موضوع به سراغ حجت کاظمی، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران رفتیم تا نظر وی را در این مورد جویا شویم. متن زیر مشروح گفتگوی مهر با این استاد علوم سیاسی است؛
بنیان های ایدئولوژیکی و نظری دولت مدرن بر چه مبنایی استوار شده است؟
دولت های مطلقه مدرن بنیان مشروعیت خود را بر چیزی استوار می کردند که اندیشه سیاسی تحت عنوان نظریه «حق الهی شاهان» از آن یاد می شود. نظریه ساده ای است، حاکم مدعی بود که حکومت حق اوست چون اراده و تصمیم الهی بر قرار گرفتن او در مقام پادشاهی قرار گرفته است. در زمان چارلز اول در انگلستان و یا در زمان لویی چهاردهم، نمونه های از قدرت مطلقه دیده می شود که حاکم در آنها مدعی است حکومت او ریشه در مشیت و اراده الهی دارد.
در امپراطوری ایران قبل از اسلام نیز ذیل بحث فره ایزدی، نوعی حق الهی برای پادشاهان قائل بودند و سلطنت را به مثابه عطیه الهی می دانستند. نتیجه طبیعی نظریه حق الهی شاهان آن بود که هم بر استقلال مشروعیت حکومت از اتباع تاکید می کرد. نتیجه مهم تر این نظریه در آن مقطع زمانی در اروپا آن بود که شاهان به اتکای آن می توانستند بر استقلال مشروعیت حکومت خود از اراده پاپ و کلیسا تاکید کنند. این تحول مهمی در استقلال دولت از کلیسا و به چالش کشیده شدن نظریه موسوم به دو شمشیر بود که عملا دولت ها را زیر سیطره پاپ قرار می داد. به این معنا نظریه حق الهی شاهان یک وجه سکولار هم داشت و عملا این امکان را فراهم می آورد که سلطنت برتر یا حداقل همطراز کلیسا قرار گیرد.
در قرون وسطی مشروعیت سلطنت برآمده از این بود که تاج را پاپ بر سر شاه قرار دهد، اما طی قرون ۱۵ و ۱۶ دعوایی بین ادعای پاپ و شاه رخ داد. به این صورت که پاپ می گفت هر اقتداری خارج از اقتدار مسیح نامشروع است و چون کلیسا ملکوت خداوند بر روی زمین است، پس پادشاهان مشروعیت نخواهند داشت مگر اینکه کلیسا به آنها مشروعیت بدهد. اما حق الهی شاهان وضعیت را دگرگون می کرد و زمینه استقلال دولت را فراهم می کرد.
در کنار نظریه حق الهی شاهان در توجیه دولت مطلقه، شاهد شکل گیری یک نظریه سکولار مشروعیت هم هستیم که اهمیتی انقلابی برای فلسفه سیاسی مدرن دارد. این نظریه گرچه در توجیه دولت مدرن و سکولار ارائه شده است ولی به نحو همزمان هم دیدگاه کلیسایی و هم نظریه حق الهی شاهان را رد می کند
اما در کنار نظریه حق الهی شاهان در توجیه دولت مطلقه، شاهد شکل گیری یک نظریه سکولار مشروعیت هم هستیم که اهمیتی انقلابی برای فلسفه سیاسی مدرن دارد. این نظریه گرچه در توجیه دولت مدرن و سکولار ارائه شده است ولی به نحو همزمان هم دیدگاه کلیسایی را رد می کند و هم نظریه حق الهی شاهان را. توماس هابز بزرگترین نظریه پرداز چنین رویکردی است. این نظریه می گوید مشروعیت قدرت شاه برآمده از قرارداد اجتماعی است که انسان های آزاد و برابر از روی اختیار و با هدف تامین منافع خودشان منعقد کرده اند. این نظریه با نظریه حق الهی شاهان تفاوت ماهوی دارد و برای اولین بار محل مشروعیت را از حق الهی شاهان و از کلیسا به قرارداد اجتماعی میان اتباع منتقل می کند و نوع متفاوتی از سکولاریزسیون را شکل می دهد که نهایتا به نظریه پایه دموکراتیک مدرن تبدیل می شود.
البته هابز به عنوان مدافع پرشور سلطنت مطلقه می گفت که مردم در جریان قرارداد یکبار برای همیشه حق را واگذار کنند و حتی حق فسخ قرارداد را ندارند. تفاوت نظریه پردازان بعدی قرارداد اجتماعی یعنی لاک و دیگران در این است که برای مردم حق فسخ قرارداد را قائل بودند و حق شورش وجه می دانستند، آیا مردمی که وکالت دادند کسی لوایاتان یا همان شاه بشود، اگر او شرایط ضمن قرارداد را رعایت نکند، مردم حق شورش علیه او را دارند یا خیر؟
هابز درباره حق شورش تناقض دارد زیرا از شرایط ضمن قرارداد این است که در صورت رعایت نکردن شرایط از سوی موکل امکان برکناریش وجود داشته باشد، اما هابز این را نمی پذیرد زیرا مسئله امنیت برایش بسیار مهم است. اما افرادی چون لاک و روسو حق شورش علیه حاکم ستمگر را طبیعی می دانستند. در جریان ۱۶۸۸ یا همان انقلاب شکوهمند یا در جریان انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه شورش علیه کشور استعمارگر یا شاه با بحث حق شورش توجیه می شود. نظریه دولت مدرن و دموکراتیک مدرن هم از دل حق شورش درآمده است و بدون درنظر گرفتن حق شورش نمی توان به نظریه انقلاب دموکراتیک رسید.
در پیدایش دولت مدرن رابطه سرمایه داری با دولت چیست؟
مسئله رابطه دولت و سرمایه داری مسئله ای کلاسیک در ادبیات جامعه شناسی می باشد. مارکسیست ها معتقد بودند که سرمایه داری و نیروهای برآمده از آن در روند تکامل خود متناسب با نیاز خویش دولت مدرن را شکل داند. مثلا در کتاب مشهور انگلس یعنی منشا خانواده، مالکیت، دولت، مشاهده میکنیم که بیان می شود شکل دولت در هر فرماسیون اجتماعی محصول نیروی مسلط در آن حیات اجتماعی است و چون در دوران سرمایه داری، نیروی مسلط، بورژوازی و سرمایه دارها هستند، دولت سرمایه داری به عنوان ابزار این طبقه ایجاد شده است تا بر تناقضات این وضعیت و آسیب پذیری های آن فائق آید.
در اینجا در تحلیل رابطه سرمایه داری با دولت، رابطه زیربنا –روبناست. اصل سرمایه داری است و دولت سرمایه داری فرآورده به حساب می آید. اما نظریه پردازان وبری تحلیل متفاوتی را میان دولت-بازار قائلند . آنها معتقدند که دولت سرمایه داری مدرن در فرآیند شکل گیری خودش متناسب با نیازهایش رابطه خلاقانه ای با بازار شکل داده که عنصر کلیدی واسط آن مالیات است. دولت سرمایه داری مدرن برای اینکه بتواند ارتش مدرن، بروکراسی مدرن شکل دهد نیاز به منابع مالی دارد که مهمترین عرصه تامین منابع مالی بازار و بورژوازی نوظهور است.
بازار و بورژوازی مدرن به راه، امنیت، ابزارهای ارتباطی وتجارت خارجی نیاز دارد. نیاز به وسایلی چون کشتی و مستعمرات احساس می شود و همینطور باید تکثر قدرت و ناامنی برطرف شود و زمینه گسترش تجارت فراهم گردد. نهادی که می تواند این نیازها را برطرف کند دولت است
اما در اوایل دوران جدید شکل رابطه دولت های نوظهور با بازار رابطه چپاولگرایانه آن است. اما به سرعت این درک حاصل می شود که این رابطه چپاولگری، رابطه ای کوتاه مدت است و منابع پایداری برای دولت ایجاد نمی کند . نتیجه این تحول، شکل گیری نوعی رابطه مبتنی بر بده و بستان متقابل است. بازار و بورژوازی مدرن به راه، امنیت، ابزارهای ارتباطی وتجارت خارجی نیاز دارد. نیاز به وسایلی چون کشتی و مستعمرات احساس می شود و همینطور باید تکثر قدرت و ناامنی برطرف شود و زمینه گسترش تجارت فراهم گردد. نهادی که می تواند این نیازها را برطرف کند دولت است.
در مقابل هم طبعا بازار و بورژوازی باید نیازهای مالی دولت را برطرف کند. نتیجه شکل گیری رابطه سازنده بین دولت و بازار شکل است. این تحلیل از رابطه دولت و بازار سرمایه داری لزوما دیدگاه مارکسیست ها را رد نمی کند بلکه مسئله این است که آیا دولت به ماهو دولت استقلال داشته و یا نه صرفا ابزار بوده است؟ نظریه پردازان نئووبری معتقدند که اولا دولت در این رابطه استقلال داشته است و حتی دولت پیش قراول بوده و متناسب با نیازهای ناشی از منازعات خودش بازار را شکل داده و تقویت کرده است. مانند کاری که کاردینال ریشیلیو در فرانسه برای شکل دادن به بازار ملی انجام داد، نقش مستقل و تعیین کننده دولت در شکل دادن به بازار سرمایه داری را نشان می دهد.
اما بر این مسئله تاکید می کنم آن است که در فرایند شکل گیری سرمایه داری و دولت مدرن، اتفاقی که می افتد این است که نوعی رابطه ارگانیک و درهم تنیده بین سرمایه داری و دولت مدرن شکل می گیرد که تا امروز هم ادامه پیدا کرده است.
به نقش مسئله مستعمرات در رابطه دولت و بازار اشاره کردید، به نظر میرسد آن منطقی که باعث به وجود آمدن دولت های مدرن در غرب شده است، با منطقی که خود غربیها برای به وجود آوردن دولت مدرن در جوامع جهان سوم استفاده کردند، متفاوت است. تفاوت اینها در چیست؟
مدرنیته به عنوان یک فرایند تاریخی در غرب چند بعد داشته است. به لحاظ اقتصادی شکل گیری اقتصاد سرمایه داری، به لحاظ اجتماعی شکل گیری ساختار شهری، به لحاظ فرهنگی سکولار شدن و کنار گذاشتن دین از حیات جمعی و فردی کردن آن و به لحاظ سیاسی گذر از حالت فئودالی به دولت سازی مدرن. این روند در اروپا و غرب حالتی درونزا و تدریجی داشته است. به گونه ای که حیات اجتماعی نو و صورت بندی اجتماعی جدید از دل صورت بندی قدیم زاده می شود. مثلا نظام دانشگاه در غرب از دل نظام آموزشی قرون وسطی شکل می گیرد. و یا اینکه دولت مدرن محصول غلبه یکی از بی شمار گروه های جنگجوی فئودالی بر گروه های جنگجو دیگر بوده است. نو از متن کهنه شکل می گیرد و محصول تحولی تدریجی و درونی است.
اما مدرنیته ای که در کشورهای خارج از غرب اتقاق می افتد، ویژگی مهمش برونزا بودن و یکباره بودن است. پس فرایند و نحوه شکل گیری مدرنیته در غرب و سایر جوامع به لحاظ کیفی و محتوایی با هم تفاوت دارند. در غرب برای ایجاد دولت مدرن لزوما از ابتدا برنامه ریزی انجام نشده است، اما برای آمدن آن به کشورهای جهان سوم برنامه ریزی وجود داشته است. در مرحله ای از تاریخ، سرمایه داری متوجه سایر سرزمین ها می شود و شکل جدیدی از تمدن و حیات اقتصادی شکل می گیرد که نه یک محدوده خاص سرزمینی که کل کره زمین را عرصه تاخت و تاز خود قرار می دهد و تلاش می-کند که تمام سرزمین ها و فرهن گها و جغرافیایشان را در نظم مورد نظر خود ادغام کند. به این معنا تاریخ مدرن تاریخ ادغام سایر جوامع در نظمی است که ابتدا در اروپای غربی شکل گرفت. به این معنا همسو با امانئول والرشتاین می توان گفت فرایند جهانی شدن در حقیقت از قرن ۱۵ آغازشده است و تا امروز تداوم یافته است. جهانی شدن فرجام نهایی آن روند است.
در این اتفاق نیرویی بیرونی خود را به یکباره و به نحو تحمیلی بر فرهنگ ها و جوامع دیگر غالب می کند و می کوشد تا آنها را در نظم مورد نظر خود ادغام کند. این اتفاق از سر خیرخواهی نبوده، بلکه آشکارا اهدافی استعماری را دنبال می کرده است. این نیروی نوظهور در تاریخ جهان چنان قدرتمند است که کسی نمی تواند در مقابل آن مقوامتی جدی بکند. لذا دیر یا زود همه به این شرایط تحمیل تن می دهند و عملا تاریخ معاصر جوامع غیز غربی از همین زمان شکل می گیرد.
اتفاقی که رخ می دهد این است که برونزا بودن و یکباره بودن یک تفاوت ماهوی و کیفی در مدرن شدن جهان پیرامونی غرب شکل می دهد. آن تفاوت ناشی از این است که تمدن های غیر غربی قبل از مواجهه برای خود فرهنگ و دولت و سازمان سیاسی خاصی داشتند و حال به یکباره در مقطعی از تاریخ با شوکی بیرونی مواجه شده اند بدون اینکه بتوانند ساختارهای سنتی و میراث خود را از درون تغییر دهند. به یکباره با سبک هایی از زندگی الگوی سازماندهی سیاسی و شیوه های اقتصادی مواجه شدند، بدون اینکه بتوانند آنها را با هم تطبیق دهند.
درنتیجه شاهد کنار هم قرار گرفتن سامان قدیم و جدید کنار هم هستیم بدون آنکه تلفیقی اصولی و اندیشیده شده صورت گرفته باشد. در نتیجه نوعی از همزیستی شیوه های زندگی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی شکل می گیرد. امتزاج هایی در فرهنگ و اقتصاد رخ می دهد که ماهیت خاصی و ویژه ای را که اساسا با مدرنیته غربی متفاوت است ایجاد می کند که من به تاسی از بحث های ساموئل آیزنشتات به آن مدرنیته پیرامونی می گویم. مدرنیته پیرامونی شکلی از اشکال متنوع مدرنیته است.
ما به لحاظ تاریخی انواع و اقسام مدرنیته ها داریم، مدرنیته یک فرایند یکدست، تک خطی نیست، از چشم انداز تاریخی مدرنیته با تنوعات بسیار، رفت و برگشت ها و پیچیدگی های بسیاری در محیط های مختلف روبرو بوده است. همانطور که مدرنیته در کشورهای مختلف غربی یکدست نیست، در جوامع پیرامونی هم کیفیتا متفاوت است.حتی در همه جوامع پیرامونی هم مدرنیته یکدست نیست.
بنابراین من معتقدم که ما در هر جامعه ای به یک نظریه مدرنیته خاص آن جامعه نیاز داریم، چون تاریخ معاصر همه جوامع در ذیل مدرنیته و نحوه مواجهه با آن شکل گرفته و تاریخ آن جامعه فهم نخواهد شد مگر آنکه ما چارچوبی برای فهم مدرنیته آن جامعه داشته باشیم. اما به صورت کلی و در مقام جمع بندی می خواهم بگویم که مدرنیته جوامع پیرامونی به لحاظ کیفی از مدرنیته غربی متفاوت است. مسئله از لحاظ پیشرفت یا عقب افتادگی نیست بلکه تفاوت از نظر سرشت است که ناشی از یکباره و برونزا بودن آن می باشد. یکی از وجوه این تفاوت را می توان در سرشت درونی دولت در جوامع پیرامونی دید. اینجا دولتی را می می بنیم که که نمونه اش را در غرب کمتر دیده می شود.
به نظر می رسد که خود غربی ها به دنبال این اتفاق بودند و مطلوب آنها این بوده است که در جهان پیرامونی چنین دولت هایی شکل گیرد؟
به نوعی بله ولی در خصوص نحوه شکل گیری دولت های جهان سومی دو نظر وجود دارد. بر حسب اینکه آیا این اتفاق برنامه ریزی شده بوده که دولت ویژه ای با مختصات خاصی شکل بگیرد و یا اینکه خیر؟ عده ای معتقدند که لزوما برنامه ریزی شده نبوده و منطق درونی وضعیت مدرنیته پیرامونی باعث شده که دولتی با ماهیتی خاص شکل بگیرد. گروهی دیگر معتقدند که سرمایه داری اساسا متناسب با اهداف و برنامه های کلان خود شکل خاصی از دولت را در جوامع پیرامونی شکل داده و مورد حمایت قرار داده است. چه برنامه ریزی شده و چه محصول سازوکارهای درونی، دولت جهان سومی به واسطه ضعف های ساختاری خود همواره از معضل نفوذپذیری از فرایندهای بیرونی رنج برده است.
غربی ها با پیگیری دولت سازی مدرن در جوامع پیرامونی خود، در این جوامع از نظر داده و ستانده چه نتایجی را به دست آوردند؟ بیشتر مدنظرم ایران و فرایند دولت سازی مدرن در ایران و نقش استعمار در این میان است.
عملکرد غربی ها لزوما تشویق دولت سازی مدرن نبوده و گاه ضعیف نگاه داشتن دولت نظر آنها را تامین می کرده است. به طور مثال در ایران قرن ۱۹ دولت های انگلستان و روسیه برای تضعیف دولت ایران و تداوم دولت قاجار تلاش می کنند. انگلستان جنوب را در دست دارد و روسیه شمال را گرفته و در این بازی بزرگ، ایران و افغانستان تبدیل به منطقه حائل شده اند. نتیجه اینکه دو طرف با خنثی کردن تلاش های یکدیگر باعث می شوند که در نتیجه موازنه آنها تمامیت ارضی ایران حفظ شود. اما روی دیگر این سکه عدم تمایل برای تقویت ساختار دولت در ایران و شکل گیری دولت مدرن در ایران است. می خواهند که دولتی ضعیف در ایران باشد بدون آنکه از توانایی کافی برای به چالش کشیدن دو قدرت و بازی آنها را داشته باشد.
در کشورهای دیگر برحسب نوع استعمار و ضرورت ها و نیازهای آن، سرنوشت دولت سازی در آن کشورها هم تغییر کرده است. به طور مثال انگلستان در چین در پی دولتی ضعیف و تحت الحمایه با هدف تحت سیطره قرار دادن آن است. استعمار غیر مستقیم در ایران باعث می شود که در قرن ۱۹ هیچ نهادی در ایران شکل نگیرد، در حالی که همان زمان انگلستان در هندوستان یک دستگاه بروکراتیک بسیار وسیع و قوه قضاییه قدرتمند شکل داده است که تا همین امروز نیز تداوم یافته است. پس در کل استعمار در ایران با نوع آن در کشورهای دیگر چون هندوستان و چین و برزیل فرق دارد و پیامدهای متفاوتی هم داشته است.
همانطور که گفتم در قرن نوزده نتیجه موازنه دو قدرت حفظ تمامیت ارضی ایران در عین جلوگیری از تقویت ساختار دولت است. اما بعد از ۱۹۰۷ و آمدن قدرت نوظهور آلمان دو کشور انگلستان و فرانسه برای مقابله با این قدرت جدید با هم به وحدت می رسند و نتیجه آن به هم خوردن موازنه قرن نوزدهمی در ایران است و نتیجه اول مصالحه روسیه و انگلستان نابود شدن مشروطیت و عدم حمایت از آن توسط انگلیس است. بعد از آن با جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر، روسیه از عرصه سیاسی ایران خارج شده و روس های بولشویک اعلام می کنند که دیگر منافع استعماری خود را در ایران دنبال نمی کنند. قرارداد ۱۹۲۱ را با ایران می بندند که با روحیه انقلابی کاملا سازگار است.
