به بهانه درگذشت مادر سردار شهید «علی اصغر کریمی نودهی»

مادرم! من دوست دارم گمنام باشم

گفت: مادر! من می‌دانم که وقتی مجددا به جبهه بروم دیگر زنده برنمی‌گردم و مفقودالاثر می‌شوم. چه در مازندران و ییلاق دوست ندارم جسدم بیاید و من را تشییع جنازه کنند. مادرم! من دوست دارم گمنام باشم.
کد خبر: ۲۳۰۵۳
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۱ - 05July 2014

مادرم! من دوست دارم گمنام باشم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، صبح امروز شنیدن خبر درگذشت مادر بزرگوار سردار شهید «علی اصغر کریمی نودهی» بهانه ای شد تا برای تکمیل خبر، پرونده این شهید را ورق بزنم و از لا به لای آن، خاطرات مادر شهید را استخراج و خبری تهیه کنم. خاطراتی که مانند گنج ماندگار در پرونده شهید می درخشید و امروز ارزشی دو چندان پیدا کرد. چه زیبا، چه ساده و بی ریا سخن گفت مادر شهید.  و من امروز آن را به فرزند شهیدش هدیه می کنم.

«سیده زهرا حسینی» اینگونه روایت کرد:

علی اصغر در سال های تحصیلش در روستای زنگت، شهر دامغان، روستای بادابسر و روستای رستم کلا درس طلبگی خواند. یک سال هم در مدرسه علمیه روستای کوهستان درس خواند. دورانی که به مدرسه می رفت ما وضع مالی خوبی نداشتیم، تخم مرغ می فروختیم و برای شهید پول می فرستادیم. نان نداشتیم بخوریم. جو را آرد می کردیم و با آن نان درست می کردم و در کیفش می گذاشتم. وقتی گرسنگی بر او غلبه می کرد نان جو را می خورد. لباس  و کفش نداشت و با مشقت زیادی درس خود را ادامه داد. بزرگتر که شد برایش زن گرفتیم آن موقع تازه ملبس به لباس روحانیت شده بود.

 با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به جبهه رفت. دو سه ماه نگذشته بود که از ناحیه دست مجروح شد و در بیمارستان بستری شد.  به ملاقاتش رفتیم. بعد از بهبودی دوباره به جبهه رفت و دوباره از ناحیه ی شکم مجروح شد. خودش می گفت اصلا متوجه نشدم که از ناحیه شکم مجروح شدم. چند کیلومتر راه را برای عقب نشینی طی کرده بودیم که در شکمم احساس خنکی کردم، لباسم را درآوردم، دیدم خون زیادی از شکمم رفته، گفتم خدایا این خون از کجاست؟ بدنم که سالم است پیراهنم را که بالا بردم دیدم روده هایم از شکمم بیرون آمده. دوستانش او را به بیمارستان تهران بردند. به من نگفتند که شهید تیر خورده گفتند: مریض شده. برای عیادتش به تهران رفتیم. بیمارستان آنقدر بزرگ بود که نتوانستم بچه ام را پیدا کنم.

یک دفعه دیدم شهید بر روی ویلچر نشسته و به سمت ما می آید، وقتی ما را دید از ویلچر پیاده شد و با همان حالش به سمت من آمد و گفت مادر تو کجا و تهران کجا؟ گفتم: برای عیادت تو آمدم، شنیدم مریض شدی. پسرم را روی تخت بستری اش کردند. دیدم مدام پاهایش را جمع می کند. بعد متوجه شدم که شکمش تیر خورده. وقتی برمی گشتیم رو به من کرد و گفت: مادر دیگر به تهران نیائید. ما برگشتیم و شهید از همانجا با هواپیما به مشهد رفت و با خانمش به مازندران آمد. من و پدرش او را به ییلاق بردیم. از روستاهای دیگر مردم به عیادتش می آمدند. می گفت: مادر! چرا من شهید نشدم با اینکه تیر زیر پایم خالی شده بود؟ گفتم: مادر تو سالم باش و برای دین و اسلام و قرآن و ناموس مردم دفاع کن و به این راه ادامه بده. گفت: دلم می خواست من اولین شهید هزار جریب باشم. یک ماه استراحت کرد و رفت و بعد از سه ماه  به خانه برگشت.

یک شب خواب دید و صبح زود از خواب بلند شد گفت: مادر! من یک خواب عجیب دیدم. خواب دیدم که امام(ره)  به من گفت: شیخ علی اصغر! بلند شو و برو سر و صورتت را اصلاح کن و بعد یک هندوانه بیاور تا با هم بخوریم. من هم پاشدم و رفتم هندوانه آوردم و آن هندوانه را قاچ کردم و امام هندوانه را به تو داد. به او گفتم: مادر! چرا به من داد؟ گفت: مادر! معنای این خواب این است که من شهید می شوم. بعد از من خواست تا با هم به مزار برویم. به مزار محل رفتیم و سر قبر یک سید نشستیم. گفت: مادر! من می دانم که وقتی مجددا به جبهه بروم دیگر زنده برنمی گردم و این حرف را به تو می گویم که من مفقود الاثر می شوم چه در مازندران و ییلاق دوست ندارم جسدم بیاید و من را تشییع جنازه کنند.

مادرم! من دوست دارم گمنام باشم.

مادرم! مرا به بزرگی خودت و به خاطر جدت ببخش. دوست ندارم در عزایم لباس سیاه بپوشی.

مادرم! میان مردم استوار باش و بگو من در راه دین و قرآن و انقلاب و در راه امام عزیزمان شهید دادم.

مادرم! با مردم خوش رفتار باش.

 مادرم! من هفت نفر نیرو دادم که دو نفر از آنها اهل اناردین بودند و شهید شدند، من تصور می کردم وقتی پیکر آنها را برای مادرنشان ببریم آنها با عصبانیت با ما برخورد می کنند ولی مادران شهدا برای ما اسپند دود کردند و روی ما گلاب ریختند.

مادرم! تو هم اینگونه باش تا از تو راضی باشم.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار