به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از بیرجند، همسر شهید «حسن جهانیان» میگوید: مشغلهاش در بسیج زیاد بود و در طول شبانه روز کمتر به خانه میآمد. فرزند سوممان میخواست متولد شود. وقتی پسرمان متولد شد حسن در کنارم نبود. فردای آن روز شوهر خواهرم به حسن میگوید: «شما میدونین که پسردار شدین؟» وقتی حسن این حرف را میشنود، بسیار خوشحال میشود. یکی از همراهان حسن با تعجب از او میپرسد: «حسن آقا! مگه شما نمیدونستین که پسرتون به دنیا اومده که ایشون این خبر رو به شما دادن؟» حسن در جواب میگوید: به خاطر مشغلهی زیادم چند روزی بود که به خونه نرفته بودم.
اول بریم کربلا
وی میگوید: چند سال از شهادت همسرم میگذشت. در آن سالها من با دیدهی حسرت به زائرانی که به حج میرفتند مینگریستم. وقتی دوستان و آشنایان میپرسیدند چرا شما به حج نمیروید؟ جوابی به آنها نمیدادم. در یکی از همان شبها همسرم را در خواب دیدم که به من گفت: «آماده شو میخوایم بریم کربلا!» در آن سال که تازه راه کربلا باز شده بود، رفتن به این سرزمین مقدس کار آسانی نبود. من که از این حرف حسن متعجب شده بودم، گفتم: «چی؟ کربلا؟» حسن گفت: «بله. ما اول باید بریم کربلا.» در همین لحظه از خواب پریدم. مدتی از ماجرا گذشت. روزی پسرم، حسین، به خانه آمد و گفت: به بانک رفته بودم که دیدم پسر شهید عسکری میخواد اسم مادرشو برا کربلا بنویسه. من هم اسم شمارو نوشتم، هزینهاش رو هم پرداخت کردم.
من بسیار خوشحال شدم و یاد خوابم افتادم. همان سال به زیارت کربلا مشرف شدم و هنوز چند سالی از سفر کربلا نگذشته بود که سفر حج قسمتم شد.