این مسئله باعث می شود که انگلستان کاملا بر ایران مسلط شده و حال در فکر آن است که برای آینده ایران چه تصمیمی بگیرد. انگلستان از جنگ خسته و با جنگ جهانی اول فرایند افولش شروع شده است. در انگلستان بحث های جدی مبنی بر کاهش تعهدات در شرق مطرح است. برای همین به این نتیجه میرسد که از مداخله غیر ضروری در ایران اجتناب کنند.
نتیجه همه اینها آن می شود که دیگر انگلستان مثل گذشته حامی الگوی دولت ضعیف و ورشکسته ای مشابه قاجارها نباشد. چنین تحولی در ساختارهای کلان برای کشوری پیرامونی مانند ایران اهمیت زیادی دارد چون بستر را برای تحول به سوی شکل گیری دولت مدرن فراهم می آورد. در نتیجه این ماجرا، کودتای سوم اسفند رخ می دهد و انگلستان از آن حمایت می کند. به هر حال انگلستان برای اولین بار در تاریخ ایران به جای اینکه به دنبال این باشد که دولت در ایران ساختار ضعیفی داشته باشد، در پی دولتی قوی در ایران است و با ایجاد دولت قدرتمند در ایران مقابله نکند.
پیگیری فرآیند دولت سازی مدرن در عصر پهلوی را چگونه می بینید؟
بنده ماهیت دولت پهلوی را به سه مقطع تقسیم می کنم. ابتدا نحوه شکل گیری و صعود شخص رضاخان به راس قدرت، دوم کارکردهای این دولت و سوم ماهیت نهادسازی و رابطه ای که بین دولت و جامعه برقرار می کند. به نظر من این دولت به لحاظ نحوه صعود به قدرت دولتی بناپارتی است یعنی برآمده از آشوب است و ائتلاف شکل دهنده به آن ائتلاف نیروهای نظامی و روشنفکران نوگراست. به لحاظ کارکرد با کارکردهای دولت مدرن اروپایی شباهت بسیاری دارد. دولت سازی را انجام می دهد، بازار مدرن ایجاد میک ند، نهادهای مالی شکل می دهد، نظام آموزشی مدرن دارد ولی به لحاظ الگوی مشروعیت و نظریه با آن متفاوت است.
از لحاظ ساختارهای درونی و نوع رابطه ای که با جامعه برقرار می کند، این دولت نوعی بازسازی پادشاهی سنتی با استفاده از ساختارها و نهادهای مدرن است. اینجا پادشاهی سنتی نهادهای مدرن را پذیرفته و از آنها در جهت فرایند نوسازی و تحکیم ساختار پادشاهی استفاده کرده است. در اینجا ترکیبی تلفیقی رخ می دهد که خاص کشورهای جهان سوم است. یعنی امتزاج دولت سنتی و مدرن رخ داده است. در آن الگوهای نهادی و رفتاری پادشاهی سنتی مانند شخص محوری، ثروت اندوزی شخصی، خاندان سالاری و روابط حامی پرورانه با زیردستان و گروه های اجتماعی وجود دارد و در عین حال ابزارها و نهادهای مدرن چون تکنولوژی و ارتش مدرن و بروکراسی گسترده کشوری در ساختار دولت دیده می شود با این تفاوت این نهادها در خدمت تحکیم روح سنتی حکومت شخص مدار و تحکیم مناسبات پرورانه هستند.
در اینجا با دولتی مواجه هستیم که نظریه پردازانی چون اودانل به آن دولت نئوپاتریمونیال می گویند. در این مدل از دولت، ویژگی های دولت پادشاهی سنتی با مدرن ترکیب شده و مخلوط جدیدی را ارائه داده است که نیاز به تئور یپردازی دارد و پیامدهای زیادی داشته است.
درک انقلاب اسلامی نیز بدون درک این نوع از دولت و میراث نهادی و اجتماعی-سیاسی امکان پذیر نیست، به این معنا که اگر نظام سلطنت در ایران ادامه پیدا نمی کرد، آیا امکان داشت که انقلاب اسلامی به این شکل رخ دهد؟ چرا در ترکیه که نظام نداشت انقلابی رخ نداد؟ اتفاقی که رخ می دهد این است که در دولت نئوپاتریمونیال مدرن، شکل خاصی از ساختار و نهادسازی مدرن در ایران شکل می گیرد و رابطه درونی عناصر در نهادهای دولت را به شکل خاصی درمی آورد و پیامدهای بلند مدتی در تاریخ ایران داشته به طوری که خیلی از مسائلی که امروز با آن مواجه هستیم بدون درک درست از آن نوع دولت سازی مدرن، امکان پذیر نیست.
در این شرایط انقلاب اسلامی در ابتدا توانست در ساختارهای مدرن تصرف کرده و نوع جدیدی از دولت را ایجاد کند، آیا شما معتقدید متاثر از دولت سازی ماقبل خود نیز بوده است؟
انقلاب ها ساختار دولت را تقویت می کنند و از این لحاظ انقلاب ها با گسترش ساختار دولت و تقویت ریشه های اجتماعی آن، فرایند دولت سازی را با قدرت بیشتری پیش می برند.
انقلاب اسلامی و تاثیر آن بر ساخت دولت در ایران موضوع بسیار مهمی است. از یک چشم انداز کلان انقلاب ها ساختار دولت را تقویت می کنند و از این لحاظ انقلاب ها با گسترش ساختار دولت و تقویت ریشه های اجتماعی آن، فرایند دولت سازی را با قدرت بیشتری پیش می برند. انقلاب اسلامی به واسطه چارچوب های ایدئولوژیکی خود نمی توانست دولت پهلوی را بپذیرد. لذا در فرایند دولت سازی می بینیم که نهادهای خاص به ساختار نهادی دولت اضافه می شوند. مثلا انقلاب اسلامی در پی حضورش نهادهایی مانند ولایت فقیه، خبرگان و شورای نگهبان را ایجاد کرد که متناسب با ایدئولوژی خود بوده است.
اما در عین حال نوعی بده بستان هم با نهادها و ساختارهایی که از دوره قبل از خودش که به ارث برده است داشته است. این بده بستان هم انقطاع و هم تداوم را در ساخت دولت در پی دارد. بوروکراسی و ساختار اداره کشور مهم ترین عرصه این تداوم است و عملکرد دولت انقلابی بر بستر و با استفاده از نهادهای تاسیس شده در دوران قبل شکل گرفته و ممکن شده است. البته این لزوما نباید منفی تلقی شود. بخشی از این مسئله ناشی از ضرورت ها بوده است. چون در نبود جایگزینی بهتر از الگوی موجود، انتخاب عقلانی تداوم نهادها بوده است.
بعد دیگر تغییر در رویکرد و جهت دولت است. دولت پهلوی کارویژه خود و هدف خود را بر حسب نوعی مدرن سازی جامعه ایران قرار داده بود که هدف نهایی آن غربی شدن تلقی می شد. این هدف در انقلاب اسلامی دگرگون شد و پیشرفت و تجدد درونزا از دل این فرهنگ که متناسب با شرایط بومی ایران باشد و البته مبتنی بر استقلال باشد، پدید آمد. نوع و جهت رابطه با نظام بین الملل دگرگون شد و این نکته ای کلیدی در مورد دولت جهان سومی است.
در مجموع به نظر بنده باید این گسست ها و انقطاعات را به طور جدی در نظر داشت و پیامدهای مثبت و منفی آن را بررسی کرد و دستاوردهای این انقطاعات و تداومات مورد بررسی بیشتر قرار بگیرد. هر چند که هنوز برای درک و تحلیل این گسست ها و تداوم ها کار جدی نظری صورت نگرفته است.