جانشین فرمانده گردان کوثر روایت می­‌کند؛

ماجرای گریه سردار «قاآنی» برای فرمانده‌ای که به دنبال خودسازی بود

مهدی خویشاوندی درباره شهید محمدحسین بصیر فرمانده گردان کوثر می­‌گوید: شهید بصیر قبل از عملیات بدر به خاطر برخوردی که با دژبان­ جنوب داشت، به حاج اسماعیل قاآنی فرمانده تیپ امام رضا(ع) گفته بود من که عُرضه ندارم خودم را توی یک موقیعت کنترل کنم؛ چطور گردان را به من دادید؟ من دیگر به عنوان فرمانده گردان به خط نمی­‌روم؛ بلکه به عنوان یک بسیجی می‌روم.
کد خبر: ۲۳۱۶۸۳
تاریخ انتشار: ۰۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۰ - 29March 2017

به گزارش دفاع پرس از مشهد، به منظور زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره یکی از شهدای عملیات بدر، خاطره‌­ای را از زبان سرهنگ مهدی خویشاوندی، معاون هماهنگ‌کننده سپاه امام رضا (ع) در خصوص سردار شهید محمد حسین بصیر فرمانده شهید گردان کوثر نقل می­‌کنیم.

«قبل از عملیات بدر توی خط جزیره مستقر بودیم. برای انجام کاری با شهید بصیر فرمانده گردان کوثر تیپ 21 امام رضا( ع ) آمدیم اهواز در برگشت شب بود داشتیم برمی­ گشتیم جزیره مجنون.

حدود سوسنگرد دژبان جنوب نگذاشت برویم جزیره، گفت نمی­ شود بروید. بصیر گفت: ما باید برویم جزیره حکم داشت درآورد.

دژبان گفت: هر کسی هستی باش. آقا جان اگر محسن رضایی هم هستی نمی ­توانی بروی جزیره. پرسید: برای چه؟ گفت: این شب ها ممنوع شده است.

آن شب­ ها وسایل و تجهیزات توی جزیره منتقل می ­کردند و تمام جاده­ ها را می­ بستند و کسی را نمی­ گذاشتند برود جزیره. بصیر گفت: حتماً باید برویم. آن بنده خدای بسیجی هم می­ گفت: نمی شود رفت.

هی بصیر به شوخی اصرار می­ کرد اما دژبان می­ گفت: نمی ­شود. بصیر می­ گفت: بابا گردان­ مان توی خط است من فرمانده گردان هستم و ایشان هم معاون من است اگر اتفاقی توی خط بیفتند چه کسی می­ خواهد جواب بدهد؟ بسیجی در جواب گفت: هر کسی هستی نمی­ شود از امشب تردد ممنوع است.

جاده را بسته بودند. آخرش بصیر گفت چکار کنیم؟ گفتم نمی ­دانم. گفت: نمی­ شود امشب گردان را توی خط تنها بگذاریم. نهایتاً بصیر گفت: اگر من بروم می زنی؟ گفت: بله ما دستور داریم بزنیم.

بصیر ماشین را گذاشت توی دنده خیلی آهسته، بفهمی نفهمی راه افتاد. بنده­ ی خدا هم با تیر زد دو تا لاستیک ماشین را ترکاند.

بصیر ناراحت شد و آمد پایین گفت: چرا زدی؟ او گفت: چرا حرکت کردی. بصیر پاسخ داد مگر مال پدرت بود که زدی. بسیجی هم گفت خوب کاری کردم که زدم. البته من، بیشتر ناراحت شدم. گفتم: بی خود زدی. آمدم یقه­ اش را گرفتم و با هم صحبت می­ کردیم که بچه های دژبان ترسیدند و رفتند عقب و کنار جاده موضع گرفتند.

بالاخره همین طور صحبت شد که بی خود زدی چرا زدی. گفت: آقا جان ما مأموریت داشتیم که کسی را نگذاریم از این جا عبور کند و هر کس خواست عبور کند او را با تیر می ­زنیم. در حد بی خود کردین یادم نمی آید شاید هم غلط کردین بود که به ما گفت ولی هیچ وقت به زبان بصیر توهین جاری نمی­ شد.

در همین موقع خدا رحمت کند شهید مصطفی قوی رسید پرسید چی شده؟ ماجرا را برایش تعریف کردیم و بعد گفت بیائید لاستیک ماشین من را بگیرید و بروید. یک لاستیک از ایشان گرفتیم با لاستیک زاپاس خودمان انداختیم زیر ماشین و برگشتیم.

حدود صد متر بود که از دژبانی دور شده بودیم اما شهید بصیر در فکر بود. گفت: فلانی اشتباه کردیم. پرسیدم چرا؟ گفت: با بسیجی بد برخورد کردیم در حالی که توهینش حداکثر در حد غلط کردین بود. گفتم: خوب چکار کنیم؟ گفت: باید برگردیم و عذرخواهی کنیم. دوباره برگشتیم.

به محض این که دژبان ­ها ماشین را دیدند شناختند. سریع دو طرف جاده موضع گرفتند. بصیر ماشین را پارک کرد و رفت پایین جاده. آنها گلنگدن کشیدند. ترسیدند خیال کردند می­ خواهیم آنها را بزنیم. منتهی مسئولشان ایستاده بود یادم نمی ­آید به نظرم یک بسیجی بود.

بصیر رفت طرف او و یک دفعه خودش را انداخت روی پای این بسیجی و شروع کرد پوتین­ هایش را بوسیدن و پشت سر هم می ­گفت: برادر غلط کردم، اشتباه کردم و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن. به نحوی که آن بسیجی هم گریه­ اش گرفت. آنهایی هم که آن اطراف بودند جمع شدند. یک صحنه عجیبی بود همه بلند بلند گریه می کردند. بصیر هم خودش را به پوتین­ های یکی یکی این بسیجی­ ها می­ مالید و می­ گفت: برادر من را ببخشید. برادر من غلط کردم.

دیگر زیر بغل­ هایش را گرفتند و بلندش کردند و یک کم آب به صورتش زدند. من گفتم: بیا برویم. شهید بصیر می­ گفت: نه اینها باید من را ببخشند. خیلی اصرار کردند، سوار ماشین شد و خودش نشست که رانندگی کند و خیلی هم نگران بود و بلند بلند گریه می­ کرد.

بسیجی­ ها هم آمده بودند و دست او را می­ بوسیدند و می­ گفتند برادر ما اشتباه کردیم ببخشید ما را. خلاصه شاید یک ربع بیست دقیقه طول کشید که سوار ماشین شدیم که بیائیم عقب. دیدم در طی 200 الی 300 متر رانندگی، بصیر سه چهار مرتبه از جاده منحرف شد نزدیک بود ماشین واژگون بشود.

ناراحت بود؛ گفتم: بیا پائین تا من پشت ماشین بشینم. نشستم و آمدیم اهواز و خبر دادیم که خلاصه نگذاشتند ما برویم خط. از اهواز هم به به بچه­ های محور پیغام دادیم که هوشیار باشند که یک وقت خدای نکرده اتفاقی نیفتد.

صبح موقع نماز بلند شدم دیدم که بصیر مریض است بلند نمی­ شود. به او گفتم: بصیر باید تا هنوز هوا تاریک است به خط برویم. بعد از صحبتم متوجه شدم نه اصلاً حالش خوب نیست. او تب کرده بود. سه چهار روز برای آن قضیه مریض شده بود. تا این که من رفتم خط آقا اسماعیل قاآنی آمد و گفت فلانی بصیر چی شده که مریض است یک حرفهایی هم می ­زدند پرسیدم برای چی؟

گفت بصیر گفته من که عُرضه ندارم خودم را توی یک موقیعت کنترل کنم چطور گردان را به من دادید. من دیگر به عنوان فرمانده گردان نمی ­روم خط. به عنوان یک بسیجی می­ روم. جریان را که برای آقا اسماعیل توضیح دادم اشک توی چشمانش حلقه زد. 12 الی 13 روز بعد از این ماجرا هم بصیر شهید شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها