گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: الگوی نسل سوم انقلاب، آن جوان 23 سالهای است که در اردیبهشت سال 58 به سپاه اهواز پیوست و چندی بعد به دلیل ابتکار و دقت و سرعت عملی که داشت از سوی فرمانده وقت سپاه خوزستان علی شمخانی مسئوليت عملیات سپاه خوزستان را عهده دار شد و با شروع جنگ تاب و توان ماندن در شهر را نداشت و این بار آن تجاربی را که در آن مدت کسب کرده بود، در واحد عملیات قرارگاه قدس و خاکریزهای جبهههای مختلف جنگ عملیاتی کرد.
در سن 26 سالگی با ارائه طرحهای بکر به مسئولین جنگ، خود را صاحب سبک در طرح و عملیات جنگ کرد. در نهایت با روشن کردن «هور» در عملیات خیبر، مدال فتح را بر گردن آویخت. این جاودان همیشگی تاریخ، شهید «احمد سیاف زاده» نام دارد.
او پس از پایان جنگ تحمیلی در سمتهای مختلف به ویژه در ستاد مشترک سپاه و دانشگاه فرهنگی ستاد دافوس فعالیت داشت و فعالیتهای خود را با روایتگری ایثار و جانبازی همرزمان شهید خود در هشت سال دوران دفاع مقدس به پایان رساند.
سرلشکر رحیم صفوی، شهید احمد کاظمی و شهید احمد سیاف زاده
در جریان بازدید ژنرال اسلم بیگ رییس ستاد ارتش پاکستان از مناطق جنگی جنوب کشور
روزگاری در انقلاب اسلامی؛ بهشتی کار میکرد، مطهری مینوشت، شریعتی سخنرانی میکرد، طالقانی خطبه میخواند، دستغیب درس اخلاق میداد و افرادی بزرگی همچون شهیدان شفیع زاده، باکری، خرازی، باقری، سیاف زاده و ... از کشور دفاع کرده و نام و آوازه این انقلاب را در تاریخ ثبت کردند و حالا این روزها حضورشان بیش از پیش چشم گیر شده است.
به مناسبت عملیات خیبر که شهید «احمد سیاف زاده» در آن عملیات ملقب به «سردار خیبرشکن» و مفتخر به دریافت مدال فتح شد، خبرنگار دفاع پرس گفتوگویی با همسر این شهید جهت معرفی وی داشت که در ادامه ماحصل گفتوگو را میخوانید.
آن روزها (زمستان سال 1362) وقتی زنگ درب خانه یا تلفن به صدا در میآمد، تن و بدنمان میلرزید. جنگ بود. ما هم ساکن اهواز بودیم. پدرم در سپاه اهواز بود و مادرم راضی به ترک شهر نمیشد.
مردانمان در جبههها در گوش صدام میزدند و ما هم با ماندمان در شهر و دمیدن در تنور نانواییها، گرمای خانهها را حفظ می کردیم.
با ورود احمد به عنوان عضو جدید خانواده، صداهای زنگ تلفن و درب خانه برای من صدای دیگری داشت. بعضی وقتها با خودم میگفتم: «کاش دختر ایرانی نبودم. کاش این حجب و حیای دختر ایرانی را چند وقتی میشد، فراموش میکردم و تلفنها را خودم جواب میدادم و در را خودم برای احمد آقا باز میکردم.»
یک روز از منطقه خوشحال و خندان به خانهی ما آمد. شادابی صورتش جلوهی جدیدی داشت. با همان حجب و حیای دختر ایرانی سوال کردم: «علت این همه خوشحالی چیست؟» حرفم تمام نشده بود که گفت: «شنیدن چه چیزی در حال حاضر خوشحالت میکند؟»
از سمت راست: شهید مهدی زین الدین، احمد غلامپور، غلامرضا محرابی، شهید احمد سیاف زاده
با کمی مکث گفتم: «اینکه جنگ تمام شود و دوباره زندگیمان به روزهای خوش گذشته برگردد.» پاسخ منفی داد و گفت: «آرزو داری امام را از نزدیک ببینی؟» از شنیدن سخنش بهت زده شدم. تبسمی کرد و ادامه داد: «خطبه عقدمان را امام در هشتم بهمن ماه قرائت خواهد کرد.» هیچ خبری نمیتوانست در آن زمان اینقدر خوشحالم کند. غرق در خوشحالی بودم. همهی فکر و ذهنم هشتم بهمن ماه و دیدن امام بود.
در تاریخ مقرر راهی تهران شدیم. در تهران برف زیادی باریده بود. یخ و یخبندان تردد در شهر را کند کرد. گیتهای بازرسی را یک به یک رد میکردیم. گیت آخر یکی از خواهرها گفت: «متاسفم باید کفشهایتان را در بیاورید و ادامهی مسیر را با دمپایی بروید.» شاید اگر میگفت باید ادامهی مسیر را پابرهنه بروید، اینقدر برایم سنگین نبود تا این حرف وی برای من تازه عروس که برای خواندن عقد آمدهام!
به همان بالکن معروف رسیدیم. کمی منتظر بودیم تا امام آمد. آن هیبت، جلال و جبروت وصف ناشدنی است. حتی برای منی که امروز بعد از 32 سال دربارهی آن روز میگویم. یک دل سیر امام (ره) را دیدم. زبانم بند آمده بود. حضرت امام (ره) ما را به ویژه در این روزهای سخت جنگ، توصیه به سازش کردند.
به اهواز که برگشتیم، احمد به جبهه رفت. دربارهی کارش هیچ صحبت نمیکرد. از کمتر آمدنهایش متوجه شدم که احتمالا عملیاتی در پیش است.
اسفند ماه بود که دیگر خداحافظی کرد و گفت عملیاتی در هور آغاز شده است. انشاءالله به شرط حیات باز خواهم گشت. سنگینی آتش در منطقه مانع از برقراری ارتباط تلفنی بود، به همین جهت یک تلگراف زد و سلامتیاش را اعلام کرد و پیام داد که بزودی برخواهد گشت. از پدرم جویای حالش میشدم، اما وی هم فقط خبری در همین حد که خداروشکر حالش خوب است، میشنیدم.
چند روز از احمد بیخبر بودم. دل در دلم نبود. بیتاب شده بودم. افکار منفی ذهنم را اذیت میکرد. دلداری مادرم و خواهرانم بیشتر غصه دارم، میکرد.
یک روز شهید «حسین امامی» جانشین احمد به منزلمان آمد. معمولا دوستان احمد میآمدند و خبر سلامتی وی را به ما میدادند. شهید امامی گفت: «حال احمد خوب است؛ ولی به قم رفته است.» متعجب شدم. احمد قم چکار میکند؟
ادامه داد: «نگران نباشید، احمد زخمی شده است. ابتدا تصور کرده بودند که شهید شده است و به اهواز منتقل کردند؛ اما زمانی که متوجه زنده بودنش شدند، به قم منتقل شد.» فشارم افتاد. در دل گفتم: «اهواز هم بیمارستان داریم چرا قم؟» خیالم راحت نبود؛ گفتم: «شما را قسم میدهم راستش را بگویید؟ احمد شهید شده است؟»
با همان چشمان معصومشان که هنوز مثل آن روز پیش چشمم هست، گفت: «به جان حمیدم (پسرش) خودم احمد را به قم فرستادم.»
مادرم من را از اتاق خارج کرد. صدای همهی زنگهایی که تا به حال از آتش جنگ شنیده بودم، در گوشم صدا میکرد. به یاد خواهرم افتادم که منزلشان در قم بود. به وی زنگ زدم و گفتم: «احمد آنجاست؟ قسمتان میدهم که از وی خبری برایم بیاورید.»
آخر شب بود که خواهرم تماس گرفت و گفت: «خداروشکر که حالش خوب است. نگران نباش. به محض اینکه احمدآقا مرخص شد، به خانه خودمان میآوریم.»
در ابتدای راه و زندگی مشترک شوک سنگینی بود. هنوز یک ماه از عقدمان نگذشته بود. باید هر روز و در هر عملیات دلهرهی شهادت و مجروحیت میداشتم. به دنبال راهی بودم تا خودم را به قم برسانم که احمد زنگ زد و پس از سلام و احوال پرسی، خبر بازگشت را داد. ابتدا فکر کردم دارد شوخی می کند. اما نه واقعا برگشته بود.
خودم را به خانه پدری احمد رساندم. کنار نقشههای پهن شدهاش نشسته بود. رنگ به صورت نداشت. حسابی ضعیف و بیحال شده بود. دیگر صدایم درآمد که گفتم: «اگر به فکر خودت نیستی کمی هم به فکر من باش. چرا بیشتر در بیمارستان نماندی؟ چرا بیشتر استراحت نکردی؟» من می پرسیدم و او هم نگاهش بیشتر در نقشهها فرو میرفت. آن روز دلیل آن همه جدیت را متوجه نبودم. اما امروز که نامش را به عنوان سردار خیبرشکن در رسانهها منتشر میکنند، دلیلش را می فهمم. روشنایی هور آن قدر اهمیت داشت که باید حتی با پای لنگان، با پایی که هر روز احتمال قطع شدنش بود؛ چرا که تیر به جهت کم بودن فرصت و تجهیزات در آن جا مانده بود، بازمیگشت و خود را فدای حرکت به موقع رزمندگان به جزایر میکرد.
احمد آن روز نمیگفت که چرا آنقدر زود به اهواز بازگشت و پای نقشههایش نشست، تا مشکل حرکت شبانهی هلی کوپترها را به جزایر حل کند. ابتکاری باور نکردنی که به قول سرلشکر رضایی آن روز برای ما هدیهای آسمانی تلقی میشد.
40 کیلومتر فانوس آن هم در جایی که زیر رگبار عراقیها بود، کار آسانی به شمار نمیرفت. به همین جهت باید میآمد و طرح ناتمامش را تمام میکرد.
وی یکبار هم از آنچه کرده بود، نگفت؛ چرا که آنچه را که شده بود از جانب خدا و خودش را وسیله انجام آن امور میدانست.
تمام شب و روزهای آن پنج سال از زندگی مشترکمان که در زمان جنگ بود همین گونه زود میآمد و زود میرفت؛ چرا که یک روز درگیر خیبر، یک روز والفجر 8، کربلای 5 و... بود.
هر روز آن روز ها مثل امروز از تمام غم و غصهها و کم و کاستیها سهم ما جز لبخند احمد چیز دیگری نبود. یک روز که از آن همه خوش اخلاقی حرصم درآمده بود، گفتم: «مگر میشود زیر آن همه توپ و خمپاره بود و خندید. آن وقت ما اینجا به خاطر نگرانی حال شما ناراحت باشیم و گریان!» جواب داد راستی محمد جواد را بیاور برایش یه دست لباس تابستانی خریدهام.
دیگر از آن روز به بعد متوجه شدم مسئلهی جنگ برای او جزیی از خانوادهاش مثل من و محمد جواد شده است و تا آخرین روزهای عمرش هم ادامه داشت.
احمد پایان جنگ را سال 67 نمیدانست. او جنگ را ادامه دار میدانست؛ چرا که همان دشمنهای قسم خورده هنوز هم بودند و محکم تر قسم میخوردند و وی نمی توانست نسبت به آن بیتفاوت باشد. همسرم تا آخرین ساعات عمر خود برای مسئلهی سالهای 58 تا 68 در سنگری دیگر تحت عنوان جبهههای راهیان نور، میجنگید و طراحی میکرد.
آخرین توصیه همسرم در هفتهی پایانی عمرش این بود: «هر کس تسویه حسابهای شخصیاش را پای نظام بگذارد و برای انقلاب هزینه تراشی کند، قطعا و حتما در همین دنیا سزایش را میبیند.»
مسئولیت عملیات قرارگاههایی چون حنین، بدر، نجف و کربلا از جمله مسئولیتهای شهید احمد سیاف زاده است که از وی یک ژنرال عملیاتی ساخته بود. ابتکاراتی چون روشنایی هور در عملیات خیبر، طرحی که سرلشکر محسن رضایی بعد از گذشت 35 سال از آن واقعه، آن را طرحی باور نکردنی دانست که با موفقیت آن موجب خوشحالی تمامی فرماندهان جنگ شده بود.
پس از پایان جنگ معاونت عملیات ستاد مشترک سپاه بهترین جایگاه به جهت تجربههای گران قدر وی بود که چندی بعد قرارگاه امنیتی ثارالله را نیز راه اندازی کرد.
پس از آن این بار عرصه علم و دانش وی را به سنگری تحت عنوان دانشکده فرماندهی و ستاد کشاند. دانشکدهای که آن روزها برای فرماندهان سپاه همان حکم قرارگاه کربلا را داشت.
فرماندهی دانشکده دوره فرماندهی و ستاد (دافوس) معبری جدید برای شهید سیاف زاده بود تا تجارب عملیاتیاش را اینجا نهادینه کند. 10 سال آنجا زیست و پایه گذار نوینترین شیوههای تدریس نظامی علمی بود.
فضای آن روزها و جای خالی فرماندهان در میان نسل جوان وی را میآزرد. برای فردی که همواره لب خاکریز جهادهای نظامی و علمی بوده است، سخت است که دور از صحنهی نبرد بماند و از داخل سنگر راهبری کند. به میدان آمد. امروز از هر کاروان زیارتی راهیان نور نام وی را جویا شوی، میگویند که هشت سال برای دفاع مقدس مجدانه تلاش کرد و هشت سال به تببین فرهنگ دفاع مقدس پرداخت.
امروز کربلای جبهههای ایران از صدای بلند مردی محروم شدهاند از 31 شهریور سال 59 تا شهریور سال 69 حتی دو سال بعد از پایان جنگ در اصلیترین و مهم ترین عملیات ها حضور تاثیرگذار داشته است و روایتش حکم همان صحابه حضرت امام (ره) را برای جوانان داشت.
سرانجام این مرد نیز خودش یک درس بزرگ است؛ چرا که شب شهادت حضرت رسول(ص) و کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) شب عروج این مرد و روز پیوستنش به خیل عظیم یاران شهیدش همزمان با سالروز شهادت حضرت رضا(ع) شده بود.
انتهای پیام/ 131