گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، کمتر پیش میآید از جمع کودکانهای درباره انتخاب شغل آینده سوال کنیم و کسی از میانشان پیدا نشود که بخواهد آتشنشان شود حتی بچههای کوچکتر هم میدانند این فداکاری و ایثار، خطر کردن و جانبازی است که روح انسان را بزرگتر از کالبد جسمی او به میان آتش و خطر میبرد همان کودک هم میداند فداکاری یعنی سپردن جان به آتشی که ترس و وحشت را به جان دیگران انداخته است. حادثه و خطر و فاجعه زمانی اتفاق میافتد که بیخبر از همه جا یا در خوابیم و یا غرق در روزمرگیهای خود، حادثهای مثل پلاسکو در آن پنجشنبه بهمنماه که به یکباره همه را در بهت فروریختن آواری سهمگین فرو برد. همانجا بود که فداکاری و ایثار دوباره رنگ گرفت و قهرمانان آتشنشان خود را به دل آتش زدند و خاطره قرمانان کودکیمان جان دوباره گرفت.
وقتی چشممان به آرم بزرگ 125 ایستگاه آتشنشانی شماره 2 واقع در میان امام حسین(ع) میافتد همه خاطره خطرکردنهای چهل روز پیش بچههای آتشنشان در حادثه پلاسکو از خاطرمان میگذرد. بنر بزرگی از یکی از شهدا به روی ما لبخند میزند و نگاهش ما را تا رسیدن به ساختمان اصلی آتشنشانی همراهی میکند تا در یکی از آخرین روزهای زمستان و نزدیک به ایام چهارشنبه سوری مهمان دوستان شهید آتشنشان باشیم.
همه چیز مجموعه آتشنشانی برای مایی که تا به حال آتش نشانها و محل کارشان را از نزدیک ندیدهایم جذاب است مخصوصا آن میله فلزی طبقه بالای ایستگاه که آتشنشانها را برای سوار شدن به ماشینهای آتشنشانی هدایت میکند و آن کفشهای رها شده کنار جالباسی که نشان از این دارد همین چند لحظه قبل آتشنشانان راهی مأموریتی شدند و به دل خطر زدهاند.
نیروهای آتش نشانی در اتاقی کوچک و ساده میزبان ما میشوند روی دیوارها اسم و زمان شیفت نیروها به همراه عکسی از شهدای آتشنشان نصب شده است، 16 گلدان کوچک کاکتوس به همراه تصاویر شهدا نیز جلوی پنجره چیده شده است، احتمالا کار دست کودکان مهدکودک است. «جهانگیر هوژبرخواه» فرمانده ایستگاه 2 آتش نشانی تهران است. جایی که حالا با نام شهید آتشنشان «بهنام میرزاخانی» پیوند خورده است. فرمانده از سال 79 نزدیک به 17 سال است که وارد آتشنشانی شده و دو سال است که در این ایستگاه مشغول به کار است. بهنام را از زمانیکه وارد ایستگاه شد میشناخت. با وجودی که به لحاظ سمت و سن از بهنام بزرگتر بود ولی خودش معتقد است آنقدر او را قبول داشت که حتی پشت سرش نماز هم میخواند.
برای آنان که به دنبال رسیدن به خدا هستند هر شغل و هر فعالیتی مسیری میشود که آنان را به سر منزل مقصود برساند. مثل همان اتفاقی که برای بهنام افتاد، دوستانش بعد از شهادت او گفته بودند که علاقه داشت به صف مدافعان حرم بپیوندد، فرمانده نیز میدانست بهنام علاقه داشت جزو مدافعان حرم شود و حتی برای رفتن ثبت نام کرده بود که موافقت نکرده بودند. او در تائید این صحبتها میگوید: «ما در آتشنشانی از ساعت پنج صبح بیدار باش میزنیم. بهنام صبحها کارش را با خواندن چند آیه از قرآن شروع میکرد و بعد نوحههای مربوط به مدافعان حرم را از بلندگوها پخش میکرد تا ما از خواب بیدار شویم. نوحهای که میخواند «منم باید برم» را خیلی دوست و همیشه آن را گوش میداد»
11 بهمنماه ساعت هشت صبح به نیروهای ایستگاه 2 آتشنشانی خبر رسید که حادثهای در منطقه پنج عملیاتی در ساختمان پلاسکو اتفاق افتاده است، لحظاتی بعد زنگ ایستگاه به صدا درآمد، به جز 2 نیرویی که صبح زود برای دادن آزمون از ایستگاه خارج شده بودند هر هشت نفر نیروی عملیاتی به محل حادثه رفتند. هوژبرخواه میگوید: «وارد ساختمان شدیم و به طبقه هشتم ساختمان که تجهیزات دپو شد در آنجا قرار داشت رفتیم با تمام شدن کپسول از ساختمان بیرون آمدیم که ساعت 11 ساختمان فروریخت.
قبل از اینکه ساختمان فرو بریزد انفجاری رخ داد که بهنام دچار سوختگی شد، یکی از دوستانش تعریف میکرد که زمان انفجار و آوار اولیه بهنام آسیب دید. او را از ساختمان بیرون آوردند و ابتدا به بیمارستان سینا و سپس به مطهری بردند.
گردنبد طبی بسته شده به گردن فرمانده نشان از آن دارد که خودش نیز در حین حادثه آسیب دیده است زمانی که برای نجات جان یکی از دوستان آتشنشانم اقدام به حمل او میکند از ناحیه کمر و گردن دچار مشکل میشود. «آقای بلالی پاهایش و من هم کمر و گردنم آسیب دید. لحظهای که دستگاهم تمام شد و آمدم پایین طبقه 11 و 12 شعله از پنجره زد بیرون با بالابر و نبردبان رفتیم بالا و یکی از مصدومین را سوار نبردبان کردیم به پشت بام ساختمان کویتیها آمدیم یکی از همکارها از ناحیه کمر و جفت پا آسیب دیده بود ایشان را کول کردیم طبقههای بالای ساختمان پلاسکو داشت میریخت به سمت غرب ساختمان بردم چون وزنش زیاد بود فشار به ناحیه گردن و کمر آمد لحظه ریزش ساختمان من بالاپشت بام پاساژ کویتیها بودم تا ساعت پنج هم کار کردیم داخل ایستگاه که آمدم حس کردم کمر و گردنم آسیب دیده.»
بسیاری از آتش نشانان تا روزها بعد از حادثه پلاسکو به خانه نرفتند و داوطلبانه در صحنه حادثه ماندند، فرمانده درست میگوید، آتشنشانی شغل نیست عشق است، عشق است که اجازه میدهد جان شیرینت را به میان شعلههای آتش ببری. فرمانده میگوید: «کسی که با روحیات آتشنشانها آشنا باشد میداند که در حادثه پلاسکو و بعد از آن بسیاری از نیروها با اینکه میتوانستند به خانه بروند ولی در صحنه ماندند، بسیاری از نیروهای بازنشسته مثل فرمانده خود من به میدان آمد و همه تا روزی که آوار برداشته شود حضور داشتند. در حال حاضر حدود پنج هزار آتش نشان در تهران روزانه مشغول به فعالیت هستند که در حادثه پلاسکو این تعداد بیشتر شد و نشان میداد آتش نشانان شهرهای دیگر نیز برای کمک آمدند. آتش نشانانی که حتی از شهرهای دوری چون مشهد، قم، دماوند و بومهن نیز به تهران آمده بودند.»
شهادت 16 آتش نشان اوج حادثه پلاسکو بود، این سخن را فرمانده میگوید و ادامه میدهد: «از ابتدای شکلگیری آتشنشانی سابقه نداشته است که 16 آتشنشان به یکباره شهید شوند، «امید عباسی» یا «سلیم ابراهیمی» که از هم دورهایهای من در آتشنشانی بودند که در حین انجام وظیفه شهید شدند، هر حادثهای تاکنون اتفاق افتاده منجر به شهادت یک یا دو نفر شده است.»
همه اتفاقات بعد از حادثه پلاسکو زنجیره های بهم تنیده روح مردمی است که جانشان با فداکاری و عشق به قهرمانانشان عجین شده است، چه حضور اقلیتهای مذهبی و جوانان و کودکان برای ابراز همدردی در ایستگاه آتشنشانی چه بالاتر رفتن سطح آگاهی مردم در مقابل رفتار نیروهای آتشنشانی که با راه دادن به ماشینهای آتشنشانی در خیابان و باز کردن راه آتش نشانان خودش را نشان داده است.
در حین صحبت هایمان با فرمانده بود که زنگ خطر ایستگاه به صدا درآمد. در عرض چند ثانیه فرمانده و نیروهایی که در اتاق حضور داشتند آماده سوار شدن به ماشینها و حرکت به سوی محل خطر شدند. در این فاصله فرصتی شد تا بتوانیم ایستگاه را ببینیم. همه دوازده آتش نشان به ماموریت رفته بودند و تنها نگهبان ایستگاه در اتاق نگهبانی حضور داشت.
نزدیکی فاصله محل مأموریت باعث شد تا پس از چند دقیقه آتشنشانها به ایستگاه بازگردند، «پژمان لیلان» دوست و همکار شهید بهنام میرزاخانی که به قول خودش کوچه به کوچه شهر را با شهید خاطره دارد از خاطراتش با بهنام میگوید و تعریف میکند: «چند روز قبل از حادثه پلاسکو ساعت پنج صبح به مأموریتی رفتیم که دست پیرمردی داخل چه دستشویی گیر کرده بود، گویا میخواست چراغ قوهای که داخل چاه افتاده بود را دربیاورد که این اتفاق افتاد. همراه با بهنام به محل حادثه رفتیم. مجبور بودیم برای آزاد کردن دست پیرمرد یکی از لولهها را ببریم، بهنام با اینکه حس بدی داشت و مدام حالش بد میشد کار را انجام داد. چند روز بعد از حادثه پلاسکو همین پیرمرد به ایستگاه آمد، گریه میکرد و میگفت این مدت به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری بودم وقتی فهمیدم بهنام شهید شده باورم نمیشد.»
همه برنامهریزیهای عید و قول و قرارهایشان با شهادت ناگهانی بهنام به هم ریخت انگار رفتن بهنام بزرگترین درس زندگی پژمان شد، صحبت فرماندهان که میگفتند آتشنشان وقتی از خانه بیرون میآید باید طوری خداحافظی کند که انگار آخرین باری است که خانوادهاش را میبیند ملموستر شد. در حین صحبتمان برای لحظهای چشمانش پژمان تر میشود و خاطره روز حادثه را مرور میکند، زمانی که به محل حادثه میرسد و بهنام را سوار بر آمبولانس برای انتقال به بیمارستان میبیند، بعد از آن ساعتها برای دوستان و خانواده به کندی میگذشت، همه منتظر علائمی از حیات بودند، با نیمه باز شدن چشمان بهنام امید دوباره به قلب دوستان و خانواده بازگشت؛ اما فردا خبر شهادت بهنام امیدها را ناامید کرد. پژمان میگوید: «بعد از شهادت خیلی بهم ریختم، از لحاظ روحی حال خوبی نداشتم، حتی به خاطر شهادت بهنام نمیخواستم عروسی بگیرم، خانوادهاش آمدند و با من صحبت کردند تا راضی شدم.»
پایان گفتوگو با به صدا درآمدن دوباره زنگ خطر همراه شد، همچون دفعه پیش در عرض چند ثانیه همه نیروها از اتاق خارج شدند، لباس آتشنشانی به تن کردند و سوار بر ماشینهای آتش به سمت حادثهای دیگر رفتند.
انتهای پیام/ 141