گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: 18 سال سن داشت و محصل بود که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد، دیپلم که گرفت جزو مدیریت یک باشگاه رزمی که در رشته کونگ فو درآمد. سال 60 به جبهه های کردستان اعزام شد. پیش از آن حدود یک ماه آموزش های نظامی دید و بعد به کردستان اعزام شد. سه ماه در منطقه حضور داشت، سه ماهی که در زمستان های سخت زیر 20 درجه گذشت و او می بایست ساعت ها در پشت بام مقری که در آن سکونت داشت پست می داد. «حمیدرضا راستگو» همان جوان روزهای جنگ است که خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس دقایقی کوتاه را با وی به گفت و گو نشسته است. ماحصل این گفت و گو را در ادامه می خوانیم.
دفاع پرس: مسئولیتتان چه بود؟
راستگو: نیروی تک تیرانداز بودم، با شروع تعطیلات عید نوروز و تمام شدن دوره در کردستان به خانه برگشتیم و چند ماه بعد ماجرای حمله صهیونست ها به جنوب لبنان و در پی آن حضور نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در لبنان پیش آمد. قرار شد تیمی از لشکر 27 محمد رسول الله(ص) که آن زمان تیپ بود به لبنان برود که من هم به عنوان یکی از اعضای تیم انتخاب شدم.
دفاع پرس: چطور انتخاب شدید؟
راستگو: اولین بار که به لشکر 27 رفتیم حاج احمد متوسلیان به پادگان امام حسین(ع) آمد. 70 نفر را جدا کردند و قرار شد آماده رفتن به لبنان شوند. با حاج احمد همان شب به فرودگاه آمدیم و پشت سرش نماز خواندیم و سوار هواپیما شدیم. به دمشق سوریه رسیدیم. یک سری ماشین باری تهیه شد و همه نیروها سوار آن شدند و برای زیارت به زینبیه رفتیم بعد از آن به محل استقرار نیروها در پادگان زبدانی رفتیم آنجا منطقه ای وسیع بود که سه ماه در آنجا حضور داشتیم.
دفاع پرس: با ربودن حاج احمد شما به ایران بازنگشتید؟
راستگو: وقتی حاج احمد اسیر شد ما آنجا بودیم. شب به ما آماده باش دادند که تا برای آزادی ایشان عملیات کنیم ولی گویا همان شب از فرماندهان بالادستی فرمان صادر شد که دست نگه دارید.
دفاع پرس: ربودن حاج احمد باعث تضعیف روحیه نیروها نشده بود؟
راستگو: نمی توان گفت تضعیف روحیه، برعکس نیروها حالت جنگ آوری و ضربه زدن به دشمن را گرفته بودند و میخواستند هرطور شده حاج احمد آزاد شود.
دفاع پرس: چرا همان زمان اقدامی برای آزادی حاج احمد نشد؟
راستگو: نمیدانم شاید نگذاشتند یا شاید شرایطش نبود و باید مسئله از لحاظ سیاسی حل میشد.
دفاع پرس: با این وجود به کشور بازگشتید؟
راستگو: بله. یک ماه بعد به کشور بازگشتیم.
دفاع پرس: چه زمانی وارد تیپ سیدالشهدا شدید؟
راستگو: چند ماه بعد بازگشت از لبنان اجتماع چند هزارنفری در پادگان امام حسین(ع) برگزار شد، همانجا اعلام کردند قرار است تیپ سیدالشهدا(ع) تاسیس شود. قرعه به من افتاد که به جمع نیروهای سیدالشهدا(ع) بروم تیپی که بعدها به تیپ «همیشه پیروز» معروف شد. من به گردان حضرت علی اصغر(ع) رفتم و آموزش ها و دوره هایی را دیدیم تا برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شدیم و قرار بود به عنوان نیروی احتیاط در این عملیات شرکت کنیم اما نیروهای خط شکن نتوانستند به اهداف برسند و ماهم عمل نکردیم.
مدتی بعد عملیات والفجر1 در همان منطقه فکه آغاز شد. تیپ سیدالشهدا عمل کرد و توانست مواضع تعیین شده را بگیرد. عملیات های بعدی مثل والفجر2 سمت پیرانشهر و والفجر8 در منطقه مریوان نیز شرکت کردیم. در مریوان بودیم که ابلاغ شد نیروها باید برای عملیات جدیدی آماده شوند، علارغم خستگی ناشی از عملیات های متعدد به منطقه جنوب رفتیم. نقل و انتقالات گسترده ای صورت گرفت تا نیروها را از غرب کشور به سمت جنوب ببرند. نزدیک به 200 خودرو از غرب به سمت جنوب حرکت کرده بود، وقتی به خوزستان رسیدیم به دوکوهه رفتیم و سپس به سمت دزفول حرکت کردیم و در محلی چادر زدیم.
با حضور لشکرهای دیگر در منطقه، عملیات خیبر رسما آغاز شد، ما که تقریبا از نیروهای دیگر کم تجربه تر بودیم بازهم به عنوان نیروهای احتیاط انتخاب شدیم. بعد از ورود نیروهای ما به خاک دشمن نیروهای تیپ سیدالشهدا(ع) نیز وارد عمل شدند و با چندین بالگرد وارد خاک عراق شدند.
تنها مشکل این بود که فقط با هلیکوپترها امکان جابه جایی نفرات بود و نمی توانستیم مهمات ببریم. دشمن تجهیزات زیادی داشت و برای همین عملیات با پیروزی صد در صد حاصل نشد.
در منطقه توپ و خمپاره بود که روی سرمان می ریخت. از هلیکوپترها در منطقه ای وسیع پیاده شدیم. وقتی هواپیماهای دشمن به بالای سرمان آمدند هیچ جایی نبود که پشت آن پناه بگیریم و از تیررس دشمن خارج شویم. مجبور بودیم روی زمین صاف دراز بکشیم. گاهی فقط هواپیماهای دشمن از بالای سرمان رد می شدند و می رفتند. دستور حرکت از طرف فرماندهی داده شد و ما به خط مقدم رفتیم.
در جزیره مجنون سه پد در مرکز، راست و چپ وجود داشت که ما در پد مرکزی مستقر شدیم. چند گردان شامل حضرت علی اصغر(ع)، قائم، علی اکبر(ع) و زهیر بودیم که که اینبار واقعا وارد عمل شدیم. تا نزدیکی پل طلائیه پیشروی کردیم و جلو رفتیم. درگیری بسیار سنگین بود طوری که آرپی جی زن های دشمن را می دیدم. 500 متر جلو رفته بودیم که دستور رسید پدافند کنیم.
دفاع پرس: اتفاق جالبی که در این مدت با آن رو به رو شدید چه بود؟
از آنجا که آوردن غذا از پشتیبانی مشکل بود برای تهیه غذا مجبور بودیم به سنگرهای دشمن برویم که پر از غذا بود. داخل سنگر بعثی ها مثل ما نبود که پشتیبانی داشته باشند. هر سنگر با موادی که در اختیارش گذاشته بودند غذا درست می کرد. توی هر سنگر پر از رب و شیرخشک و مواد غذایی دیگر بود.
دفاع پرس: از دوستانتان کسی هم در عملیات به شهادت رسید؟
یکی از کسانی که در عملیات ناپدید شد شهید «داوود راسخ» بود چون مسئول گردان بود ابتدا فکر کردیم به شهادت رسیده است اما بعد از چند سال در گروه اسرا به کشور بازگشت. گویا از ناحیه پا مجروح شده و به دست عراقی ها اسیر شده بود. تعریف می کرد که عراقی ها به میان پیکرهای شهدا آمده بودند و به هرکس که جانی در بدن داشت تیر خلاص می زدند. وقتی به بالای سر من رسیدند لبخندی تحویل سرباز عراقی دادم که همان لبخند باعث شد تیر خلاصی به من نزنند و اسیرم کنند. بعد از اسارت هم این رزمنده جبهه ها را ترک نکرد و در سمت فرماندهی گردان وارد منطقه شد و در عملیات نصر4 با اصابت خمپاره به شهادت رسید.
انتهای پیام/ 141