به گزارش دفاع پرس از مشهد، دفاع مقدس هشت ساله مردم مسلمان ایران در برابر تجاوز سفاکانه رژیم بعثی صدام، حماسه پرشکوه و غرورآفرینی است که در تاریخ این مرز و بوم آفریده شد. نقش آفرینان این حماسه سترگ، مردان مردی بودند که به فرمان معمار بزرگ انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی (ره) دلیرانه بر خصم خیره سر یورش بردند و میهن اسلامی را از وجود آنان پاک کردند.
این دفاع عظیم، مالامال از خاطرات درس آموزی است که همواره در مسیر این ملت، نور میافشاند و آنان را به حفظ عزت و سربلندی و استقلال و آزادگی فرا می خواند.
بخشی از این خاطرات مربوط به حضور پیشتازان و رهبران برجسته انقلاب اسلامی در جنگ است. در این میان خاطراتی که از مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای وجود دارد، برجستگی خاصی دارد، چرا که ایشان در طول سال های دفاع مقدس جنگ را با جدیت پیگیری میکردند و در بسیاری از مقاطع مختلف و حساس جنگ، شخصاً لباس نبرد می پوشیدند و گام بر جبهه میگذاشتند و به همراه رزمندگان، پنجه در پنجه خصم می افکندند.
به منظور بازخوانی وقایع دفاع مقدس به خاطرات سردار شهید نور علی شوشتری از فرماندهان خراسانی دفاع مقدس از حضور مقام معظم رهبری در جنگ اشاره خواهیم داشت:
حمایت مقام معظم رهبری از طرح پیشنهادی
چهل روز از جنگ گذشته بود که به اتفاق شهید رستمی یک طرح عملیاتی آماده کرده بودیم و برای اجرای آن به یک سری امکانات احتیاج داشتیم، لذا به اهواز رفتیم تا با مسئولین صحبت کنیم و طرح خود را به تصویب برسانیم و امکانات برگیریم.
شهید والامقام، تیمسار فلاحی طرح ما را دیدند و سؤال کردند که الان چه چیزهایی در اختیار دارید؟ ما گفتیم تعدادی اسلحه «M1» و «برنو» و مقداری هم فشنگ.
همین جا از ایشان درخواست اسلحه و مهمات کردیم، ایشان فرمودند: به خدا قسم، بنی صدر به من دستور داده که یک پوکه هم به شما ندهم، اگر بخواهید من می توانم بخشنامهاش را هم به شما نشان دهم. خود شهید فلاحی وقتی طرح و برنامه و آمادگی بچهها را دید شیفته شد و قصد پشتیبانی و همکاری داشت اما برای عدم همکاری به او بخشنامه شده بود ولی ما مصرّ بودیم که طرحمان اجرا شود لذا یک روز گفتند قرار است بنی صدر به منطقه بیاید، برای دیدار و حرف زدن با او در مورد طرح به اهواز رفتیم، بعد گفتند که اندیمشک است، به آن جا رفتیم، سه - چهار ساعت پشت در ایستادیم که خواسته مان را بگوییم، پاسخ ندادند، حتی اجازه ندادند که داخل برویم و با او حرف بزنیم. فقط یک سرهنگ بود که نشست و با ما حرف زد و قرار شد که برود با بنی صدر صحبت کند و نتیجهاش را برای ما بیاورد، رفت و بعد از یک ساعت برگشت و گفت: آقای بنی صدر نظرشان این است که عملیات در این منطقه، هیچ فایده ای ندارد و باید آن منطقه را هم که هستید، تخلیه کنید. ما مأیوسانه برگشتیم و در اهواز خدمت «آقا» رسیدیم که در مقر استانداری بودند.
ایشان با آغوش باز ما را پذیرفتند و فرمودند طرح بسیار خوبی است ولی در جناحین آن برادران ارتش به شما کمک کنند. بعد دستور دادند که امکانات و مهمات و غذا و پوشاک برای ما در نظر بگیرند. باز برای تأکید بیشتر نظر ایشان را خواستیم، فرمودند هدف دشمن، تصرف اهواز و آبادان و نیز تصرف کامل خرمشهر و کلاً غُرُق کردن مناطق جنوب است و اگر ما این جا را تخلیه کنیم به اهداف دشمن کمک کردهایم، پس ما باید هر طور شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگیم و دشمن را مأیوس کنیم. سپس فرمودند: من الآن می خواهم به آبادان بروم و پای طرح عملیاتی آبادان بنشینم تا بتوانیم آن جا را از محاصره در آوریم. شما هم که این جا هستید با تمام تلاشتان کار را دنبال کنید و من هم از شما پشتیبانی میکنم.
در واقع یکی از عوامل عمده شکست حصر آبادان، حضور «آقا» و تقویت روحی رزمندگان توسط ایشان بود. هر یک از فرماندهان و رزمندگان، هر زمان که میخواستند طرحی را به ایشان ارائه دهند به راحتی میتوانستند با ایشان صحبت کنند.
حضور آقازادهها در خط مقدم باعث تقویت روحیه نیروها میشد
فرزندان «آقا» به دفعات در جبهه نبرد حاضر شدند و در عملیاتهای مختلف شرکت کردند؛ مثلاً یک شب در عملیات «بیت المقدس3» بود که دیدیم «سید مجتبی» با پسر آقای هاشمی رفسنجانی، آن جا ظاهر شدند. آقا سید مجتبی ناراحت بود. گفتم چه شده؟ اشاره به عینکش کرد و گفت: این لامذهب شکسته، گفتم این که ناراحتی نداره، گفت آخه از عملیات عقب می مانم و هی باید به این مشغول بشم.
این عملیات خیلی، پیچیده بود و احتمال اسارت بعضی نیروها می رفت لذا بچههایی شرکت کرده بودند که پیش گامتر از همه بودند. من در این فکر بودم که فرزند آقا و نیز فرزند آقای هاشمی را از عملیات خط شکنی دور نگه دارم، آنها هم اصرار داشتند که باید شرکت کنند، البته آنها از این که من میخواهم آنها را دور نگه دارم بی خبر بودند. من به دوستانم پنهانی گفته بودم که عینک آقا مجتبی را درست نکنید تا بچه ها بروند و اینها عقب بمانند. اما در هنگامی که من مشغول صحبت با بیسیم و انجام کارهای دیگر بودم او عینک را گرفته بود و با یک سنجاق موقتاً درست کرده بود و با فرزند آقای هاشمی راه افتاده بودند به طرف خط.
من هر چه کردم نتوانستم آنها را نگه دارم و رفتند. بعد با فرمانده لشکرشان تماس گرفتم و گفتم اینها دارند می آیند مواظب باش که در خط شکنی شرکت نکنند. روز بعد که به منطقه رفتم، دیدم اینها روی ارتفاعات «قَشَن» جایی که در نوک دفاعی قرار داشت و در محلی که واقعاً هم تخلیه مجروح از آن جا سخت بود و هم رساندن مهمات و آذوقه خیلی مشکل بود، قرار گرفته اند. من با برادرمان آقای فضلی صحبت کردم و گفتم آقای فضلی این دو تا به جای خطرناکی رفته اند، شهادتشان مشکلی نیست اگر اسیر شوند از نظر تبلیغاتی برایمان خیلی گران تمام می شود، او گفت من دیشب به آنها گفتم ولی داوطلبانه رفته اند.
نمونه دیگر در عملیات «مرصاد» بود که من بهترین و دقیقترین اطلاعات را از اینها گرفتم. یک روز بعد با تعدادی از بچه های بسیجی، برای جمع کردن اطلاعات، داخل سنگر گرد هم حلقه زده بودیم، سنگر شلوغ بود، من اول نمیخواستم این دو نفر شناخته شوند ولی خود به خود مشخص شدند.
در آنجا این دو آقازاده چنان با شور و شعف کار می کردند و چنان داوطلبانه آماده خط شکنی میشدند که روحیه افرادی که آنجا بودند چند برابر می شد.
من خودم از بچههای بسیجی و کسانی که در اطراف ما نشسته بودند شنیدم که می گفتند ما فکر می کردیم فقط ما هستیم ولی وقتی که می بینیم پسر رئیس جمهور و دیگر مقام های بالای مملکت این چنین خود را آماده نبرد می کنند، روحیه میگیریم و قدر نظام اسلامی و مسئولان آن را بهتر می دانیم.
تحلیل درست رهبر انقلاب در خصوص عملیات مرصاد
در اواخر جنگ در منطقه جنوب در قرارگاه یونس که متعلق به نیروی دریایی و در کنار جاده آبادان بود، مستقر بودیم و خود را برای عملیات آماده می کردیم؛ آن زمانی بود که دشمن برای بار دوم در مرز ایستگاه حسینیه و طلائیه پیشروی کرده بود و ما می خواستیم جلو پیشروی دشمن را بگیریم و او را تا مرزهای خودمان عقب برانیم.
ما داشتیم با فرمانده کل سپاه صحبت می کردیم که یک مرتبه برادری آمد و در زد و گفت «آقا» -که در آن زمان رئیس جمهور بودند- دارند تشریف می آورند، ما تعجب کردیم که ایشان اینجا و در این نقطهای که ما هستیم چه کار می کنند. وارد شدند و نشستند. از همان ابتدا بدون اینکه لحظهای را تلف بکنند فرمودند فرماندهان گزارش خود را بدهند. من مشغول شدم که همان طرح را خدمتشان گزارش کنم که ناگاه از باختران تماس گرفتند و گفتند که ارتش عراق تا شهر «کرند» پیش روی کرده است. برای ما از نظر نظامی قابل قبول نبود که ارتش عراق تا کرند بیاید چون بسیار برایش خطرناک بود، لذا ما نمی پذیرفتیم و هر چه آنها می گفتند ارتش عراق آمده به کرند ما نمی پذیرفتیم و میگفتیم که نه، در همین اثنا آقا فرمودند: عراق نیست اگر می گویند عراق اشتباه می کنند. بدانید حتماً «منافقین» هستند.
وقتی ایشان فرمودند منافقین، باز ما احتمال دادیم که منافقین باشند و هنوز برایمان قطعی نشده بود. ده دقیقه طول نکشید که مجدداً تماس گرفتند و گفتند که دشمن تا اسلام آباد آمده، ما گفتیم اینها با چه سرعتی دارند می آیند. خلاصه بار دیگر تماس گرفتند و اطلاع دادند که دشمن آمده اسلام آباد و در پادگان «الله اکبر» مشغول پاکسازی است. گفتم: عجب! من از سنگر کناری داشتم با آنها صحبت میکردم که بابا اینها چه کسانی هستند عراق یا منافقین؟ گفتند نمیدانیم، یک مرتبه بنده خدایی که داشت با من تلفنی صحبت میکرد، گفت الان من در زیر زمین پادگان هستم و آنان آمدند و در را به روی من قفل کردند و با هم فارسی هم صحبت می کنند. در آن اتاق زیر زمین، تلفن این رزمنده قطع نشده بود و می گفت اینها دختر و پسر با هم قاطی هستند و فارسی صحبت می کنند و به خودشان می گویند این جا را دست نزنیم برای خودمان بماند یعنی با یک امیدواری این چنینی. وقتی که آنها می گفتند اینجا برای خودمان بماند و دختر و پسر قاطی هستند، دیگر برای ما قطعی شد که منافقین هستند.
من آمدم داخل سنگر کناری خدمت آقا عرض کردم که بله منافقین هستند و تا اسلام آباد رسیده اند و به سمت باختران در حرکتند. ایشان فرمودند بنشینید تا سریعاً به راهکار بیندیشیم. من عرض کردم باید برویم آنجا و ببینیم چه باید کرد.
آن منطقه در آن زمان مسئولیتش به ارتش سپرده شده بود و سپاه نیرویی در آنجا نداشت. بعضی برادران نظرشان این بود که چون مسئولیت آنجا به عهده ارتش است نمیشود دخالت کرد، ولی وقتی که ایشان این طور احساس خطر کردند فرمودند: «شما سریع به آن منطقه برو و هر طور می توانی سعی کن که جلوی دشمن را برای رسیدن به باختران بگیری.» خوشبختانه همین طور هم شد.
مهم برای ما این بود که به محض اینکه گفتیم دشمن آمده به کرند، ایشان بلافاصله تحلیل کردند که این دشمن، عراقی نیست بلکه منافقین هستند و باز بعد از اینکه خبر بعدی را خدمتشان دادیم که رسیدند اسلام آباد و به سمت باختران در حرکت هستند ایشان همان جا خطوط دفاعی را برای ما ترسیم کردند و گفتند سعی کنید تا به باختران نرسیده جلو دشمن را بگیرید.
بله قدرت تصمیم گیری و قاطعیت در این لحظات حساسی که هر لحظهاش تعیین کننده است مهم بود؛ یعنی تصمیم گیری اداری با تصمیم گیری جنگی فرق دارد؛ آن هم جنگی که هر تصمیمش در هر لحظه تعیین کننده است.
راهکار رهبر معظم انقلاب در عملیات «والفجر 10»
می دانیم که قاطعیت و شجاعت یک خصیصه درونی است که به تدریج در انسان رشد می کند و در قاطعیتی که ما از «آقا» میدیدیم واقعاً برای ما درس آموز بود، برای نمونه ما همزمان با عملیات «والفجر10» عملیات «بیت المقدس 3» را در منطقه «ماهوت سلمانیه» دنبال میکردیم، ایشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ایشان رسیدیم، در همان جا مشکلات و نارسایی هایی که در منطقه بود خدمتشان عرض کردیم، ایشان در قرارگاه تاکتیکی سپاه در منطقه والفجر10 در زیر بُرد توپخانه و ادوات نیمه سنگین دشمن نشسته بودند، گاهی هم اطرافشان بمباران می شد و گلوله می خورد، سنگرشان هم سنگر درستی نبود و فضای خوبی نداشت، در آن جا نشستند و گزارش های ما را میشنیدند، من آنجا پیشنهاد کردم حالا که اینجا عملیات به نتیجه رسیده و آنجا هم ما مشکلات داریم و عقبههای بسیار بدی داریم اجازه بدهید مقداری از محور «سلیمانیه» عراق و ارتفاعات «قلاغو» و «گوجار» عقب نشینی کنیم، چون ارتفاعات بسیار صعب العبور و برفگیر و سردی دارد ما هم از رودخانه متعددی رد می شویم (رودخانه «چومانه کلاسه») و دشمن هر لحظه عقبههای ما را پل درست کردهایم میزند، واقعاً دشمن هر لحظه عقبه های ما را که پل درست کرده ایم می زدند، واقعاً برای ما هم سخت است. ولی ایشان فرمودند: شما به هر قیمتی که شده باید آن جا حضور داشته باشید و حتی روی یک تپه دست گذاشتند و فرمودند، باید این تپه حفظ شود. با این که من فرمانده میدان و فرمانده قرارگاه آنجا بودم و از نزدیک با تمام مسائل جزئی سر و کار داشتم ایشان به طور دقیق از روی نقشه روی آن تپه دست گذاشتند و گفتند باید این تپه حفظ شود، در ادامه فرمودند: اگر شما این تپه را از دست بدهید کل خط دفاعی تان متزلزل میشود پس اگر میخواهید مجدداً به ارتفاعات قلاغو و گوجار برسید این نقاطی را که الان هستید چنان چه از دست بدهید دیگر نمیتوانید این هدف را دنبال کنید و دشمن صد در صد بر شما تسلط پیدا میکند. من مجدداً گزارش را طور دیگه تنظیم کردم که اجازه بدهند عقب نشینی کنیم چون برای ما خیلی سخت بود و پشتیبانی برایمان سنگین بود و باز ایشان مجدداً فرمودند: مشکل شما با عقب نشینی دو تا می شود و این گزارش را که شما می دهید به نوعی پیشنهاد می دهید که بیاییم روی آن تپه یعنی عقب نشینی، ولی اگر می خواهید سلیمانیه را دنبال کنید.
این عقب نشینی این هدف را تأمین نمیکند و باز تأکید کردند به حفظ آن تپه و گفتند این را باید محکم نگه دارید و از این جا هست که شما می توانید برای هدف بعدی، گام بردارید و البته ما را راهنمایی و متقاعد کردند و فهمیدیم که نظر ایشان درست است و به همان عمل کردیم و تا روزهای آخر در واقع برای ما راه گشا بود.
هر چیزی جایی و مکانی دارد
ما در قرارگاه عملیاتی والفجر 10 در خدمت مقام معظم رهبری بودیم، همه خوشحال بودند و می خواستند خوشحالی خود را حضور ایشان اظهار کنند. برای غذای ظهر، بچهها مقداری بیش از آن چه بود تهیه دیده بودند ما شش نفر بیشتر نبودیم و در آن چادری که برای آقا در نظر گرفته بود آقای محسن رضایی و بنده و آقای شمخانی، آقای رحیم صفوی، آقای جعفری و آقای غلامپور بودیم. غذا را که آوردند آقا فرمودند: خوب، شما لازم است که این غذاها را بخورید، چون تلاش می کنید، زحمت می کشید و کار می کنید و بدنتان نیاز به انرژی دارد، و از این بیشتر را هم باید برایتان بیاورند ولی آیا بقیه پرسنل هم از این غذا استفاده می کنند. ما مانده بودیم که چه بگوییم و از کاری که کرده بودیم شرمنده شدیم. آقا فرمودند: حالا من به خاطر این که شما بدانید که من مایلم به خودتان برسید می خورم ولی هر چیزی جایی و مکانی دارد. الان که شما این طور کردهاید می گویند حالا رئیس جمهور مملکت آمده این طور برایش تهیه دیده اند. پس از این، برای من همان غذای سرباز را بیاورید که سرباز ببیند من چه می خورم، من که رئیس جمهور هستم و آمدم این جا با آنها هیچ تفاوتی ندارم چون اگر این طور نباشد حضور ما تشریفاتی می شود. بعد هم تذکراتی برای حفظ بیت المال دادند.
یک نمونه دیگر این است که به همراه آقا با محافظ ایشان به طرف لشگر 21 امام رضا(ع) میرفتیم، آقا از قبل فرموده بودند که ماشین کم بیاورید و دو ماشین کافی است. ما از اهواز که بیرون آمدیم دیدیم ده تا ماشین دیگر دنبال ما هستند، ما اصلاً توجه نداشتیم و سرمان پائین بود، آقا یک مرتبه به راننده گفت: نگهدار! به من فرمودند: برو پایین و بگو که از ماشین دومی به بعد برگردند اهواز، چه دلیل دارد که افتادهاند پشت سرما. بعد که من آمدم نشستم داخل ماشین. آقا فرمودند: فلانی حواستان باشد اگر من با یک کاروان ماشین حرکت کنم، خود من همین الگویی نادرست برای دیگران می شود که تشریفات بیشتری برای خود قائل بشوند.
منبع: کتاب «خورشید در جبهه»