سردار محمدحسین جلالی:
اولین تجربه «پرواز در شب هوانیروز» در عملیات خیبر بود
فرمانده هوانیروز در زمان اجرای عملیات خیبر گفت: قبل از عملیات خیبر هوانیروز پروازی در شب نداشت زیرا پرواز شب حکم پرواز کور را دارد و باید متکی بر دستگاههای هواپیما و گیرندههایی در زمین باشد.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، سردار محمدحسین جلالی، فرمانده «هوانیروز» در زمان اجرای «عملیات خیبر» بود. وی از سال 64 تا پذیرش قطعنامه 598 وزارت دفاع را بر عهده داشت. ایشان تنها فرمانده ارتشی بود که با فرمان مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا به سپاه مامور شد و جامه پاسداری بر تن کرد تا فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده گیرد. (پس از او شهید احمد کاظمی این مسئولیت را به عهده گرفت) وی بعدها به «ستاد کل نیروهای مسلح» منتقل شد و ریاست «مرکز عملیات» این ستاد را برعهده گرفت. سردار جلالی در حال حاضر عهده دار ریاست «هیأت امنای بنیاد تعاون ستاد کل» می باشد.
سردار جلالی، مشاور فرمانده کل قوا نیز بوده و هست. گفتگو با سردار جلالی درباره عملکرد هوانیروز در عملیات خیبر را می خوانید:
از عملیات خیبر بگویید آن زمان چه سمتی داشتید و چگونه از انجام آن مطلع شدید؟
در زمان عملیات خیبر من فرمانده هوانیروز بودم. چند ماه قبل از شروع عملیات از ریاست جمهوری (دفتر آقا) با من تماس گرفتند و گفتند که فلان روز به ریاست جمهوری بیا. در سالن بزرگی واقع در زیرزمین میزهای کوچکی چیده بودند و تمام بچه های سپاه هر چند نفر دور یک میز نشسته بودند. آقای رحیم صفوی من را به طرف یک میز هدایت کرد. روی هر میز نقشه ای پهن بود و عده ای مشغول کار و بحث بودند. فهمیدم که عملیاتی در پیش است و دارند کاری برای جنگ می کنند. پس از چند لحظه دو نفر از ارتش هم به ما ملحق شدند، سرهنگ قویدل را هنوز به یاد دارم و یک سرهنگ دوم توپخانه که توپخانه ارتش را اداره میکرد و در عملیات ارتش بسیار مؤثر بود. نقشه ای آوردند و گفتند که می خواهیم در جزیره مجنون عملیاتی انجام دهیم. گفتم من چه کار میتوانم انجام دهم. توضیح دادند که می خواهند شب عملیات کنند و به پشتیبانی هوانیروز احتیاج دارند. تا آن زمان هوانیروز پروازی در شب نداشت چرا که پرواز شب حکم پرواز کور دارد و باید متکی بر دستگاه های موجود در هواپیما و گیرنده هایی در زمین باشد. قبل از انقلاب بچه های هوانیروز پرواز شب آزمایشی داشتند و بعد از انقلاب که مدتی پروازها قطع شد و بعد هم لزومی به پرواز شب نبود و نیاز حیاتی نداشت. برای پرواز در شب تمرین لازم است که نیاز به تعویض قطعات داشت و ما به واسطه تحریم از این کار خودداری میکردیم.
من گفتم می شود در شب پرواز کرد و به محض گفتن این جمله هم آقای صفوی و هم قویدل جور دیگری من را نگاه کردند که یعنی چه طور تا حالا انجام نداده اید و من توضیحات لازم را دادم و گفتم که به لوازمی نیاز هست و شروع کردم به اطلاعات تخصصی دادن که یک دفعه آقا (رهبر معظم انقلاب، رئیس جمهوری وقت) آمدند و سخنانی برای همه ایراد کردند. ایشان رفتند و در سالنی مثل سن تئاتر ایستادند. من و آقای صفوی خدمت ایشان رسیدیم و ایشان گفت: آقای جلالی هر کاری که می توانی برای این عملیات انجام بده. خدمت ایشان رسیدم و به عرضشان رساندم که نیاز به تمرین هست و تمام هلیکوپترهای کشور را علاوه بر هوانیروز احتیاج دارم و بودجه ای خاص هم می خواهم. بزرگواری ایشان را من همیشه لمس کرده ام و ایشان هم همه درخواست های ما را مثل همیشه پذیرفتند و ما هم از فردای آن روز مشغول به کار آماده سازی نیروها برای پرواز در شب شدیم. وقتی خبر به شهید صیاد شیرازی رسید، حس کردم که با ایشان هماهنگی نشده است.
جلسه دیگری هم داشتیم. ارتش قرار بود در طلائیه عمل کند. آن جا در قرارگاه کربلا وقتی صحبت شد یکی از سرهنگ های صاحب نام آن جا به من گفت: جلالی! این کار را قبول کردی ولی مشکل است. گفتم من برای انجام وظیفه این کار را پذیرفته ام و دنبال چیز دیگری نیستم از خراب شدن و ماندن هم ابایی ندارم.
در هوانیروز آن زمان افراد ورزیده و زبده ای بودند و واقعاً افراد متدین، کارا، انقلابی و شایسته ای داشتیم. یکی از آنها سرهنگ داوود روحی پور بود. درست است که من رفتم و کاری انجام دادم ولی پشتیبانی آنها واقعاً مهم بود. این سرهنگ انقلابی و متدین آموزش مسئله را به عهده گرفت و من اختیارات تام به او دادم. اول اینکه بچه های هوانیروز را آموزش بدهند و دوم خلبان های نیروی دریایی، هوایی و هلال احمر و... تا ببینیم وضع آموزش آنها چطور است. نیروی هوایی آموزش را خودش به عهده گرفت و مسئولیت آن را پذیرفت. نیروی دریایی و هلال احمر خلبان ها را در اختیارمان گذاشتند و من برای همه حتی خودم برنامه ای برای آموزش تنظیم کردم.
این برنامه ها چه بود؟
آموزش ما تقریباً در چهار مرحله انجام شد. اول همه را وادار کردم که در فرودگاه های کشور شب پرواز کنند در هنگام شب؛ این را دشمن هم نباید درمی یافت. آموزش شب را در فرودگاه ها انجام دادیم و بعد آموزش شب از یک نقطه به نقطه دیگر مثلاً پرواز از فرودگاه اصفهان به فرودگاه شهر دیگری. البته اول از نقاط کم فاصله تر شروع کردیم و بعد به فاصله های زیاد رسیدیم. بعد آموزش در روی آب. من تا به حال نشنیده ام و نخوانده ام که هیچ کشوری در شب پرواز Loc انجام بدهد. یعنی چسبیده به زمین. در روز چنین پروازی یعنی چسبیده به زمین را با دید انجام می دهند تا از دید رادار و از دید دشمن در امان باشند تا تلفات کمتر باشد ولی در شب کسی این کار را نمی کند.
همه کشورها در ارتفاعات بالا در شب با دستگاه های پروازی دست به پرواز میزنند ولی به این شکل پرواز در شب برای نخستین بار بود. ما روی مرداب گاوخونی این تمرینات را انجام دادیم که بسیار خطرناک بود ولی به نظر من لازم بود. این آموزش بدون تلفات به لطف خدا انجام شد. باز هم میگویم من تا این لحظه عمرم نشنیدم کشوری چنین آموزشی بدهد و بعد در عملیات جنگی استفاده کند.
آموزش تمام شد و به زمان عملیات نزدیک شدیم. حالا باید وسایل پرنده را به مناطق عملیاتی میبردیم. به لطف خدا در یک شب 150هلیکوپتر را به منطقه اهواز بردیم و تلفاتی هم ندادیم چرا که آموزش را بسیار سخت می گرفتیم. بعد هلیکوپترها را به منطقه عمومی عملیاتی منتقل کردیم، دشمن هم متوجه نشد.
چه طور مطمئن هستید ؛ مگر در عملیات چه کاری انجام دادید؟
به دلیل غافلگیری دشمن این را به اطمینان میگویم. ما به ظاهر آماده عملیات بودیم و در قرارگاه سپاه نشسته بودیم و با برادران سپاهی آقای رضایی، صفوی و تعدادی از فرماندهان نشستیم به طراحی که ما چه کاری انجام دهیم. در آن جا برای اینکه این عملیات شبانه موفق باشد باید از روی زمین نیز با وسایلی پشتیبانی می شدیم. در عملیات کلاسیک وقتی واحد هوایی می خواهد در منطقه نیرو پیاده کند، تعدادی از نیروهای تکاور را به آن جا می فرستند تا زمین را آماده کنند و موانع را پاکسازی کنند و نکته اساسی این است که فرستنده رادیویی و بیسیم های FM قرار میدهند که برد کمتری داشته باشد، بعد وسایل پرنده، تحت پوشش تیمی که در منطقه مستقر شده پرواز میکند و عملیات انجام می دهند. اگر آن تیم با شکست روبه رو شود یا مشکلی برایش پیش بیاید و برگردد عملیات لغو می شود. عملیات هلیبرن یعنی همین. ما چنین چیزی نداشتیم. همکاری هوانیروز فقط با سپاه بود و ارتش عملیات دیگری داشت که بعد باید ملحق می شد و فقط چند هلیکوپتر در اختیار ارتش بود.
چه کردید؟
من فکر کردم اگر سپاه مسیر مشخصی را در اختیارمان بگذارد ما می توانیم نخستین گروه را بفرستیم تا در زمین بنشینند و تیم راهنما بقیه را راهنمایی کند. برادر یاحی که در نیروی دریایی بود مأمور شد از نقطه مبدأ با سیم کشی برق حدود 5 کیلومتر سیم کشی کند و لامپ هایی روشن کند تا مسیر مشخص شود، تا خلبان اول ما از این مسیر جلو برود و 20 کیلومتر آن طرفتر روی فلان فرکانس با ما تماس بگیرد و ما خودمان را به آن جا برسانیم. آقای یاحی قبول مسئولیت کرد و ما قرار شد مثلاً ساعت12 این عملیات را انجام دهیم. ما در مقر نشسته بودیم، برادر صفوی هم در چادر ما بود تا ساعت5/2، آن شب تاریک و ظلمانی بود و یک دفعه گفتند که هوانیروز وارد عمل شود.
دو تا از استاد عملیات ها که آماده بودند به عنوان پیش قراول قرار شد بروند. رفتند و بعد از یک ربع نفر اول گفت من نتوانستم مسیر را پیدا کنم، نفر دوم هم گم شد و نتوانست در مسیر پرواز روی آب محل موردنظر را پیدا کند. وضعیت بدی بود و زمزمه های ناراحت کنندهای بلند شد. من آن زمان سرهنگ دوم بودم و گفتم که خودم شخصاً میروم. همه فرماندهان مخالفت کردند که تو فرمانده هستی و اگر خدای نکرده اسیر شوی یا به شهادت برسی پیروزی بزرگی برای عراقی هاست. من گفتم: اصلاً من برای همین داوطلب شده ام و الان باید وارد عمل شوم. پیشنهاد دادم که چند فرمانده را داوطلب همراه من بفرستید تا برویم و ببینیم چه خبر است. نخستین داوطلب شهید کاظمی بود. انسانی بزرگوار و وارسته که حیف شد او را از دست دادیم. دو تا کاظمی می شناسم که هرکدام در ایثارگری از یکدیگر سبقت میگرفتند؛ ناصر کاظمی و احمد کاظمی. ناصر فرمانده سپاه پاوه بود و با پای شکسته در جلسات حضور مییافت. مردان رشید و بزرگواری بودند این کاظمی ها. احمد که خیلی مرد بود.
آقای بشردوست، احمد غلام پور و یادم نیست که کسی دیگر هم بود یا نه. احمد یک بیسیم چی را هم با خود آورد. رفتیم و پرواز کردیم روی سطح آب ولی مسیر روشنایی که آقای یاحی قول داده بودند را پیدا نکردیم. موقعیت حساسی بود. دلم نمی آمد برگردم، چرا که بچه ها تن به تن درگیر شده بودند، پرواز هم نمی توانستم بکنم چرا که مسیر را نمی دیدم. به کاظمی گفتم که من می خواهم بروم بالا. شاید از بالا جایی را ببینم. با آن بیسیم هم نمی توانستیم جایی را بگیریم. خطر را قبول کردم و 3-2هزار پا بالا رفتم. وقتی بالا رفتم دیدم 5 یا 6کیلومتر آن طرفتر مسیر روشنایی معلوم است یا اشتباه شده بود یا اینکه جریان آب نقطه های نورانی را تغییر داده بود.
به اتوبان بصره و بغداد رسیدیم و من به شوخی گفتم: اگر الان شما را تحویل صدام بدهم جایزه خوبی میگیرم. باز هم نمی توانستیم تماس برقرار کنیم و در اوج ناامیدی یک دفعه بیسیم چی شهید کاظمی درحالیکه در کابین را باز کرده و آنتن را بیرون داده بود گفت من صدایی میشنوم. احمد بیسیم را گرفت و گفت شما کجا هستید؟ آنها گفتند شما کجا میروید؟ احمد گفت چیزی را آتش بزن تا موقعیت شما را پیدا کنیم. آن مسئول بسیجی گفت من چیزی ندارم تا آتش بزنم فقط یک جیپ آهو دارم. احمد گفت همان را آتش بزن. بنده خدا جیپ را آتش زد و من آتش را دیدم و رفتم تا به آن جا برسم.
واقعاً اگر در راه رضای خدا گام برداری خدا هم یاری ات میکند. این را من آن شب به عینه لمس کردم. به سمت آتش پرواز کردم و آن جایی که دست بچه های ما بود را یافتم و به طرف زمین آمدم تا پرنده آهنین ما زمین را لمس کرد. بچه های سپاه با هیجان گفتند سردار اسلام به زمین نشست ،صلوات بفرستید. روحیه ها بسیار بالا بود. دائم صلوات می فرستادند و ما هم خدا را شکر میکردیم.راستی یادم رفت بگویم هنگام بلندشدن من، یک خلبان و یک بیسیمچی هم با خودم آوردم. آنها پیاده شدند و نقطه مقصد را پیدا کردیم و همه بچه ها هم پیاده شدند.
این جا دو مسئله حائز اهمیت است؛ اولاً در ساعت 5/3 یا 4نیمه شب نشستیم. هوا تاریک بود و دیدم 8-7متری من پایه های تانکر آب قرار دارد و من ندیده با فاصله 1 تا 5/1متر با آن فرود آمده بودم. بدون آنکه از وجود آن اطلاعی داشته باشم. من فرکانس معکوس بستم تا خلبانم نیروهای دیگر را هدایت کند، گفتم روی این فرکانس تنظیم کن که قرارگاه خودم که در پاسگاه ژاندارمری برزگر بودند، خلبانان و نیرو و تجهیزات را پیاده کنند. پرواز کردم و با خودم 10فروند هلیکوپتر و نیرو، تجهیزات و مهمات با هماهنگی سپاه پشت سر خودم به محل آوردم. تا صبح من در این مسیر رفت وآمد کردم تا همه توجیه شدند و به موقعیت وارد شدند و دیگر روشن بود و بچه ها متوجه بودند.
در پرواز آخر که بسیار هم خسته بودم، آمدم و در مقصد نشستم. خلبان من با حالتی مضطرب آمد و گفت: سرهنگ بیا. من را کشاند و 10متر آن طرفتر یک عراقی را به من نشان داد. گفتم چیه؟ گفت این مسلسل چی است و مسلسل ضدهوایی دارد. یعنی 50متر آن طرفتر از محل فرود یک آلاچیق زده و مسلسل های ضدهوایی قرار داده بودند. گفتم چرا ما را نزد. گفت حتماً ترسیده که هواپیمای دیگری بیاید و محل آنها را بمباران کند. این ترس را خدا در دل آنها انداخته بود و آن شب با این دو مورد من به عظمت یاری خداوند به رزمندگان به عینه پی بردم. زمزمه بچه های سپاه دیگر معکوس شده بود و همه تعریف می کردند و با قدردانی با بچه های ما صحبت میکردند. خدا را شکر کردم که مأموریت به خوبی انجام شد. ما پشتیبانی خود را ادامه دادیم ولی در این عملیات ارتش نتوانست ملحق شود و به اهدافی که می خواستیم دست نیافتیم.
آقای هاشمی رفسنجانی هم آمد و از همه و ما تشکر کرد و این مبنای آشنایی این بزرگوار با بنده شد. این نخستین عملیات آبی و خاکی ما بود. مسائل دیگری هم بود. سپاه بدجوری در مضیقه بود. مرتضی قربانی می آمد و می گفت بچهه ای من دارند قتل عام می شوند. فرمانده زحمتکش و دلیری بود و اینها همه انسان های کم نظیری بودند.
در یکی از روزهای عملیات خیبر یک هلی کوپتر شنوک ما را زدند. خلبان این هلیکوپتر آقای سرتیپ دوم محمد انصاری بود که بعد فرمانده هوانیروز هم شد. در این شنوک یک سپاهی هم به نام سردار نصر از اصفهان بود . علی شمخانی آمد و گفت: جلالی! این فرمانده بسیار خوبی است و اگر آنها را نیاوری آنها به شهادت می رسند. من تصمیم گرفتم بروم. خیلی خطرناک بود چرا که دشمن به شدت جزایر مجنون را می کوبید. تنهایی در شب هم نمی توانستم آن دو را به عقب برگردانم. یکی از خلبانان نیروی هوایی هم داوطلب شد.
با هم پرواز در شب را انجام دادیم و ما کاملاً در تیررس دشمن بودیم. حدود 3 - 5/2 نیمه شب بود. هر دو بدجور زخمی بودند. یکی از خلبانان نیروی دریایی هم داوطلب شد. او نصر را برگرداند و من انصاری را. انصاری بعدها سرپا شد ولی نصر جانباز شد. تا جایی که می توانستیم مجروحین دیگر را هم سوار و به عقب منتقل کردیم. دو ساعت بعد عراق آن جا را به شدت کوبید و جزایر را با خاک یکسان کرد و تمام پزشک ها و پرستاران و نیروهایی را که در جزیره بودند به شهادت رساند.
در عملیات خیبر، در پاسگاه برزگر، مقام معظم رهبری (که در آن زمان رئیس جمهوری وقت بودند) ما را هدایت و مسیرهای ما را مشخص میکردند و دستور می دادند که چه کنیم و کجا برویم. گاه هم از ما گلایه بود که چرا بیشتر از این نمی توانیم پرواز کنیم.
نکته جالب این بود که گاه ایشان از شدت خستگی در همان حالت نشسته به خواب میرفتند ولی تا پایان عملیات قبول نمی کردند که به رختخواب بروند و درست و حسابی استراحت کنند.
در مورد سقوط هلیکوپتر شنوک در نخستین ساعات عملیات هم خاطره ای جالب دارم. نیروی هوایی با ما آموزش ندید، آنها قبول نکردند با ما آموزش ببینند و مسئولیت آن را هم قبول کردند ولی بین آموزش در وضعیت جنگی و وضعیت عمومی و معمولی فرق بسیاری است. یعنی ممکن است که کسی در وضعیت معمولی به راحتی پرواز کند ولی در حالت جنگی خود را ببازد و مثل یک آماتور عمل کند.
در هر حال یکی از خلبانان به محض برخاستن با شنوک به زمین خورد ولی انصافاً باید بگویم که نیروی دریایی و خلبانان آن بسیار عالی کار کردند و هیچ وقت هم به درستی از آنها تجلیل نشد. آنها با ما آموزش دیدند و حماسه های بسیاری آفریدند.