به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، امان الله در سحرگاه دهم شهریور ماه 1333، در خانواده مذهبی در شهر بردسیر از توابع کرمان به دنیا آمد. همزمان با تحصیل، نان آور خانواده هم بود و بعد از اتمام دوران دبیرستان وارد سپاه دانش و در مناطق محروم پذیرفته شد. به عنوان معلم مشغول تدریس گردید. ایام، ایام انقلاب و جنایتهای رژیم ستم شاهی بود که چندین مرتبه مورد تهیدید قرار گرفت. با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی و فرمان امام وارد جبهههای نبرد شد و سرانجام در عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
امان الله یکی از عوامل اصلی پخش کتاب و اعلامیه و نوارهای حضرت امام(ره) و از رهبران اصلی تحرکات مردم در منطقه ی جیرفت و عنبرآباد بود. یک روز که اعلامیهها را جابه جا میکرد، توسط ساواکیها در بین راه جیرفت- عنبرآباد دستگیر و نهایتا با کمک همکارانش در آموزش وپرورش آزاد شد.
وقتی زندگی مشترکش را شروع کرد، گفت: اگر زندگی میخواهیم، باید اولش تقوا باشد. اگر اجتماع میخواهیم، باید اولش تقوا باشد و همه چیز را فقط برای خدا بخواهیم.
روز سوم عروسی بود. هر کدام از اقوام و دوستان هدایایی آورده بودند. اما در این میان یک بستهی زیبا چشمها را خیره خودش کرده بود. وقتی باز کردند، یک دوره نوار کاست درس اخلاق آیت الله مشکینی بود، که داماد به عروس خانم هدیه کرده بود.
اوایل انقلاب، تعدادی از کالاهای مورد نیاز را با قرعه کشی بین مردم توزیع میکردند. امان الله، متوجه شده بود مسئول یکی از تعاونیها، ماشین لباسشویی را بدون قرعه کشی به دامادش داده است. مسئله را که پی گیری کرد، در جوابش گفته بودند: اشتباه شده. گفته بود: اگر چند رقم از یک چک رو اشتباه بنویسید، حتماً اصلاحش میکنید، این جا هم باید همین کار رو بکنید. و گرنه موضوع رو تا رسیدن به نتیجه پی گیری میکنم. تلاشهایش نتیجه داد و قرعه کشی مجدداً انجام شد.
در سلام کردن پیش قدم بود. همیشه به بچهها سلام میکرد. یک روز تصمیم گرفتیم. نگذاریم اول او سلام کند؛ پشت دیوار مدرسه مخفی شدیم. تا به محض آمدنش، به او سلام کنیم. قبل از اینکه وارد مدرسه شود، بچهها را از دور دیده بود. نزدیک دیوار مدرسه که رسید، گفت: بچهها سلام.
نیمه شب از خواب بیدار شدم؛ توی رختخوابش نبود. همه جا را دنبالش گشتم؛ اما داخل ساختمان هم نبود. خانه مان حیاط بزرگی داشت که خاکی بود. توی خاک های حیاط، سر به سجده گذاشته بود، به خاک افتاده بود و با خدا مناجات می کرد و عاشقانه اشک می ریخت.
متوجه شدم یکی از دانش ٱموزان دختر، وضع مالی مناسبی ندارد. ماجرا را که برای امان الله تعریف کردم، گفت:چرا معطلی ؟ بریم به خونه شون سربزنیم. از من خواست با دختر و مادرش گرم صحبت شوم، خودش هم پسر خانواده را به بهانه هواخوری بیرون برد و حسابی تحویلش گرفت و چیزهایی که نیاز داشتند، برایشان خرید. آن روز امان الله، طوری برخورد کرد که آن ها متوجه نشدند به خاطر تنگ دستی به آنها کمک می کنیم، بلکه وانمود کرد این کارها به خاطر دوستی با آنها بود.
با خط زیبایی که داشت، این فراز از دعای کمیل را نوشته بود» واجعل لسانی بذکرک لهجا، خدایا زبانم را به ذکر و نام خودت مشغول قرار بوده»، ونصب کرده توی اتاق نشیمن. روی در خروجی هم، دعای هنگام خروج از خانه را نوشته بود. حتی روی در یخچال نوشته بود»السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»
از ابتدای ماه محرم لباس مشکی می پوشید و در جلسات عزاداری حضور فعال داشت. دستمالی را که مخصوص پاک کردن اشک هایش برای امام حسین علیه السلام بود، نگه داری کرده بود، وقتی شهید شد، آن را در کفنش قرار دادم.
اهل مطالعه بود و در هر فرصتی کتاب می خواند؛ به من هم توصیه می کرد کتاب بخوانم.می گفت: تو ظهرها خسته ای از سرکار می یایی، یک لقمه غذا توی یخچال پیدا می شه بخوریم، تو استراحت و مطالعه کن، وقتی من او مدم توی خونه، خلاصه ی آن چه را برداشت کردی، برای من تعریف کن، این طوری هم من استفاده می کنم، هم تو.
لحظهی تحویل سال بود. گفت: چرا نشستی؟امروز تمام خانواده ی شهدا و رزمندگان به جای خالی عزیزشون فکر می کنن؛ بریم بهشون سر بزنیم، بلکه مرهمی ناچیز بر دلشون بشیم. به اتفاق بچه های سپاه به خانواده ی ایثارگران شهید بردسیر سرکشی کردیم و چهره های غمدیده و منتظر آنان را شاد کردیم.
قبل از عملیات کربلای یک، بچه های تیربارچی را جمع کرد و گفت: به همان اندازه که نیازه وقت غذا خوردن، دست ها را بشویید تا آلوده نباشد، قبل از عملیات هم اسلحه تان نیاز به تنظیف دارد اگر سلاح تمیز نباشد، کار نمی کند و اگر شما نتوانید به این دلیل ازخودتون دفاع کنید و کشته بشید، شهید نیستید، چون مقصرید.
برنامه ی کوه نوردی داشتیم. به طرف ارتفاع که راه افتادیم، امان الله پیشنهاد کرد برای این که خسته نشویم، هر کس صدایش خوب است، قرآن بخواند. بچه ها قرآن می خواندند و بعد، هر کس حدیث و روایتی بلد بود؛ نقل کرد. این طوری، کیلومترها راه رفته بودیم، ولی خستگی به سراغ هیچ کس نیامده بود.
در دانشگاه تهران قبول شده بود. همسرش به او خبر داد تا برای ثبت نام به تهران برود. ولی در جواب همسرش گفته بود. فعلاً دانشگاه، جبهه است، والاترین درس را که درس عشقه و بالاترین مدرک را که شهادت است، به آدم می دهند.
این درس و این مدرک در هیچ دانشگاهی در دنیا یافت نمیشد.
خط دشمن شکسته شده بود. صدای حاج قاسم را از بی سیم طیاری میشنیدم که فریاد میزد: سنگرها فرو ریخته، عراقیها رو تعقیب کنید، اجازه ندهید فرار کنند. طیاری، من و امان الله را که تیربارچیهای گردان بودیم. مامور کرد هر کداممان یکی از گروهای عمل کننده را همراهی کنیم، بنابراین از امان الله جدا شدم. چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که کمک تیربارچیاش صدا زد: امان الله شهید شد. خودم را رساندم بالای سرش، با کوله بار سنگین مهمات و تیربار، به خاک ریز تکیه داده بود. از درد و عطش به خودش می پیچید. خون زیادی از بدنش میرفت. زبان و لبهایش خشکیده بود و مرتب میگفت: تشنهام، تشنهام. به سختی این جمله را به زبان می آورد:فدای لب تشنه ات یا ابا عبدالله.