در گفتگو با محمد متوسلیان عنوان شد

تا مدت‌ها نمی‌دانستم سمت احمد در سپاه چیست

یکی از برادرانمان به شوخی به او گفت: تو در کردستان چه کار می‌کنی؟ مستخدم آنجا هستی؟ اما احمد هیچ چیزی نگفت، پوزخندی زد و گفت: آره، همین‌طور است...
کد خبر: ۲۳۰۴۹
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۳ - 05July 2014

تا مدت‌ها نمی‌دانستم سمت احمد در سپاه چیست

به گزاش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، انتظار برای بازگشت برادر کوچکتر را به راحتی میتوان در چهرهاش دید. او خود میداند که سالها مادر بزرگوارش در انتظار یوسفش چشم به راه دارد. خاطراتی از دوران نوجوانی و جوانی احمد متوسلیان که یاد روزهای دور را برای ما زنده کرد.

*پدر از چه سالی به تهران آمدند؟

 پدر زمانی که ازدواج میکنند، در یزد با عموهایم کسب و کاری داشتند که بعد از مدتی جدا میشوند و سال ۱۳۲۷ به تهران میآیند. یک مغازه نبش بازار سید اسماعیل اجاره میکنند و منزلی را هم نزدیکی حمام گلشن مولوی اجازه میکنند که رو به رویش کوچهای بود که الان شهید لولاگر نام گرفته است. این منزل به مساحت ۴۰۰ متر و دارای ۱۴-۱۲ اتاق بود. چند کارگر مغازه را هم به همراه زن و فرزندشان به خانه راه داده بودیم و هر یک در یکی از اتاقها زندگی میکردند. کارشان را با اجناس خوب شروع کردند که کم کم رونق گرفت. بهطوری که در طی سالها تلاش توانستند چند مغازه را در همین بازار سید اسماعیل خریداری کنند و به حاج یزدی معروف شدند.

خاندان ما از قدیمالایام شیرینیپز بودند. مادر بزرگ من برای قاجار شیرینی میپخت. الان هم در یزد چند مغازه متوسلیان وجود دارد که عموها و پسرعموهایم هستند. به همین دلیل حاج آقا هم در تهران شیرینیفروشی را پیشه خودشان قرار دادند.

*تفاوت سنی شما با حاج احمد چقدر بود؟

من متولد ۱۳۲۹ هستم و ایشان ۱۳۳۲ است، سه سال با هم تفاوت داشتیم.

*رفاقت شما با حاج احمد چگونه بود؟

ما دراعضای یک خانواده بودیم و همه با هم خوب و صمیمی بودیم. اما خوب به دلیل اینکه من با حاج احمد اختلاف سنی کمی داشتیم بیشتر با هم بودیم. یادم هست ابتدا به یک مدرسه دولتی میرفتیم که نزدیک منزلمان بود که شرافت نام داشت، بالاتر از کوچه گلشن بود. من به کلاس سوّم میرفتم که حاج احمد به کلاس اول رفت. به خاطر اینکه ما از خیابان رد میشدیم تا به مدرسه برسیم و یا حتی برای رفتن به مغازه پدر باید از خیابان رد میشدیم، مادرم همیشه نگران بود. لذا به همین دلیل منزل را عوض کردیم و در محله چهل تن، کوچه علوی نزدیک مسجد امینالدوله که حاج آقا حقشناس در آن دستاندرکار بودند، خانه خریدیم.

بابا تصمیم گرفت به دلیل ضعف مدارس دولتی ما را در مدرسه مصطفوی که مدیرش آقای آقا سید جوادی بود که بعداً مدرسه علوی را بنیان گذاشت ثبت نام کنند. اینجا دیگه حاج احمد باید به کلاس دوم میرفت و من به کلاس چهارم. مدیر مدرسه مصطفوی با پدرم خیلی صمیمی بود. شهریور ماه بود که برای ثبتنام به ایشان مراجعه کردیم. مدیر مدرسه قبل از ثبت نام میخواست ما را تست کند. به من گفت: بنویس «روباه». من هم «و» روباه را نگذاشتم. مدیر مدرسه رو به پدر کرد و گفت: ببین حاج آقا، مدرسه دولتی اینطوری است. به بچهها زیاد سواد یاد نمیدهند. شما میخواهید بچه هاتون فقط مدرک بگیرند یا میخواهید علمشان هم خوب باشد؟ پدرم گفت: دوست دارم اینها با معلومات جلو بروند. گفت: خب من ایشان را که میخواهد به کلاس سوم برود یک سال برمیگردانم عقب و به کلاس دوم میبرم. احمد را هم به کلاس اول میفرستم. شب به خانه آمدیم، مادرم وقتی جریان را شنید ناراحت شد که چرا این شرایط را قبول کردیم. آن سال با سال بعدش من درس خواندم و از بین ۶۰ دانشآموز کلاس، شاگرد اول شدم. چون مسئولین مدرسه عکس مرا نداشتند عکس احمد را روی دیوار زدند و زیرش نوشتند: «محمد متوسلیان شاگرد اول».

*شخصیت کودکی حاج احمد چگونه بود؟

احمد بسیار مؤدب بود و به اندازه خودش هم زرنگ بود. یعنی آزارش به کسی نمیرسید. من و برادرم محمود شیطنت داشتیم اما احمد مظلوم بود، رفیقباز نبود. درسخوان و با سلیقه بود. به کفش و لباس خودش اهمیت میداد. مثلا برای ما فرقی نمیکرد که در حمام شامپو به سرمان بزنیم اما احمد حتما باید شامپو استفاده میکرد. در کل خیلی مرتب و تمیز بود.

*الگویش در دوران کودکی و نوجوانی چه کسی بود؟

فکر میکنم ایشان بیشترین تاثیر را از پدرم گرفته بود. پدرم انسان خیلی متشرعی بود و این مسائلی که در مورد احمد گفتم در مورد پدر هم صدق میکرد. مثل تمیز و مرتب بودن، به مد روز گشتن. خب آن زمانها ما در خانه حمام نداشتیم، ایشان یک روز در میان به حمام عمومی میرفت. حتی احمد در امور مذهبی هم از پدر تأثیر گرفته بود.


*با کدامیک از اعضای خانواده بیشتر نزدیک بود؟

ما ۴ برادر و سه خواهر بودیم. یک رسمی هم داشتیم که در خانه هر برادر یک خواهر را برای خودش جدا کرده بود. احمد هم یکی از خواهرها رو انتخاب کرده بود که در امور مدرسه هم خیلی کمکش میکرد و سبب میشد در مدرسه نمره خوب بگیرد. ولی در کل ما همه با هم صمیمی بودیم.

چند سالی که گذشت پدر در خیابان آریامهر سابق، دکتر فاطمی فعلی یک شعبه قنادی زد و پسرها برای کمک باید به آنجا میرفتند. به همین خاطر مثلا خود من یک دو سالی ترک تحصیل کردم تا قنادی را اداره کنم. اما خب بعد از دو سال به دلیل رفت و آمد به آنجا سخت بود. از طرفی هم صاحب ملک بهایی بود و بیشتر مشتریها ارمنی و کلیمی بودند، پدر آن مغازه را فروختند. این اختلاف دو سال عقب افتادن از تحصیل باعث شد تا به مدرسه شبانه برویم. حاج احمد هم یکی دو سال از تحصیل دور بود. اما به مدرسه شبانه رفت و سپس وارد هنرستان شد. احمد به کارهای فنی علاقه زیادی داشت به همین دلیل از هنرستان، دیپلم برق گرفت و به خدمت سربازی رفت.

*حاج احمد اهل ورزش هم بود؟

ما در منزل با هم کشتی میگرفتیم. وسایل ورزش باستانی مثل میل، چوب و تخته شنا در خانه داشتیم. بیرون از منزل هم فوتبال و دیگر بازیهای بچهگانه را انجام میدادیم. مدام تحرک داشتیم. تابستانها ۳-۲ ساعت به باشگاه نیرو محله قیام برای ورزش بوکس میرفتیم و ورزش میکردیم، اما به صورت حرفهای نبود.

ما با هم کوه میرفتیم. دو سه بار در محیط کوه گفت: چشمم سیاهی میرود. به دکتر قلب مراجعه کرد که دکترها تشخیص دادند قلب احمد دچار مشکل است و باید عمل شود. احمد را به بیمارستان قلب رجایی فعلی بردیم که ۲۰ الی ۳۰ روزی آنجا بستری شد تا برای عمل آمادگی پیدا کرد. سپس سینهاش را شکافتند و عمل قلب باز کردند. آن موقع رسم این بود که هر کس میخواست عمل قلب باز کند، ۴ نفر از نزدیکانش که هم گروه خونی او بودند خون میدادند. من و اخوی و یکی دو تا از همشیرهها برای او خون دادیم و پزشکان نیز عملش کردند. سرتاسر سینهاش را شکافته و استخوانها را باز کرده بودند که آثار بخیههایش تا مدتها وجود داشت.

بعد از اخذ دیپلم هم به خدمت رفت. یک دوره خدمتش در شیراز بود که دورههای آموزشی کار با تانک چیفتن را گذرانده بود. در کل احمد بچه با جَنَم و متشرعی بود. به مسجد محل که در آن آیتالله حقشناس هم حضور داشتند، رفت و آمدی داشت.

*بعد از پایان مدت سربازی مشغول به چه کاری شدند؟

احمد بعد از اتمام خدمت سربازی به تهران برگشت، اما چون به کار قنادی علاقه نداشت، در یک شرکت تأسیساتی مشغول به کار شد. مدتی که گذشت آن شرکت پروژهای در خرمآباد را گرفته بود. حاج احمد درخواست کرد به خرمآباد برود، اما مادرم ناراضی بود. با هر دردسری بود مادر را راضی کرد. سال ۵۶ بود که ایشان به خرم آباد رفت و ما مدتها از او خبری نداشتیم. حدود ۸-۷ ماه مانده به انقلاب، خبردار شدیم که احمد دستگیر شده است.

من و پدرم به خرمآباد و زندان فلکالافلاک رفتیم و با خواهش و تمنا توانستیم احمد را پیدا کنیم. مامورین رژیم به خصوص در مورد مسائل سیاسی سختگیری زیادی میکردند، بهطوری که ملاقات با افراد معتاد، دزد و... خیلی راحتتر از زندانیان سیاسی بود. با مشکلات فراوان موفق شدیم احمد را از پشت شیشه ببینیم و حدود یک دقیقه با او صحبت کنیم.

*دلیل دستگیریش را نپرسیدید؟

بعدها دوستانش گفتند که احمد به همراه تعدادی از همکارانش در آن شرکت فعالیتهای سیاسی و پخش اطلاعیههایی که از پاریس میآمده دست داشتند. آنها توسط دستگاه پلیکپی اعلامیهها را تکثیر و بین اهالی پخش میکردند. ساواک در این برنامهها خیلی حساس بود. اینها که تعدادشان چهار نفر بوده را شناسایی میکند و برای دستگیرشان اقدام میکند. حاج احمد به بقیه میگوید شماها بروید من جوابگوی ساواک خواهم بود. آنها را از راه پشت بام فراری میدهد و خودش میماند و مسئولیت کل برنامه را به گردن میگیرد.

۳ الی ۴ ماه در زندان بود وحتی تا پای اعدام هم پیش رفت. در آنجا شکنجههای زیادی شده بود. بهطوری که بعد از آزادی برای استحمام به حمام خصوصی میرفت تا کسی جراحتهای بدنش را نبیند. ولی الحمدالله محاکمههایش به زمان انقلاب و باز شدن زندانها برخورد کرد و آزاد شد.

در این مدت ۵-۴ ماه مرتبا به ملاقاتش میرفتیم و پدر یا مادر را با خودمان میبردیم. در آنجا با افراد گردنکلفت و بیرحمی به عنوان مامور برخورد داشتم و با خود میگفتیم احمد چطور اینجا دوام میآورد. در یکی از همین ملاقاتها پدرم با یک نفر آشنا در آمد و از او مورد احمد پرس و جویی کردیم. او میگفت ساواک احمد را از سقف آویزان کرده بودند تا او اقرار کند. اما او هیچیک از همدستانش را لو نداده بود. بعد هم که الحمدلله زندانها باز شد ایشان آزاد شد و به تهران آمد.

*قبل از بازداشت در خرمآباد، سابقه کار سیاسی نداشت؟

در مدرسه اسلامی یا مساجد فعالیت داشت. شبهای ماه رمضان به نماز و احیا میرفت. اما کار سیاسیاش را رها نمیکرد. او فرد توداری بود. حتی به من که برادرش بودم چیزی نمیگفت. حتی بعد از انقلاب کمیته محل را رهبری میکرد که ما باز هم خبر نداشتیم.

بعدها از مسئولیتهایش در کردستان هم بیخبر بودیم. یادم هست یکی از برادرانمان به شوخی به او گفت: تو در کردستان چه کار میکنی؟ مستخدم آنجا هستی؟ اما احمد هیچ چیزی نگفت، پوزخندی زد و گفت: آره، همینطور است. (با گریه) یکی دو ماه بعد از آن روز که ایشان به تهران آمده بود، بچههای سپاه آمدند و برایش دسته گل آورده بودند که بر روی روبان آن عنوان فرماندهی تیپ محمد رسولالله(ص) را به او تبریک گفته بودند. او بسیار بیادعا بود.

*حاج احمد بیشتر به چه کاری علاقهمند بودند؟

به انجام کارهای فنی علاقه زیادی داشت. زنگ در و آیفون درست میکرد. رشته تحصیلیاش هم برق صنعتی بود.

*اهل مطالعه هم بود؟

بله، زمانی که در بیمارستان قلب بستری بود کتابهای مذهبی میخواند. کتابهای دکتر شریعتی و شهید مطهری را مطالعه میکرد. مطالعهاش خیلی بیشتر از ما بود.

*اهل شوخی بود؟

زیاد شوخی نمیکرد، لطیفه نمیگفت. اگر هم کسی برایش لطیفه تعریف میکرد در حد معقول تبسمی میزد.

*در مورد مسائل روز برای خانواده صحبت میکرد؟

بله. حتی قبل از انقلاب هم برای ما حرفهایی میزد که برایمان قابل لمس نبود و زیاد تحویلش نمیگرفتیم. به خاطر مطالعاتی که داشت صاحب ایده و نظر شده بود اما ما به حد او نبودیم.

*نزدیکترین دوست حاج احمد چه کسی بود؟

احمد به آن صورت رفیقباز نبود. با معدود افرادی هم که برخورد داشت از جمله کسانی بودند که هم تیپ خودش بودند.

*حاج احمد بعد از پیروزی انقلاب چگونه بود؟

کمتر میتوانستیم احمد را ببینیم. حتی شبها تا دیروقت بیرون بود و در کمیتههایی که تشکیل شد حضور داشت.

*چه زمانی متوجه شدید که جذب سپاه شدهاند؟

عرض کردم او خیلی تودار بود و ما بعدها متوجه شدیم.

*با لباس نظامی به خانه نمیآمد؟

گاها زمانی که از کردستان میآمد یا وقتی در کمیته بود در محل لباس نظامی میپوشید. حتی بعضی از اوقات با دوستانش (کُردهای پیشمرگ) از کردستان به خانه میآمد. یادم هست یک بار احمد با ۱۲-۱۰ نفر از پیشمرگها آمد و شب در منزل ما خوابیدند. شب هم نماز خواندند و فردا صبح صبحانهای خوردند و گفتند به نماز جمعه میرویم. اسلحه هم همراه خود داشتند. گویا در مسیر، جلوی آنها را گرفته بودند و بازداشتشان کرده بودند که با حاج احمد تماس گرفتند و ماجرا را تعریف کردند. حاج احمد هم لباس نظامی پوشید و رفت آزادشان کرد. مامورین فکر کرده بودند اینها عراقی هستند که حاج احمد گفته بود اینها از پیشمرگهای خودمان هستند.

*آخرین باری که حاج احمد را دیدید چه زمانی بود؟

زمانی که با حاج همت به مکه رفت و برگشت. من سه سال با جهاد دانشگاهی در ارومیه و سه سال در فرودگاه یزد بودم. احمد ۳-۲ بار آمده بود اما من تهران نبودم و او را ندیدم. وقتی که میآمد حداکثر ۳-۲ روز میماند و سریع برمیگشت. حتی یک بار او را در تلویزیون دیدم که در عملیاتی در پاوه زخمی شده بود. ضد انقلاب را شکست داده و تدارکاتشان را گرفته بودند. ما اینها را از تلویزیون میدیدیم. واقعا اطلاعی از فعالیتهای احمد نداشتیم. زمانی که فرمانده پاوه و مریوان بود ۴۰-۳۰ روز یکبار به تهران میآمد و گاهی موقع رفتن چند جعبه شیرینی میبرد.

آن زمان هر کارتن ظروف ملامین ۲۸۰ تومان بود. هر بار چند کارتن ملامین با خودش میبرد. میگفت آنجا مردم از نظر مالی ضعیف هستند. احمد از زمانی که در آن شرکت یا در قنادی پدرم کار میکرد حقوق میگرفت و پسانداز داشت و اینها را از حقوق خود میخرید.

یادم هست ازش علت این کار را میپرسیدیم، میگفت مردم آنجا محروم هستند و از زمان پهلوی فرهنگشان عقب نگه داشته شده است. خود حاجی تعریف میکرد که یک شب یک کُرد به نیروهای ایرانی تعرض کرد و قصد خرابکاری و تیراندازی داشت اما ما او را گرفتیم. خودم از او سؤال و جواب میکردم. از او پرسیدم: مگه تو ایرانی نیستی، چرا با ما که هموطنت هستیم چنین میکنی؟ چرا دوست داری ما از بین برویم؟ او جواب داد چون شما به اینجا آمدید تا لباس کُردی را از ما بگیرید. اوضاع طوری بود که وقتی یک کُرد با لباس کُردی به تهران میآمد، مورد تمسخر قرار میگرفت.

*چه زمانی خبر اسارت حاج احمد را شنیدید؟

حاجی دو مرتبه به لبنان رفته بود. بار اول خودش تعریف میکرد که فالانژها خواستهاند او را دستگیر کنند که از دستشان فرار کرده و بعد از مدتی به تهران برگشته بودند. اما اخبار مرحله دوم سفر ضد و نقیض بود. به نظرم سپاه مقداری کوتاهی کرده بود چون مجله پاسدار اسلام روی جلد خودش عکس حاج احمد را انداخته و زیرش نوشته بود: فرمانده نیروهای اعزامی به لبنان. آن موقع آقای رفیقدوست وزیر سپاه بود که ما برای این کار به ایشان اعتراض کردیم که در پاسخ گفتند ما مجلهها را جمع کردهایم در صورتی که مجله به دست ما که افراد عادی بودیم هم رسیده بود.

*در خانواده صحبت ازدواج احمد پیش آمده بود؟

بارها صحبت پیش آمده بود. چون همه ما ازدواج کرده بودیم. من خودم سال ۵۹ ازدواج کردم. ۳-۲ روز قبل از ازدواج من احمد تهران بود. حتی به او گفتم: احمد عروسی ما بیا، تنها یک بار در زندگی اتفاق میافتد اما او گفت: رسیدگی به کار غرب کشور واجبتر است، مسئولیت من واجبتر از عروسی شماست. هر زمان که صحبت ازدواج میشد، میگفت: من موقعی ازدواج میکنم که جنگ و درگیری وجود نداشته باشد و کشور احساس امنیت کند. به همین دلیل هیچ وقت ازدواج نکرد.

*غیر از حس برادریتان، چه حسی نسبت به اسم «احمد متوسلیان» دارید.

ایشان در وهله اول برادر کوچکتر من بود. اما خب کارهایی که در زندگیاش انجام داده، چه کارهایی که ما میدانستیم و یا کارهایی که بر ما پوشیده بود و بعدها از آن اطلاع پیدا کردیم، همه نشان از شجاعت و ایمان و اراده اوست. ایمان او خیلی قوی بود و این دنیایی نبود. (با گریه)

*دوست دارید یک بار دیگر حاج احمد را ببینید.

این اتفاق را ضعیف میدانم. اگر هم او را ببینم، این احمد دیگر احمد آن موقع نیست.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار