احمد اسليمی:

برای برقراری نظم در گردان حريف طلبيدم/ فيلم «چ» توانست منظور را برساند

همرزم شهید وصالی گفت: وقتی فرمانده گردان شدم ديدم بعضی نيروهای گردان پرادعا هستند. گفتم هر كس می‌خواهد برود بسم‌الله. اما كسی كه ماند بايد نظم را رعايت كند. كسی هم كه می‌خواهد بماند اما منظم نباشد، بيايد با من كشتی بگيرد.
کد خبر: ۲۲۷۳۶۵
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۹ - 15February 2017
براي برقراری نظم در گردان دوم حريف طلبيدم/ فيلم «چ» توانست منظور را برساندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، احمد اسليمي را خيلي از قديمي‌هاي جبهه و جنگ مي‌شناسند. بي‌شك احمدآقا يك سردار است. سردار نه به معني كسي كه درجه‌اي روي دوش دارد، سردار به معني رزمنده‌اي كه سال‌ها براي ايران اسلامي جنگيده و حادثه‌ها پشت سر گذاشته است. اگر بخواهيم وقايعي كه احمد اسليمي در آن حضور داشته را بشماريم، ليستي بلند بالا مي‌شود پر از اتفاقات و رويدادهاي تاريخي. از عضويت در گروه دستمال سرخ‌ها گرفته تا حضور در حماسه پاوه و فرماندهي گردان دوم سپاه تهران و نجات سنندج از دست ضد انقلاب و فرماندهي جبهه كوره موش و... احمد اسليمي اما حالا نه تنها درجه‌اي ندارد بلكه به دنبال اثبات جانبازي‌اش در تلاش است! هرچند خودش خواست فعلاً از بحث جانبازي و گلايه‌هايش ننويسيم، اما او كه نامش در چندين كتاب و حتي خاطرات شهيد چمران آمده، قهرماني است كه خيلي زود به فراموشي سپرده شده است. گفت‌وگوي ما با پهلوان احمد اسليمي را پيش رو داريد.
      
در ميان همرزمان‌تان به پهلوان شهرت داشتيد، اين لقب از كجا آمده؟ ضمن اينكه اگر مي‌شود مختصري از زندگي احمد اسليمي را از زبان خودش بشنويم.

در جواني‌هايم ورزش باستاني كار مي‌كردم و كشتي زورخانه‌اي مي‌گرفتم. به همين دليل دوستان لطف داشتند و به بنده پهلوان مي‌گفتند. متولد سوم خرداد سال 37 در ناحيه چهار محله قصر منشي از محلات قديمي و سنتي اصفهان هستم. پدرم راننده كاميون بود. خانواده‌اي مذهبي داشتم و از همان نوجواني در مسجد قصرمنشي فعاليت مي‌كردم. متولدين سال 37 معاف شده بودند اما من خودم عشق كارهاي نظامي داشتم و قبل از موضوع معافيت، داوطلبانه سربازي رفتم. آنجا با آقاي همايون شيخ‌الاسلام آشنا شدم. امام كه فرمان داد پادگان‌ها را ترك كنيد، به همراه شيخ‌الاسلام از خدمت فرار كرديم. يك مدتي با گروه صف همكاري داشتم كه آشنايي‌ام با حاج‌رحيم صفوي از همان جا رقم خورد. ما با اسلحه فرار كرده بوديم و شب‌ها حوالي منزل حاج‌آقا خادمي كه رئيس حوزه علميه اصفهان بود نگهباني مي‌داديم. حاج‌آقا خادمي از انقلابي‌هاي شناخته شده اصفهان بود كه فعاليت جوان‌هايي مثل ما را ساماندهي مي‌كردند.

شما بچه اصفهان هستيد و پايه گروه دستمال سرخ‌ها از پادگان وليعصر(عج) تهران شكل گرفت، چطور با شهيد وصالي و دستمال سرخ‌ها آشنا شديد؟

انقلاب داشت آخرين روزهاي پيروزي را سپري مي‌كرد كه استاد پرورش از انقلابي‌هاي مطرح اصفهان تعدادي از بچه‌ها را جمع كرد و به تهران آورد. ماهايي كه به سرپرستي همايون شيخ‌الاسلام به تهران مي‌رفتيم همگي سابقه مبارزه مسلحانه داشتيم. قصد ما اشغال صدا و سيما و مراكز رسمي بود. روز دقيقش را يادم نيست، ولي بهمن ماه 57 بود. رفتيم تهران و به همراه ساير انقلابي‌ها صدا و سيما را گرفتيم. ما در ساختمان توليد مستقر شده بوديم. يادم است همان جا با يكسري از مجاهدها (منافق‌ها) درگيري‌هايي داشتيم. عيد كه از راه رسيد حاج‌شريف (ابوشريف فرمانده عمليات سپاه) آمد صدا و سيما و صحبت‌هايي از تشكيل سپاه كرد. بعد گفت اين نهاد انقلابي كه تشكيل شد شما برويد پادگان عشرت‌آباد (پادگان وليعصر)، آدرسش را هم به ما داد. دقيقاً 20 ارديبهشت 58 عضو سپاه شدم و رفتم پادگان وليعصر(عج) و به ما گفتند يكي از آسايشگاه‌ها را‌ تميز كنيد و آنجا مستقر شويد. ما آسايشگاه دوم را دست‌مان گرفتيم. سطح پادگان و آسايشگاه‌ها هنوز آثار درگيري‌هاي روزهاي آخر پيروزي انقلاب به چشم مي‌خورد. مثلاً بوي بدي استشمام مي‌كرديم، مي‌رفتيم داخل آسايشگاهي مي‌ديديم يك گاردي مجروح خودش را تا داخل آسايشگاه كشانده و همان جا تمام كرده است. حالا چند ماهي از پيروزي انقلاب مي‌گذرد و تازه ما بنده خدا را پيدا مي‌كرديم. يا خودروهاي سوخته در سطح پادگان بود و بايد جا‌به‌جا مي‌شدند. خلاصه‌‌ تر و تميز كرديم و در آسايشگاه دوم مستقر شديم. استقرار در يك آسايشگاه يعني عضو همان گردان شدن. مثلاً آسايشگاه دوم يعني گردان دوم. آسايشگاه سوم گردان سوم و... همان زمان‌ها اصغر وصالي كه زندان قصر دستش بود يكسري حمام‌ها در گوشه‌اي از پادگان را تبديل بازداشتگاه دستگير شده‌هاي گروهك‌هاي ضد انقلابي مثل فرقاني‌ها و... كرد. از من هم خواست معاون خودش در وليعصر(عج) باشم و در نبودش اين بازداشتگاه‌ها را سر و سامان بدهم. اصغر وصالي كمي بعد به جذب نيروهاي نخبه براي تشكيل يك گروه ضربت پرداخت. همين گروه بعدها دستمال سرخ‌ها را تشكيل داد كه من هم عضوش شدم.

شهيد وصالي چه معيارهايي براي جذب نيروهاي گروه ويژه يا همان گروه ضربتي‌اش داشت؟

غير از جسارت و شجاعت و توان رزمي و فيزيكي نيروها، ايشان توجه خاصي به ايمان و اعتقاد رزمنده‌ها داشت. مي‌گفت شما بايد بدانيد چرا سپاهي شده‌ايد. اينطور نباشد كه يكي از عشق اسلحه به دست گرفتن پاسدار شده باشد و بايد بصيرت لازم را داشته باشيد. در واقع اصغر‌آقا نيروي ولايتي مي‌خواست. خودش مي‌گفت گروهي كه من جمع مي‌كنم بايد با ديگران تفاوت داشته باشند. نيروي من بايد عاشق شهادت باشد.

با خود اصغر وصالي هم كه به كردستانات رفتيد و ماجراي پاوه پيش آمد.

اوايل ماه رمضان سال 58 كه مصادف با مردادماه مي‌شد به كرمانشاه رفتيم. من و يك عده از نيروها به سرپرستي ابووفا از دوستان ابوشريف، هلي‌برن شديم به مريوان تا به نيروهاي آنجا روحيه بدهيم. دور و بر پادگان مريوان تپه‌هايي وجود داشت كه تك‌تيراندازهاي دشمن از آنجا بچه‌ها را مي‌زدند. ما سه گروه چهار نفره شديم. يك گروه را من سرپرستي كردم، گروه ديگر را اسماعيل لساني و گروه سوم از ما پشتيباني مي‌كرد. نصف شب رفتيم بالاي تپه‌هايي كه دشمن از آنجا تير مي‌انداخت. حوالي 6 صبح رسيديم. ضدانقلاب يكي دو ساعت بعد از راه مي‌رسيدند. اين قدر كه راحت بودند خواب‌شان را مي‌كردند بعد مي‌آمدند. اما حالا ديگر با دستمال سرخ‌ها طرف بودند. كمين كرديم و تا آمدند من يكي‌شان را با كارد سنگري زنده دستگير كردم. الباقي را كه حدود پنج الي شش نفر مي‌شدند بچه‌ها بستند به رگبار. با اقدامات ما تا حدي پادگان امن شد. كمي بعد اصغر وصالي و ساير دستمال سرخ‌ها يك ستون زرهي را اسكورت كردند و زميني به مريوان آمدند. از اينجا به بعد كار پاكسازي كل شهر و حومه‌اش زير نظر اصغرآقا و البته در مقطعي با فرماندهي شهيد چمران انجام شد. بعد از مريوان به پاوه رفتيم.

ماجراي محاصره پاوه را تا حدي در فيلم «چ» ديده‌ايم و مطالبي را هم شنيده‌ايم، حالا مي‌خواهيم بدانيم اوضاع خود شهر چطور بود؟

پاوه قضيه‌اش با شهرهاي ديگر فرق داشت. احزاب مختلف جدايي‌طلب و ساير گروهك‌هاي ضدانقلاب آنجا متحد شده بودند تا شكست‌هاي‌شان در مريوان و ديگر شهرها را در پاوه جبران كنند. برادر ذوالفقاري فرمانده سپاه اين شهر خبر داده بود كنترل اوضاع از دست ما دررفته و دموكرات‌ها اينجا براي خودشان دفتر و دستك راه انداخته‌اند. ما حدود 14 يا 15 نفر بوديم كه با يك فروند هلي‌كوپتر214 ارتش به مريوان هلي‌برن شديم. از دستمال سرخ‌ها خود اصغر وصالي بود، من بودم، عليرضا شجاع داوودي بود، حسن صفا، حاجي سياري، علي بيگي و بچه‌هاي شهيدي مثل عليرضا داني، مسعود نعيمي، احمد انصاري، سيداحمد بنهنگي (هر چهار نفر در پاوه شهيد شدند) و... يك عده از ساير رزمنده‌ها هم در مقاطع ديگر به كمك‌مان آمدند. مثل شهيدان سيدمرتضي حسيني و مهدي حاجي‌شيخ‌حسيني. ابوالفضل جنگروي برادر شهيد جنگروي هم با ما در پاوه بود. خلاصه رفتيم پاوه و به محض رسيدن اصغر گفت يك مسلسل كاليبر50 را مستقر كنيم طبقه بالايي خانه پاسدارها مشرف به ارتفاعات دور شهر. بعد مرتب سوار بر يك دستگاه جيپ با پرچم ايران و پرچم سپاه در معابر عمومي جولان مي‌داديم. در همين گشت زدن‌ها يك‌بار اصغر وصالي حرفي زد كه به غيرتم برخورد. رو به من گفت در فلان خيابان گشت زده‌اي؟ گفتم بله. گفت نه درست نرفته‌اي. علت حرفش را پرسيدم كه گفت اگر خوب آنجا گشت زده بودي و ابراز وجود مي‌كردي حالا تابلوي دفتر دموكرات روي فلان ساختمان نبود. فهميدم منظورش چيست. گفتم الان درستش مي‌كنم. بدون سلاح رفتم داخل دفتر ديدم يك پسر جوان و دو دختر بي‌حجاب نشسته‌اند. گفتم «حالتون خوبه؟» با تعجب مي‌ديدند كه يك نفر با لباس فرم سپاه بالاي سرشان ظاهر شده و احوالپرسي مي‌كند! به خانم‌ها گفتم چرا حجاب نداريد؟ گفتند به شما چه ربطي دارد. تا اين را شنيدم رفتم بالاي يك صندلي و تابلوي‌شان را از روي تراس كندم انداختم وسط خيابان. جوانك كنارش يك كلاش داشت. تا دست دراز كرد طرفش، بدون آنكه سلاحي داشته باشم گفتم: دست بهش بزني سوراخ سوراخت مي‌كنم. فوري دستش را پس زد. كلاش را برداشتم و رفتم بيرون. اصغر آن پايين بود. گفتم «كلك تابلو را كندم.» گفت: «از اينجا ديدم انداختي پايين. به اين مي‌گن اعلام وجود!» ضدانقلاب اما باز هم شيطنت مي‌كردند. دور و بر شهر با لباس كشاورزها و روستايي‌ها جمع مي‌شدند. حتي يك‌بار خانواده‌اي شامل زن و مرد و دو فرزندشان را برهنه كرده و فرستاده بودند داخل شهر كه برويد به پاسدارها بگوييد وجود داريد بياييد بيرون شهر. اين طور مي‌خواستند حال ما را بگيرند.

