ما پسر عمو و دختر عمو بودیم. هفده ساله بودم که مرا برای او که 25 ساله بود خواستگاری کردند. آن زمان، افسر جوانی بود که در ارتش خدمت میکرد و برای این که سختی زندگی با یک فرد نظامی را به من تذکر بدهند، عمویم گفت:«زندگی با یک سرباز سخته، آن هم فردی مثل علی که زندگی سادهای داره.»
برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آیندهاش مهم بود نه تأمین رفاه من؛ همان چیزی که در وجود علی بود، و همین هم بود که پدرم از بین همه خواستگارها با علی بیشتر موافق بود. علاوه بر اینها، تقوایی در وجود علی بود که تشخیص آن برای دخترها به سادگی امکانپذیر بود؛ آخر او، به هیچ دختری نگاه نمی کرد. این تقوا و پاکی و نجابت را در آن دوران که واقعاً گوهر کمیابی بود پدرم نیز به خوبی در جای جای زندگی پسر برادرش دیده بود.
از همان روی که به قول معروف بله را گفتم، احساس کردم وارد مرحله جدیدی از زندگی می شوم که رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را می زند. هر چه از ازدواجمان میگذشت، این حقیقت برایم روشن و روشنتر میشد و با پیروزی انقلاب، به اوج خود رسید.
نماز شباش ترک نمیشد، هر روز صبح دعای عهد میخواند و آرزوی بزرگش این بود که سرباز امام زمان (عج) باشد. حضرت امام خمینی (ره) دستورات 10گانهای را برای خودسازی داده بودند که روزه دوشنبه و پنجشنبه یکی از آنها بود و علی تا آخرین روز حیات پر برکتش مقید به انجام آن بود. معتقد بود اگر وضو گرفتی و نماز حاجت نخوندی، به خودت جفا کردی.
به بچهها توصیه می کرد هر کاری را که با وضو انجام دهید، برای رضایت خداوند است و هر بار که تجدید وضو می کرد، میگفت:«این وضوی تازه، نماز خواندن داره.»
نصیحتمان میکرد که مبادا وقت مان را بیهوده تلف کنیم. همه میدانند که او در طول سال های جنگ، چه نقش کلیدی و مؤثری در پیروزیهای رزمندگان اسلام داشت، اما باور کنید هیچ وقت در خانه، حرفی از آنها به میان نمیآورد؛ حتی از برخوردی که بنیصدر با او کرده بود و آن روزها یکی از مسائل مهم بود. فقط یادم هست که گفت: «به بنیصدر گفتم قبل از ملاقات با تو، باید به حرم امام هشتم (ع) بروم و دعا کنم و بعد از آن هم همین طور، تا حرفهای تو در من اثر نگذارد.»
زندگیاش وقف جنگ بود. در این سالها، پنج بار مجروح شد و شاید خیلیها ندانند که او 22 ترکش در بدن داشت. اصلاً مثل بقیه مردم زندگی میکرد؛ راحت و عادی به مسجد میرفتیم، توی بازار قدم میزدیم، خرید میکردیم و به مهمانی میرفتیم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقین.
اصرار میکردم که شما در معرض خطر هستید، باید محافظی داشته باشید، اما میگفت: «نگهدار انسان باید خدا باشد نه بنده خدا» حتی روزی هم که به شهادت رسید، محافظ و همراهی نداشت.
یادم هست شب قبل از شهادتش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود، اما مقداری به درس ریاضی بچهها رسیدگی کرد. صبح ساعت 6:30 خداحافظی کرد و رفت. هنوز فاصلهای نرفته بود که صدای گلوله آمد و بعد، صدای فریاد پسرم مهدی که میگفت: «مامان بیا، بابا را ترور کردن.» سراسیمه از خونه زدم بیرون. دیدم علی غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشمهایش بسته بود، درست مثل وقتهایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش میبرد. آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم. آمدم توی خانه، گوشی تلفن را برداشتم و به چند جایی زنگ زدم. تا آمدم بیرون؛ بقیه و از جمله همسایه طبقه بالا جمع شدند و علی را بردند بیمارستان. بچهها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم و راهی مدرسهشان کردم. گفتم:«بابا تیرخورده، اما اتفاقی نیفتاده.» در حالی که میدانستم همان لحظه به شهادت رسیده است.
همیشه میگفت: «دعا کن من شهید بشم.» و من می گفتم: «انشاءالله، اما بعد از 120 سال، باید پسرها را داماد کنید حالا حالا کار داریم.»
خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دیده بود تا آن روز صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین نشسته بود، کمتر از یک ماه طول نکشید که به آرزوی دیرینهاش رسید.»
منبع سردار آفتاب
انتهای پیام/