همین که شنید امام اعلام کرده «جوانها باید جبهه را پر کنند» مثل خیلی از دانشآموزان دیگر، قید مدرسه را زد و بیخیال درس و مشق شد و به سراغ اعزام به جبهه رفت. وقت جبهه رفتنش نبود. سن و سالی که نداشت، 13 ساله؛ دانشآموز دوم راهنمایی بود، اما دوست نداشت حرف امام زمین بماند. شناسنامهاش را دستکاری کرد و با هر کلکی بود برگه اعزام گرفت و به جبهه رفت. ابتدا به کردستان اعزام شد، بعد از جزیره مجنون سر درآورد. در عملیات خیبر کمک آرپیجی زن بود. برای بار چهارم به منطقه عملیاتی جنوب رفت و در عملیات والفجر 8 شرکت کرد. در حین عملیات (22بهمن 64) در نزدیکیهای کارخانه نمک، تیر خورد و از پای افتاد. پیکر مطهرش به مدت سه ماه در منطقه ماند و عاقبت پس از بازپسگیری فاو به میهن بازگشت.
احمد نخستین فرزندم بود. 20 مهر سال 1349 در روستای خراوند به دنیا آمد. از همان دوره بچگی زرنگ و باهوش بود. شش سالش که تمام شد در مدرسه 14 خرداد (میدان مدرس) ثبت نامش کردم. درسش خوب بود. دوره ابتدایی را در مدرسه 14 خرداد خواند. به درس و مدرسه دل میداد. دوره راهنمایی را هم در مدرسه شهید مصطفی خمینی ثبت نام کرد. کلاس دوم راهنمایی بود که از مدرسه آمد خانه و گفت: «امام خمینی(ره) اعلام کرده جوانها باید به جبهه بروند. اگر اجازه بدهید من هم میخواهم به جبهه بروم.» گفتم: «احمد جان؛ الان برای شما درس خواندن از همه چیز واجبتر است. فعلا درست را بخوان.» اما قبول نکرد و گفت: «امام گفته باید جوانها بروند جبهه را پر کنند». احمد خیلی اصرار کرد اما اجازه ندادم.
روایت نحوه دریافت برگه اعزام
سن و سالی که نداشت. به زور 13 سالش میشد. اما مگر دست بردار بود. خودش را به آب و آتش میزد که برگ اعزام بگیرد. بسیج خمین، اعزامش را قبول نکرده بودند. پنهانی برای اعزام به گلپایگان، اراک و اصفهان رفت. گفته بودند که 13 سالهها را اعزام نمیکنیم. دست از پا درازتر به خانه بازگشت. بدون اینکه ما بدانیم شناسنامهاش را خیلی ناشیانه دستکاری کرده بود. سناش را از 13 به 15 سال رسانده بود. سپس با کپی همان شناسنامه به بسیج خمین رفته و در نهایت برگ اعزام به جبهه را گرفت.
مسافر غرب
با برگه اعزام آمد خانه و گفت: «بابا این برگه را امضا کنید و اجازه بدهید به جبهه بروم.» دلم سوخت، برگهاش را امضا کردم. خیلی خوشحال شد و گفت: «بابا اجازه بدهید دستتان را ببوسم.» خیلی خوشحال بود. مادرش ساک احمد را آماده کرد و بالاخره راهی شد. با دوستانش رفتند اراک و از آنجا به سنندج اعزام شدند. سه ماه در سنندج بود. دوره آموزشی که تمام شد، به خمین برگشت. بعد از چند روز دوباره ساکش را بست. گفتم: «احمد یکم هم به فکر درس باش.» اما باز قبول نکرد. بیخبر از ما ساکش را گذاشته بود پشت بام تا یواشکی به جبهه برود. همسایهمان ساک احمد را روی پشت بام دیده بود. آمد به ما خبر داد. منتظر بودیم که احمد به خانه برگردد؛ اما بدون ساک رفته بود. ساک را برداشتم و به اراک رفتم. وقتی دیدمش گفتم: «پسرجان چرا خبر ندادی؟ چرا ساکت را جا گذاشتی؟» ساک را به دستش دادم و صورتش را بوسیدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.» احمد خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و به دوکوهه رفت.
کاش صد نفر به جای شهید زین الدین شهید میشد
از بس ریزه میزه بود، اجازه نداده بودند در عملیات بدر شرکت کند. به زور 14 سالش میشد. احمد هم از فرصت استفاده کرده و قاطی اصفهانیها شده و بالاخره به خط مقدم رفته بود. در منطقه عملیاتی به خاطر خستگی زیاد، خوابش برده و جا مانده بود. طوری که دوستان احمد موقع برگشت، فکر کرده بودند احمد اسیر شده است. بعد از این جریان بود که برای تشییع جنازه شهید «مهدی زین الدین» به قم و بعد از مراسم هم خمین آمد. به خاطر شهادت زین الدین خیلی ناراحت بود. در خانه نوحه میخواند، گریه میکرد و میگفت: «بابا! نمیدانید که آقا مهدی زین الدین چه کسی بود. ای کاش صد تا از ماها شهید میشدیم اما آقا مهدی زنده میماند.» اینها را میگفت و گریه میکرد. چند روزی پیش ما بود که دوباره به جبهه برگشت.
حرفهای ناتمام
بعد از عملیات خیبر، از منطقه عملیاتی جزیره مجنون به خمین برگشت. مادرش گفت: «احمدجان این همه که به جبهه رفتی و برگشتی، اگر رفته بودی سربازی، الان دو سالت تمام شده بود. جبهه دیگر بس است به مدرسه برگرد.» احمد ناراحت شد و گفت: «نه، مامان! تا جنگ تمام نشود من در جبهه هستم مگر اینکه شهید شوم.» مادرش هم گفت: «توکل به خدا. برو خدا پشت و پناهت.» احمد دوباره خداحافظی کرد و برای بار چهارم رفت منطقه جنوب. بعد از چند روز از جبهه زنگ زده و به مادرش گفته بود: «وقت عملیات است. داریم برای عملیات آماده میشویم. به بابا و بچهها سلام برسان و بگو که حلالم کنند. مامان! از طرف من از همه خداحافظی...» سکههایش تمام شده و حرف احمد نا تمام مانده بود.
شناسایی پیکر شهید با انگشت پایش
قبل از شروع عملیات والفجر 8 با چند نفر برای ساخت سنگر رفته بودند. احمد نزدیکیهای فاو (حوالی کارخانه نمک) تیر خورده و جنازهاش به دست دشمن افتاده بود. جنازهاش سه ماه در آنجا مانده بود. نزدیکیهای عید 64 خبر دادند احمد شهید شده اما جنازهاش در خاک عراق مانده است. به اندیمشک رفتم. من را به جزیره مجنون بردند. از دور جای جنازه احمد را نشانم دادند. به قدری گلوله باران بود که نمیشد جلوتر رفت. چارهای جز انتظار نداشتیم. سوختیم و ساختیم. سه ماه بعد وقتی فاو را گرفتند، جنازه احمد را هم به عقب آوردند. پیکرش را از روی انگشت وسطی پایش شناختم. ما خانوادگی انگشت وسطیمان یک برآمدگی دارد. بالاخره بعد از آن همه چشم انتظاری احمد هم آمد. احمد و دو شهید دیگر را در گلزار شهدای خمین خاکسپاری کردیم.
فرازهایی از وصیت نامه شهید: هیچ توقعی نداشته باشید
شما را به تقوای الهی و پشتیبانی از انقلاب اسلامی توصیه میکنم. امام را مبادا تنها بگذارید. امیدوارم که شما امت حزب الله همیشه از امام پشتیبانی کرده باشید. هرگز سختیها، ناراحتیها و کمبودها ایمانتان را تضعیف نکند. پدر و مادرها شماها از کشته شدن جوانهای خود گریه و ناله نکنید. برادران و خواهران؛ بیتفاوتی به این جمهوری اسلامی خیانتی بزرگ به اسلام و مسلمین و خون شهیدان است. کلیه برادران و خواهران که هرگونه ناراحتی از من دیدهاید مرا ببخشید مخصوصا پدر و مادرم که نافرمانی از من دیدهاند. چون آنها حق بزرگی که بر گردن من دارند. در آخر از پدر و مادرم میخواهم که به عنوان یک خانواده شهید هیچ توقعی از جمهوری اسلامی نداشته باشید.
انتهای پیام/ 171