بيمه شده امام حسين(ع) فدايی حرم زينب(س) شد

خواهر شهید علیرضا محمدی گفت: در دوران كودكی به کربلا رفتيم. مادرم زيرلب با گريه می‌گفت: يا امام حسين پسرم را خودت بيمه كن. امروز كه به شهادت عليرضا فكر می‌كنم، ياد آن زيارت می‌افتم و دعای مادرم. گويی با شهادت عليرضا دعای مادر در حقش مستجاب شد و برادرم بيمه خود را از علمدار كربلا گرفت.
کد خبر: ۲۲۹۸۵۷
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۲ - 01March 2017
بيمه شده امام حسين(ع) فدايی حرم زينب(س) شدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،‌ امام خامنه‌اي در ديدار صميمانه‌شان با خانواده شهداي مدافع حرم در هشتمين روز از نوروز سال ۱۳۹۵ فرمودند: «برادران و خواهران عزيز افغاني و خاوري‌هاي مشهد و خراسان؛ اينها در همه‌ مراحل انقلاب اسلامي نقش ايفا كردند؛ هم در خود اصل انقلاب و پيروزي انقلاب هم در دفاع مقدس و دوران جنگ تحميلي، هم در همه‌ حوادث بعدي، حالا هم كه در قضيه‌ دفاع از حرم‌هاي اهل‌بيت (ع) اين جوان‌هاي مثل دسته‌ گل، پدر مادرها اين جوان‌ها را فرستادند براي دفاع از حريم اهل‌بيت…» رهبري از مردمي بصير صحبت مي‌كردند كه در تمامي مراحل انقلاب دوشادوش برادران ايراني‌شان قدم برداشتند و همواره از كيان اسلام ناب محمدي دفاع كرده‌اند. آري شهداي مدافع حرم برجستگان امتي هستند كه نخواهند گذاشت بار ديگر عاشوراي 61 هجري تكرار شود. شهيد عليرضا محمدي يكي از همين برجستگان است. براي آشنايي با زندگي تا شهادت اين شهيد گرانقدر گفت‌وگوي ما با مادرش زهرا حسيني را بخوانيد.

عليرضا متولد ايران بود؟ چند سال است به ايران آمده‌ايد؟

من و همسرم سال 1364 يعني حدود 31 سال پيش به ايران آمديم. عليرضا متولد 1372 در ايران است. ما چهار فرزند داشتيم. سه دختر و يك پسر كه تك‌پسرم در راه دفاع از حريم اهل بيت به شهادت رسيد. از همان زماني كه وارد ايران شديم همسرم مشغول به كار شد و در حرفه گچبري فوق‌العاده متبحر شد و خدا را شكر درآمد خوبي داشتيم كه توانستيم هزينه زندگي‌مان را با كسب رزق حلال تأمين كنيم. همسرم به نان حلال بسيار اهميت مي‌داد. خانواده ما به اهل بيت ارادت خاص و ويژه‌اي داشت. امروز هم از بابت اينكه تنها پسرم در راه اهل بيت به شهادت رسيده احساس خسارت نمي‌كنم. امروز شهادت عليرضايم را لطف خدا و معصومين مي‌دانم اما خب مادر هستم و خيلي وقت‌ها دلتنگي سراغم مي‌آيد.

عليرضاي من تك‌پسر خانه‌مان بود. اگر بخواهم از بزرگ‌ترين و برترين شاخصه اخلاقي عليرضا برايتان بگويم بايد به غيرت بيش از حدش اشاره كنم. از همان دوران كودكي غيرتي بود. در عين حال مهربان و دلسوز. همه بستگان به اين ويژگي‌اش غبطه مي‌خوردند.

به نظر شما چه انگيزه‌هايي جواني مثل عليرضا را به ميدان جنگ كشاند؟

عليرضا از زمان رفتنش به من و پدرش حرفي نزد. بدون اينكه ما بدانيم راهي شده بود، اما به خواهرش گفته بود كه من اين تصميم را ناگهاني نگرفته‌ام. مدت زمان زيادي است كه به اين موضوع فكر مي‌كنم. ايشان به خواهرش سفارش كرده بود كه بسيارمراقب مادر و پدرمان باشيد. بعد هم به شوخي به خواهرش گفته بود كه خدا را چه ديدي شايد ما هم آدم شديم.  وقتي من و پدرش متوجه غيبت عليرضا شديم فهميديم كه كجا رفته است، به پادگان محل آموزشش رفتيم. مي‌خواستيم او را به خانه برگردانيم اما دير محل آموزش ايشان را پيدا كرديم. حتي تا شمال هم رفتيم. اما عليرضا را بعد از آموزش به سوريه اعزام كرده بودند. اوايل اسفند سال 1392بود. هيچ كاري از دست ما برنمي‌آمد جز دعا. بعد از اينكه از يافتنش نااميد شديم، به مشهد رفتيم. در حرم آقا برايش دعا كردم. دعا كردم اما نه براي پيدا كردنش يا براي سالم برگشتنش و نه براي شهادتش. بلكه از آقا امام رضا(ع) عاقبت بخيري پسرم را خواستم. عليرضا بار اول در بهمن سال 1392 راهي شد. آن زمان 20 سال داشت كه عزم رفتن كرد، اما ناراحت بودم كه نتوانستم از او خداحافظي كنم.

