به گزارش دفاع پرس از استان گلستان، ششم اسفندماه سالروز شهادت شهید «غلامرضا سارلی محمدلی» یکی از شهدای استان گلستان است، که در زیر زندگی نامه پربارش را مرور می کنیم:
شهيد «غلامرضا سارلی محمد لی» مهرماه 1342 در روستاي محمد آبادكتول ديده به جهان گشود. هفت بهار شادي بخش گذشت تا غلامرضا به سن هفت سالگي رسيد و راه كلاسهاي درس و مدرسه را در پيش گرفت. او تحصيلاتش را تا پايان دوره راهنمايي ادامه داد. اما دل مهربانش راضي نشد پدر تنها به جنگ مخارج زندگي برود، از اين رو بعد از ترك تحصيل وجودش را صرف كمك به امرار معاش خانواده نمود.
وی پس از سالها تلاش و كوشش، پدر و مادر را ترك نمود تا دوره خدمت سربازي خود را بگذراند. ايشان ابتدا دوره آموزشهاي نظامي خود را با موفقيت به پايان رساند و سپس به منطقه عملياتي پاسگاه زيد عراق اعزام گرديد. اين شهيد عزيز پس از اعزام به ميدان نبرد، در عمليات خيبر شركت نمود و پس از نشان دادن رشادتهاي بسيار، سرانجام ششم اسفندماه سال 1362 در عملیات خیبر، به آرزوي ديرين خود، يعني شهادت در راه خدا دست يافت و آسماني شد.
برادر بزرگوار شهيد، زندگي پرافتخار برادر شهيدش را اينگونه شرح مي دهد: برادر من جزء گردان 144 لشكر77 خراسان بود. ايشان تا زمان شهادت جمعا 14 ماه خدمت كرد. 3 يا 4 ماه از اين 14 ماه را در پادگان آموزشي بيرجند سپري كرد و بقيه را به طور مرتب در جبهه هاي حق بر عليه باطل حضور داشت.
برادر بزرگوار شهيد ماجراي آخرين خداحافظي شهيد را اينگونه شرح مي دهد: زمان رفتن برادرم را خيلي خوب بياد دارم آن روز خانواده ما و تعدادي از همسايه ها جلوي درب حياط جمع شده بودند تا با غلامرضا خداحافظي كنند. وقتي همه خداحافظي كردند يكي از خانمهاي همسايه از شهيد پرسيد: غلامرضا انشاالله دفعه بعد كي بر مي گردي. غلامرضا با خوشحالي جواب داد: انشاالله اين دفعه با جعبه بر مي گردم و اتفاقا همين طور هم شد و برادر من با تابوت آمد جلوي درب حياط ما. البته اين گفته شهيد حرفي از روي اتفاق نبود براي اينكه ايشان پيش از رفتن به چند نفر از دوستان نزديك خودش نيز گفته بود: من اين دفعه ديگه بر نمي گردم و به شهادت مي رسم.
برادر شهید از ماجراي خواب عجيبي را كه پيش از شهادت شهيد ديده بود می گوید: يك شب من در عالم خواب ديدم عزايي بر خانواده ما وارد شده اما ما اين عزا را با فرد ديگري شريك هستيم. در اين خواب من برادرم را ديدم كه او را با ماشين هايي عجيب كه همه رنگهاي روشن داشتند مي آورند. آن شب من نتوانستم بيشتر از اين چيزي ببينم و از خواب بيدار شدم اما قلبم آگاه شده بود و مي دانستم كه اين خواب به نوعي با سرنوشت برادرم ارتباط دارد. اين بود تا اينكه چند روز بعد ديدم چند نفر از بچه هاي سپاه در حالي كه سوار بر ماشينهاي نظامي هستند آمدند جلوي مدرسه محل كار من. البته من پيشاپيش خودم را براي روبرو شدن با آن چيزي كه در عالم خواب به من الهام شده بود آماده كرده بودم، از اين رو به محض ديدن آنها به خودم گفتم آمدن اين برادرها حتما با شهادت برادرم ارتباط دارد و اتفاقا همينطور هم بود. بعد از شهادت شهيد ماجراي شهادت برادرم را جويا شدم و فهميدم در مورد شريك بودن عزا با يك نفر ديگر هم حدسم درست بود چون آنها چند نفر بودند كه با هم به شهادت رسيده بودند. برادرم انسان شجاعي بود و اينطور كه همرزمان شهيد نقل ميكنند ايشان گاهي اوقات از خود شجاعتهاي عجيبي به نمايش ميگذاشت. مثلا يك بار برادرم پرچم ايران را ميبرد و در عمق خاكي كه در تصرف دشمن قرار داشته نصب ميكند. فردا صبح وقتي هوا روشن ميشود و عراقي ها پرچم ايران را مي بينند خيلي عصباني مي شوند و آن روز مرتب همان نقطه را با گلوله هاي مختلف گلوله باران ميكنند.
انتهای پیام/