امانتی جامانده از یک شهید
یکی از شبها که تمامی بچه ها توی سنگرهایشان استراحت میکردند، صدای گریهای توجه همه را به خودش جلب کرد. رفتیم بالای سرش. نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود. گفت که خواب مسلم را دیده، توی خواب به او گفته: «بی معرفتها، چرا امانتی منو که جا مونده برام نمیفرستید؟»
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، احمد فتحی از جمله رزمندگان استان زنجان در خاطرهای از پایان عملیات «بدر» و چگونگی شهادت یکی از معاونانش در گروهان دیدهبانی روایت میکند: «چند نفر از بچهها میخواستند برای شرکت در مراسم یادبود شهید «مجید آتش گران» به قزوین بروند و اصرار داشتند من هم همراهشان باشم. به عنوان فرمانده گروهان، نمیتوانستم منطقه را رها کنم.
عملیات بدر تازه تمام شده بود و برای تحویل گرفتن خط پدافندی طلائیه، به اندازۀ کافی تلفات داده بودیم. داشتم شرایط را به آنها توضیح میدادم تا از دستم دلخور نشوند که صدای «مسلم فیروز جنگ» را از پشت سرم شنیدم. از دیدنش تعجب کردم و پرسیدم: «تو این جا چی کار میکنی برادر؟ مگه مرخصی نگرفته بودی بری عروسی کنی؟ چرا زود برگشتی؟ پس شیرینیت کو خسیس؟» مسلم بیخیال شانه بالا انداخت و گفت: «نشد.» پرسیدم: «یعنی چی نشد! بهم خورد؟» خندید و جواب داد: «نه اونجوری که تو فکر میکنی. همۀ مقدماتو آماده کرده بودیم که پدر بزرگِ خانمم سرشو گذاشت زمین و تمام. عروسی منتفی شد. منم بی معطلی برگشتم اینجا.»
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «خدا رحمتش کنه، حتماً خیر و مصلحتی تو کار بوده. ولی با برگشتنت حسابی منو خوشحال کردی.» با حضور مسلم که معاون من در گروهان دیده بانی گردان ادوات بود، خیالم راحت شد. همۀ کارها را به او سپردم و خودم همراه بچه ها راهی قزوین شدم. سه یا چهار روز بعد برگشتیم. قیافه بچهها داد میزد که اتفاقی افتاده است. همه ماتم گرفته بودند و حال و حوصله نداشتند. پرسیدم: «چی شده؟»
چند نفر از جواب دادن طفره رفتند و آخر سر یکی گفت که مسلم شهید شده. وقتی خبر را شنیدم، زبانم بند آمد و تنم یخ کرد. باورش برایم سخت بود. میگفتند: همراه بولدزرها جلو رفته بود تا برای زدن تپههای دیده بانی، بچهها را راهنمایی کند که خمپارۀ دشمن کنارش افتاده و بدنش را تکه تکه کرده است. با شهادت مجید و مسلم، حزن عجیبی کل گردان را فرا گرفت. حال من هم تعریفی نداشت. چهره مهربان مسلم یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرفت. مدام او را توی لباس دامادی تصوّر میکردم و قلبم فشرده میشد.
یکی از شبها که تمامی بچه ها توی سنگرهایشان استراحت میکردند، صدای گریهای توجه همه را به خودش جلب کرد. رفتیم بالای سرش. نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود. گفت که خواب مسلم را دیده، توی خواب به او گفته: «بی معرفتها، چرا امانتی منو که جا مونده برام نمیفرستید؟» بچهها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «ما که همۀ وسایلاشو همراه تکههای پیکرش فرستادیم عقب!»
هوا که روشن شد، به محل شهادت مسلم رفتیم. دوباره داغِ دلهایمان تازه شد و اشکهایمان ریخت. شروع کردیم به گشتن خاکهای اطراف محل شهادتش. نمیدانستیم دنبال چه میگردیم، اما امیدوار بودیم که چیزی از وسایلش جا مانده باشد. پرده اشک جلوی چشمهایم را گرفته بود و نمیتوانستم خوب ببینم. یکی از بچهها که حال خوشی نداشت، روی زمین نشست و زانوی غم بغل گرفت و گریه کرد. چند لحظه بعد داد زد: «پیدا کردم، پیداش کردم.» تکّه گوشتی توی دستش بود. گفت: «داشتم بیحوصله با نوک پوتینم خاکها رو زیرورو میکردم که اینو دیدم.» آن تکّه گوشت را که احتمالاً از پهلوی مسلم کنده شده بود، توی دستمالی پیچیدیم و به معراج شهدا فرستادیم.»