بعد از اعزام موفق به تماس تلفني هم نشديد؟

عليرضا همان يك بار اعزام شد. بعد از اعزام هم كم و بيش با خانواده در تماس بود. بعد از اولين تماس تلفني با او بعد از كلي قربان صدقه رفتن از نگراني‌ام گفتم و گله و شكايت كردم كه چرا بي‌خبر و بدون خداحافظي رفتي؟ درآخر گفتم كه جاي ما هم زيارت كن. عليرضا براي اينكه ما را نگران نكند مي‌گفت در آشپزخانه مشغول به كار است و جا و مكانش امن امن است. خب ما هم براي آرامش فكري خودمان حرفش را باوركرديم و بي‌صبرانه منتظر برگشت پسرمان بوديم.
 
شهادتشان چطور رقم خورد؟
 
عليرضاي من در 25 فروردين ماه سال 1393، بر اثر اصابت گلوله تير تك تيرانداز داعشي به سرش به شدت مجروح شد و بعد از چهار روز كه در بيمارستاني در سوريه كما بود به شهادت رسيد. پسرم به قول خودش آدم شد. همان روز كه خبر شهادتش را برايم آوردند درست با روز مادر همزمان بود. خبر شهادت عليرضايم را هديه روز مادر مي‌دانم. بهترين هديه‌اي كه فرزند مي‌تواند به مادرش بدهد شنيدن آسماني شدنش است. شنيدن اين خبر در آن لحظات ابتدايي سخت بود. براي من كه تك‌پسرم را به قربانگاه فرستاده بودم دشوار بود. سخت است و هيچ چيزي جاي نبودن‌هاي او را نمي‌گيرد، اما مدام مي‌گويم كه شهادت غم شيريني است. من همه اميدم را به ياري حضرت زينب(س) فرستاده بودم. زمان شنيدن خبر شهادت فرزندم سعي مي‌كردم ناراحتي‌ام را نشان ندهم تا راحت‌تر با شهادت عليرضايم كنار بيايم. بعد از آن هم مراسم بسيار خوب و باشكوهي با كمك دوستان و همرزمان و مسئولان سپاه برگزار شد. شهيد من در بهشت معصومه قم به خاك سپرده شد.

گويا خانواده‌هاي شهداي مدافع حرم فاطميون بيشتر از شهداي ديگر در معرض طعنه‌ها و كنايه‌ها‌ي نا‌آگاهان قرار دارند؟

خب بله. قاعدتاً ما هم چون ديگر خانواده شهدا از اين طعنه‌ها و كنايه‌ها بي‌نصيب نمانديم. بيشتر طعنه‌ها هم اين بود كه همه مي‌گفتند چرا تك‌پسرتان را براي پول به سوريه فرستاديد. چرا از او مراقبت نكرديد تا هواي سوريه به سرش نزند. چرا مواظبش نبوديد؟ اگر به گفته شما براي پول نرفته پس چرا براي دفاع از وطن خودش به جهاد نرفت. رفت براي كمك به كشوري بيگانه؟! ما در جواب همه اين سؤالات تنها يك پاسخ داشتيم و آن اين بود كه دين مهم‌تر از وطن و فرزندم است. فرزند من در راه اسلام و قرآن رفت نه براي كشوري بيگانه. عليرضاي من تا اول دبيرستان درس خوانده بود. بعد هم رفت دنبال كسب رزق حلال. لوله‌كشي را انتخاب كرد و در كارش هم خيلي موفق بود. درآمد خوبي هم داشت. اما دفاع از اهل بيت و ائمه براي عليرضا اهميت فوق‌العاده‌اي داشت.
 
شهيد وصيتي براي شما نداشت؟

يكي از همرزمان پسرم كه ايشان هم بعدها به شهادت رسيد و هنگام شهادت كنار عليرضا بود تعريف مي‌كرد كه عليرضا مجروح شده بود. ما همراه ايشان در آمبولانس بوديم. عليرضا دستم را گرفت و محكم فشار داد و گفت من رفتني‌ام از تو مي‌خواهم به پدر مادرم بگويي كه بدون اجازه آنها آمدم حلالم كنند و من هم چند بار به او گفتم نه تو خوب مي‌شوي و او محكم‌تر دستانم را فشار مي‌داد و مي‌گفت نه من شهيد مي‌شوم. من خواب حضرت زهرا(س) را ديدم كه مرا دعوت كرد. فقط سلام من را به پدر و مادرم برسان. خيلي تأكيد بر احترام به پدر و مادر داشت. به خواهرش گفته بود: مواظب پدر و مادرم باش و حلاليت بطلب. پسرم به حجاب بسيار تأكيد داشت و هيشه تا آنجا كه در توانش بود به ديگران كمك مي‌كرد.

خاطره‌اي از زبان خواهر شهيد
 
بيمه امام حسين(ع)
 
در دوران كودكي من به همراه برادر و پدر و مادرم به كربلا رفتيم. عليرضا 9 ساله بود. يادم است ضريح امام حسين(ع) ‌خيلي شلوغ بود. من و برادرم نمي‌توانستيم به نزديك ضريح رفته و زيارت كنيم. همان لحظه خادم حرم به طرف ما آمد و برادرم را بغل كرد و با كمك چند خادم ديگر دست به دست به ضريح امام حسين(ع) رساندند. من هم در كنار مادرم ايستاده بودم و مادرم با خوشحالي برادرم را نگاه مي‌كرد و زيرلب با گريه دائم مي‌گفت: يا امام حسين پسرم را خودت بيمه كن. امروز كه به شهادت داداش عليرضا فكر مي‌كنم، ياد آن زيارت مي‌افتم و دعاي مادرم. گويي با شهادت عليرضا دعاي مادر در حقش مستجاب شد و برادرم بيمه خود را از علمدار كربلا گرفت. در حقيقت بيمه شده امام حسين(ع) هواي رفتن به سرش زد و رفت و در نهايت آسماني شد.

 خاطراتي از زبان همرزمان شهيد
 
رفيق نيمه‌راه نبود
 
يكي از همرزمان شهيد محمدي تعريف مي‌كند: در روزهايي كه قرار بود عليرضا به ايران بازگردد درگيري سختي بين نيرو‌هاي ما و داعشي‌ها درگرفت. فرداي همان روز كه عليرضا بايد به مرخصي مي‌آمد داوطلبانه به عمليات رفت. هر چه به ايشان گفتيم كه به مرخصي برو، قبول نكرد. خودش را داوطلبانه به دمشق رساند. اصلاً در فكر مرخصي رفتن نبود. وقتي متوجه حمله دشمن شد راهي شد. دوستانش هم كه سعي كردند جلويش را بگيرند اما موفق نشدند. با جديت به آنها گفته بود: من در اين لحظه دوستانم را تنها نمي‌گذارم.
 
سكوت يا‌سين....
 
نام جهادي شهيد محمدي ياسين بود. خودش اين اسم جهادي را انتخاب كرد. يكي از دوستانش كه با ياسين به سوريه اعزام شده بود تعريف مي‌كرد روزهاي اول واقعاً سرحال و شاد و شوخ بود، طوري كه شوخي‌هايش همه را كلافه كرده و سر به سرمان مي‌گذاشت اما بعد ازچند عمليات كه دوستان مشتركمان را از دست داديم ديگر از آن شيطنت‌ها خبري نبود. ياسين روز به روز ساكت‌تر مي‌شد و در ميان دوستان از همه آرام‌تر بود، فقط با دستمالي مشغول تميز كردن تفنگش مي‌شد و به هيچ چيز و هيچكس توجه نداشت. در يك عمليات، فرمانده‌مان شهيد شد و متأسفانه پيكرش در منطقه عملياتي دشمن باقي ماند. ياسين از فرماند‌هان اجازه خواست تا بازگردد و پيكر فرمانده را برگرداند، اما اوضاع خطرناك بود و مسلماً جانش به خطر مي‌افتاد. از اين رو به ايشان چنين اجازه‌اي داده نشد. او كلافه و عصبي فقط به فكر پيكر فرمانده بود و از خودش و فرمانده‌مان بسيار شرمگين و خجالت‌زده بود كه نتوانست پيكرش را بازگرداند. ما همه سعي داشتيم تا آرامش كنيم اما فايده‌اي نداشت.
 
ياسين و قرآن جيبي

شيخ محمد رضايي كه بعد‌ها ايشان هم به مقام شهادت نائل آمد، به منزل ما آمد و براي ما از ياسين خاطره‌اي گفت كه مايلم در اينجا براي شما بازگو كنم. ايشان تعريف مي‌كرد كه در منطقه‌اي با ياسين همرزم بودم. آن جا من امام جماعت اردوگاه بودم. هميشه بعد از هر وعده نماز همه رزمنده‌ها به اتاق‌ها يا سرپستشان مي‌رفتند اما ياسين همانجا سرجايش مي‌نشست و قرآن كوچكي از جيبش در آورده و مي‌خواند و گريه مي‌كرد. حال و هوايش هنگام خواندن زيارت عاشورا و ادعيه برايم جالب بود. به نظرم با بقيه بچه‌ها فرق داشت. يكبار دلم طاقت نياورد، رفتم كنارش نشستم ازش پرسيدم چرا هميشه بعد از هر نماز باز نماز مي‌خواني و گريه مي‌كني؟ ياسين با شرمندگي گفت من خيلي گناهكارم دعا كنيد تا خدا من را ببخشد. يك روز از من خواهش كرد هر صبح بروم و براي نماز صبح به‌موقع بيدارش كنم مبادا خواب بماند من هم هر صبح همين كار را مي‌كردم. ياسين رزمند‌ه‌اي دوست‌داشتني بود.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها