به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «غلامرضا رهبر» را اولین خبرنگار شهید دفاع مقدس مینامند. او فعالیت های رسانه ای خود را از دوران کودکی با همکاری در بخش کودک و نوجوان صدا و سیمای آبادان آغاز کرد و با شروع دفاع مقدس به عنوان خبرنگار صدا و سیما در میدان های جنگ حضور یافت و پس از چندی به عنوان نماینده صدا و سیما در قرارگاه کربلا و خاتم الانبیا منصوب شد.
غلامرضا در عملیات والفجر8 از ناحیه گوش مجروح شد و سرانجام در سن 29 سالگی و در تاریخ یکم دی ماه سال 1365 به شهادت رسید.
در ادامه گوشه ای از خاطرات «فریبا انصاری پور» همسر شهید غلامرضا رهبر از این شهید آمده است:
فاطمه خیلی خوبه!
سال شصت و چهار موقع تولد فرزندمان جایی نرفته بود. فرزندمان نزدیک اذان ظهر در بیمارستان آریای اهواز به دنیا آمد. به خاطر این که سزارین شدم، بیهوشم کرده بودند. بعد از اینکه به هوش آمدم با گل و شیرینی به ملاقاتم آمد. پاسی از شب بود. قرار گذاشته بودیم؛ اگر پسر بود اسمش را بگذاریم، حسین و اگر دختر بود، من اسمش را انتخاب کنم. اسم های زیادی را توی ذهنم آوردم و آخر سر، اسمی را انتخاب کردم. صبح که به ملاقاتم آمد، گفت « دارم می روم برای بچه شناسنامه بگیرم. اسمش را چی گذاشتی؟» با خوشحالی گفتم: «فاطمه!» لبخندی زد و گفت: «فاطمه خیلی خوبه!»
تقدیر ترکش ها بود که به صورتم بخورد
یک روز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. آن زمان رفته بود عملیات والفجر8 گزارش تهیه کند. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدایش خوشحال شدم. گفت: «یک چیزی می گویم هول نکنی. یه کم زخمی شدم. الانم توی بیمارستانم. می توانی بیایی ملاقاتم اما اصلا نگران نباش. چیزیم نیست.»
به فرهاد تلفن زدم. به همراه مادرش آمد و به بیمارستان رفتیم. روی تخت بیمارستان که دیدمش گریه نکردم اما ترسیدم. سر و صورتش پر از ترکش های ریز بود. گوشش به شدت آسیب دیده بود. چهره اش به طور سطحی سوخته بود و چشمانش قرمز شده بود. نگران بودم که نکند بینایی اش را از دست بدهد. گفت: «نترس طوری نمیشه» بعد به صورتش اشاره کرد و ادامه داد: «این ترکش هایی که می بینی از قبل اسمم رویشان نوشته شده بود. نوشته بود که بیایند و به سر و صورت من بخورند.»
خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد
متوجه شده بود هر زمان که از خانه بیرون می رود ناراحت می شوم. به همین خاطر یک روز نشست درباره تقدیر و سرنوشت برایم صحبت کرد. گفت: «سرنوشت هرکسی توی پیشونیش نوشته شده. باورکن عزیزم تا خدا نخواد برگی از درخت جدا نمیشه. البته احتیاط جای خود داره. بارها به بچه ها گفته ام موقع کار احتیاط کنن. یه روز با رئوفی و عبدالحسینی و نعیم زاده برای تهیه گزارش تصویری می رفتیم منطقه. به منطقه که رسیدیم بایستی تا خط مقدم یک دو کیلومتری پیاده می رفتیم. عبدالحسینی؛ رانندمون ماشین را بین دو تپه رملی گذاشت. پیاده شدیم. رئوفی به طرف چند رزمنده رفت تا از آنها فیلم بگیرد. همین که دیدم راننده می خواهد همراهمان بیاید مخالفت کردم و گفتم همانجا کنار ماشین بمان اما اصرار کرد که حتما بیاید و کمکمان کند. همین طور که باهم بحث می کردیم نعیم زاده آمد و گفت: «بهتره کمی جلوتر پشت خاکریز برویم و صحبت کنیم» از کنار ماشین چند متر ان طرفتر نشستیم. همین که روی زمین نشستیم یک گلوله خمپاره آمد و درست خورد جایی که ما ایستاده بودیم. بلند شدیم به ماشین نگاه کردیم و دیدیم ماشین آبکش شده.
مهمان ناخوانده
بیشتر مواقع سعی می کرد خوشحال باشد تا خوشحالم کند. یک روز گفت: «توی اتاق کارم نشسته بودم، صبحانه ام روی میز بود. برای انجام دادن کاری از ساختمان رادیو بیرون رفتم. موقع حصر آبادان تعدادی از حیوانات خانگی در بیان های اطراف آبادان سرگردان بودند. بچه های رادیو تعدادی بز را آوردند و در محل رادیو نگهداری می کردند. کارم که تمام شد به محل رادیو برگشتم و داخل اتاق رفتم. دیدم مهمان ناخوانده دارم. بزی با خیال راحت مشغول خوردن صبحانه ام بود. مقداری نان و پنیر و کمی مغز گردو. موقعی که رسیدم دیدم آخرین لقمه صبحانه ام را می خورد. سرفه ای کردم. برگشت و نگاهم کرد. هنوز در حال خوردن و ریشش می جنبید. در همان حالت صدای بع بعش در فضای رادیو پیچید. متوجه نشدم که بع بع تشکرش بود یا اینکه می گفت بقیه اش کو؟ برای بچه های رادیو که تعریف کردم از خنده روده بر شده بودند. گفتم هرکس یه روزی و قسمتی دارد. صبحانه امروز ما هم قسمت بز شد و باز بچه ها غش غش خندیدند.
انتهای پیام/ 141