يك مستندي براي دهه 70 ديدم كه شما آنجا خيلي جوان‌تر بوديد و قضيه اسارت‌تان توسط ضدانقلاب را تعريف مي‌كرديد. ماجرا چه بود؟

بعد از اعلام وجود ضدانقلاب در حومه شهر ما آنجا گشت‌زني مي‌كرديم. يك‌سري ايست مراقبت هم دورتادور شهر گذاشته بوديم. يكي‌شان نزديك بيمارستان معروف پاوه بود. يك‌بار با خود اصغر، شجاع داوودي، غلام كرد (از رزمنده‌هاي كرمانشاهي)، شهيد احمد بنهنگي و حسن صفا رفتيم حومه شهر گشت‌زني. قصدمان سركشي به منطقه قوري قلعه بود كه يكهو از پشت درخت‌هاي روي بلندي‌هاي مشرف به جاده به طرف‌مان تيراندازي شد. صداي گلوله‌ها را كه شنيدم خيز زدم. همين حين گلوله كه سر من را هدف گرفته بود از بيخ گوشم گذشت و پشت سرم خورد به كتف غلام كرد. سريع او را از تيررس جاده كشيدم كنار و درگيري سختي آغاز شد. شب بود و در تاريكي نمي‌شد فهميد كي به كي است. اصغر از آتش لوله يكي از مهاجمان موقعيتش را فهميد و طوري شليك كرد كه از شانس گلوله‌اش خورد به لوله تفنگ طرف و لوله اسلحه‌اش تركيد. طرف همين طور تير مي‌انداخت اما چون لوله كلاشش منفجر شده بود، آتش برمي‌گشت سمت خودش. روشنايي ايجاد شد كه عليرضا شجاع داوودي توانست او را خوب ببيند و صاف بزند وسط سينه‌اش و به درك واصلش كند. اما باقي ضد انقلاب همين طور داشتند مي‌زدند و از بالاي بلندي به ما كه در جاده بوديم اشراف داشتند. من به اصغر گفتم پوشش‌تان مي‌دهم شما برويد. آنها رفتند و خودم هم مي‌خواستم عقب بكشم كه ديدم همين طور دارند از پشت سرم تيراندازي مي‌كنند. نگو محاصره‌ام كرده بودند. از جاده زدم بيرون و از لابه‌لاي درخت‌ها و بوته‌ها مي‌رفتم كه يكهو چيزي مثل قنداق اسلحه خورد توي دماغم كه الان هم جاي شكستگي‌اش است (شكستگي را نشانم مي‌دهد) افتادم زمين. بعد يكي‌شان آمد بالاي سرم و با كارد زد به دستم كه انگشت اشاره‌ام براي هميشه ناكار شد. خود ضارب به ديگري گفت چشمش را دربياورم؟ كاردش را آورد به طرف چشمم كه سرم را تكان دادم و چاقو توي استخوان بالاي چشمم گير كرد. بعد با قنداق زدند توي فكم كه 16 تا از دندان‌هايم يا ريختند يا اينكه لق شدند و كمي بعد افتادند. من را بردند آبادي خانقاه و انداختند توي يك طويله. آنجا يك نفر با لهجه اصفهاني از من بازجويي كرد. مي‌پرسيد كي هستم كه گفتم ژاندارم هستم و تازه امروز به پاوه آمده‌ام. اما همان پسر جواني كه توي دفتر حزب دموكرات ديده بودم من را شناخت و گفت پاسدار است. يكي‌شان هم گفت الان سرش را مي‌برم كه چاقويش را آورد تا زير گلويم. سرم را تكان دادم چاقویش به فكم خورد و لب پايينم پاره شد. با فشاري كه به گلو و دهانم وارد شده بود، دندان‌ها و لخته‌هاي خون پاشيدند بيرون و طرف فكر كرد سرم را بريده است. گفت «كشيدَمَش»! رفتند و نصفه‌هاي شب با شنيدن سر و صداي درگيري فرصتي پيش آمد سوار الاغي در گوشه طويله شدم و از رويش جهيدم به پنجره و با ريختن ديوار طويله توانستم فرار كنم. يادم است موقع دويدن فك شكسته‌ام اين طرف و آن طرف تلو تلو مي‌خورد!

گويا شما قرار بود سوار همان هلي‌كوپتري بشويد كه سقوط كرد و نقطه عطف جلوه‌هاي ويژه فيلم «چ» هم شد؟ راستي «چ» توانست حق مطلب را ادا كند؟

به نظر اين فيلم توانست منظور را برساند ولي خب خيلي از جزئيات را از قلم انداخت. مثلاً حتي نام يكي از رزمنده‌هاي دستمال سرخ‌ها را نياورد يا در بيمارستان پاوه يك دكتر هندي و همسرش بودند كه ضدانقلاب سر هر دوي اين بندگان خدا را بريدند و خيلي چيزهاي ديگر كه مي‌شد آقاي حاتمي‌كيا اشاره كوچكي به آنها داشته باشد. به هرحال من كه جزو مجروحين بودم قرار شد با هلي‌كوپتر بروم. منتها يك خانم پرستار بود (شهيد فوزيه شيردل) كه مجروح شده و نيمه‌جان بود. ايشان و يك مجروح ديگر را كمك كردم بروند داخل هلي‌كوپتر و چون جا نبود، خودم از طرف ديگر پايين آمدم. اسمم در ليست هلي‌كوپتر رفته بود اما خودم هنوز در پاوه بودم. خلاصه هلي‌كوپتر خواست بپرد كه طرفش تيراندازي شد و همان طور كه در فيلم «چ» ديديم پره‌هايش خورد به كوه و سقوط كرد. من توي يك چاله پناه گرفتم و از همان جا ديدم كه چطور پره‌هايش چند رزمنده را روي زمين شهيد كرد. كمي بعد من با هلي‌كوپتر ديگري به همراه حاجي‌سياري رفتيم كرمانشاه. در فرودگاه كرمانشاه به طور اتفاقي همان جوانك كرد را ديدم كه توي اسارت پاوه من را لو داده بود. از غائله پاوه فرار كرده و خودش را به كرمانشاه رسانده بود. من هم او را لو دادم و دستگير شد. از كرمانشاه فرستادنم به بيمارستان 501 ارتش و بعد هم كه برگشتم شهرمان اصفهان.

در كتاب 22 روز حماسه و ايثار در سنندج، اسم شما و شهيد موحد دانش به عنوان مدافعين اين شهر در برابر ضد انقلاب آمده است. شما در سنندج هم حضور داشتيد؟

من آن موقع فرمانده گردان دوم سپاه در پادگان وليعصر(عج) بودم. شهيد عليرضا موحد دانش فرمانده يكي از گروهان‌هاي اين گردان بود. قبل از من برادر ديگري فرماندهي گردان را برعهده داشت. اما آدم نرمي بود و بچه‌هاي اين گردان هنوز به نظم و نظام درستي نرسيده بودند. بعضي‌هاي‌شان موقع صبحگاه با دمپايي مي‌آمدند يا پوشش لباس فرم را رعايت نمي‌كردند. قبل از تحويل سال 59 حكم فرماندهي گردان را گرفتم و از فروردين هم رسماً در گردان وارد عمل شدم. ديدم بعضي نيروهاي گردان پرادعا هستند. بنابراين راست كار خودم بودند! گفتم هر كس مي‌خواهد برود بسم‌الله. اما كسي كه ماند بايد نظم را رعايت كند. كسي هم كه مي‌خواهد بماند اما منظم نباشد، بيايد با من كشتي بگيرد. اگر من را زمين زد او فرمانده گردان مي‌شود اما اگر من زمينش زدم حرف حرف من مي‌شود. فقط يكي جلو آمد كه تا پهلويش را گرفتم و قلوه‌اش را توي مشتم فشار دادم، شانه‌ام را بوسيد و گفت هرچي شما بگيد. از روز بعدش گردان دوم شد گردان نمونه و منظم. البته بچه‌هاي گروهان سوم كه موحد دانش فرمانده‌اش بود در اين گردان از بقيه منظم‌تر بودند. به هرحال گردان دوم وقتي حكم مأموريت در سنندج را گرفت، هيچ جاي سنندج امنيت نداشت. حتي هواپيماي C130 كه ما را رساند به فرودگاه سنندج از ترس خمپاره‌هاي ضد انقلاب روي باند نايستاد و حين حركت خودمان را روي زمين انداختيم. هر كس هم كه تعلل مي‌كرد خودم مي‌زدم مي‌انداختمش پايين. امنيت را كه نسبتاً تأمين كرديم، حاج‌رحيم صفوي و شهيد صياد شيرازي آمدند و به كمك يكديگر كل شهر از لوث ضد انقلاب پاك شد.

چطور شد كه از سپاه بيرون آمديد، بعدها چه كار كرديد؟

سال 62 شرايطي پيش آمد كه عده‌اي از سپاه استعفا داديم. بگذريم كه چه شد و چي پيش آمد. بين ما حتي شهيد جنگروي هم بود كه استعفا داد اما بعد دوباره برگشت و به عنوان جانشين لشكر10 سيدالشهدا(ع) به شهادت رسيد. تا مدتي با شهيد خرازي و شهيد احمد كاظمي فرماندهان لشكر14 و 8 نجف ارتباط داشتم و در پشتيباني جنگ فعاليت مي‌كردم. بعد از جنگ هم كه رفتم در اداره برق و يك شركت خصوصي راننده كاميون و جرثقيل شدم. شركت كه ورشكسته شد، دو سال است كه بيكارم و هنوز حتي جانبازي‌ام محرز نشده است. ابوالفضل جنگروي و مرتضي پارسايي و شجاع داوودي از رزمندگان پاوه خودشان شاهد مجروحيتم هستند ولي تا الان بنياد نپذيرفته است که ان‌شاء‌الله انجام مي‌شود. داستان رزمندگي ما در دفاع مقدس و در جبهه كوره موش و گيلانغرب و گروه اندرزگو و همرزمي با ابراهيم هادي، حاج‌حسين الله‌كرم، اكبر نوجوان، اسماعيل كوثري، امير منجر و... ادامه پيدا كرد. من حتي فرمانده مسئول ستاد عمليات جنگي غرب كشور شدم (حكم الان موجود است) اما خب حالا ديگر فقط احمد اسليمي هستم با يك دنيا خاطره...

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها