به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، گرگین غیوندیان، یکی از یادگاران جانباز ارامنه است که در جبهههای جنگ حق علیه باطل حضور داشت؛ وی نه تنها در دوران هشت سال دفاع مقدس نقش داشته بلکه در دوران انقلاب هم نقش آفرین بوده است.
جانباز غیوندیان در 15 اسفند 1340 در تهران به دنیا آمد و در 15 اسفند 1363 به عنوان سرباز وارد جبهههای جنگ شده بود.
وی به صورت عملیاتی در خط مرکزی سومار، تپههای نفتشهر، الله اکبر، ایلام غرب، چهارصد دو، کانی شیخ مندلی حضور داشته و در عملیات جنگهای نامنظم شهید چمران زیر نظر لشکر 88 زرهی زاهدان و در اواخر سال 65، به جمع مجروحان 25 درصد جنگی پیوست.
برای بررسی بیشتر روزهای حماسه با این جانباز سرافراز به گفتوگو نشستیم که شرح آن در زیر می آید.
در سال 1379 ازدواج کرده و ثمره این ازدواج 2 دختر است. والدین بنده مثل تمام پدر و مادرها نگران من بودند. از طرفی مخالفت میکردند، ولی میگفتند: «شما باید بروید تا از خاک ایران دفاع کنید و نباید اجازه بدهید دشمن وارد یک وجب از خاک ایران بشود».
پیشنهاد فرار از طرف برخی به ما داده میشد، ولی من اینکار را نکردم چون اینجا خاک، مملکت و ایران من است. خون ما از شهیدان صدر اسلام رنگینتر نیست. از رفتن به سربازی پشیمان نیستم، الان هم اعلام کنند که جنگ شده با وجود وضعیت جسمانی که دارم باز هم میروم. من به خواست خود به جنگ تحمیلی رفتم، زندگی در جنگ خاطره زیادی به همراه داشت، خاطرات تلخ و شیرین که تمام این خاطرات در قلب و ذهن من حک شده است. با خاطرات دوستانی که شهید شدهاند زندهام و زندگی میکنم.
وی با چشمانی اشکبار
به انگشتر عقیقی که در دست دارد خیره می شود.
انگشتر عقیقی که الان در دستم است، یادگار یک سرباز مسلمان به نام شهید «مهدی غفاری» است که 25 سال پیش قبل از مجروحیت، آن را به من داد، من هم صلیب خود را به عنوان یادگاری به ایشان دادم. این انگشتر برای من خیلی عزیز است و من هیچ وقت این را از دستم در نمیاورم.
هشت نفر در یک سنگر بودیم، که من بین آنها جانباز شده و یک رزمنده ارمنی به نام «هراند آوانسیان» و یک گروهبان سوم که ایشان مسلمان بودند شهید شدند. جنگ تحمیلی شور و اشتیاق خاصی به همراه داشت، مخصوصا زمانی که امام (ره) صحبت میکردند، رزمندگان روحیه میگرفتند.
زمستان سختی بود،
باران شدیدی میبارید، به دلیل رسی بودن خاک آنجا قدم برداشتن با پوتین سربازی
مشکل بود، به جای پوتین به ما چکمه پلاستیکی داده بودند. در جبهه برای رزمندگان
فرقی نداشت که ما ارمنی هستیم. هیچ استثنایی بین من و رزمندگان هم دین خود قائل
نمیشدند. حتی روز کریسمس و روز عید پاک به ما اجازه میدادند به باختران برگردیم،
و در کلیسای آنجا جشن بگیریم.
گردان ما زیر نظر تیپ چهل سراب بود، 10 روز مانده به تمام شدن سربازیم، تیر مستقیم به پایم خورد و مجروح شدم. یک هفته در بیمارستان صحرایی بودم و بعد از آن به بیمارستان هفت تیر تهران منتقل شدم و در آن بازه زمانی هشت بار پایم را عمل کردند. حدود سه ماه در بیمارستان بستری بودم. به من اجازه دادند که خودم به خانوادهام اطلاع بدهم.
در ادامه این مصاحبه مادر جانباز غیوندیان با لهجه شیرین خود رشته کلام را در دست میگیرد.
«گرگین در سن جوانی به سربازی رفت، خیلی نگران بودم پسرم شهید شود. یک روز نشسته بودم، تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشتم گرگین بود. گفتم: پسرم کجایی، گفت: «در حال درست کردن سنگر بودم که افتادم، پایم شکست. الان در بیمارستان هفت تیر بستری هستم». باران شدیدی میبارید، به هر مشقتی بود خودم را به بیمارستان رساندم، وقتی پسرم را روی زمین پر از خون بیمارستان دیدم، گفتم خدایا قربونت برم چرا پسر من اینجوری شده است، تازه متوجه شدم که گرگین تیر خورده. خیلی ترسیدم، به پرستار گفتم: «چرا پسر من را روی زمین گذاشتید، پسر من بخاطر شما به این روز افتاده است حالا روی گل و خون گذاشتینش؛ اگر فرزند خودت بود این کار را میکردید». یک تخت خالی پیدا کردم، پرستاران را مجبور کردم که پسرم را روی آن تخت بگذارند. دست و صورت پر از خون گرگین را پاک کردم».
جانباز غیوندیان بحث را ادامه میدهد.
نزدیک سنگر ما یک خمپاره انداخته بودند، میخواستم داخل سنگر بشوم، سرم خورد به نبشی سنگر و شکاف برداشت، وقتی رفتم داخل، همسنگرانم متوجه شدند. گفتند: «گرگین ترکش خوردی، تمام خونی شدی»، بعدش متوجه شدم که سرم شکاف برداشته است. برای زدن بخیه به بیمارستان صحرایی رفته بودم، وقتی که تمام شد باند را مانند امامه بر روی سرم بستند، تا خون بیرون نزند. فردای آن روز فرمانده غرب سرهنگ علییاری، با یک آقای روحانی برای شناسایی منطقه آمده بودند. من هم در حال آماده کردن صبحانه بچهها بودم، که حاجآقا به سنگر ما آمدند، گفتند: «حاج آقا صبح بخیر خسته نباشید»، ما ارامنه عادت داریم که صلیب به گردن داشته باشیم، یک صلیب بزرگ انداخته بودم، وقتی که برگشتم حاجآقا صلیب من را که دید گفت: «حاج آقا شما دیگه چرا از شما بعیده»، که سرهنگ علییاری گفتند: «حاج آقا ایشان از اقلیت، ارمنی هستند»، حاج آقا جلو آمدند من را در آغوش گرفتند و گفتند: «خدا اجرت بده». وی را برای صبحانه به داخل سنگر دعوت کردم و صبحانه را با حاج آقا و سرهنگ علییاری خوردیم.
آرمان من آرمان مقدس امام (ره) بود. انشاءالله خدا طول عمر فراوان به مقام معظم رهبری عطا فرماید، وقتی ایشان حرفی میزنند سر حرفشان هستند؛ مقام معظم رهبری برای ما خیلی عزیز هستند، ایشان هیچ فرقی بین مسلمان، ارمنی و کلیمی نمیگذارند. کتابی است به نام مسیح در شب قدر، روایتی است که آقای خامنهای در روز کریسمس عید ژانویه به خانه شهدا میروند و با خانواده شهدا همدردی میکنند.
رهبر افتخار این را ندادند که به منزل ما بیایند، من هنوز منتظر هستم که به دیدن ما بیایند تا من از نزدیک، با ایشان دیدار داشته باشم. دیدن رهبر برای من مثل یک آرزو شده است، با دیدن ایشان انگار دنیا را به من دادند. ارادت خاصی نسبت به ایشان و گفتههایشان دارم.