در ادامه ماحصل گفتوگوی دفاع پرس با خواهر این شهید گرانقدر را میخوانید:
زمانی که ازدواج کردم و از خانواده دور شدم، برادرم به اوج مردانگی رسیده بود. محمد یک سال از من کوچکتر بود، ولی به دلیل وابستگی زیادی که به هم داشتیم نشان دهنده دوقلو بودن ما بود، شهید احترام خاصی برای من قائل و فوق العاده مهربان بود.
وی به رشته پزشکی علاقمند بود. در دوران کودکی وقتی پرنده زخمی پیدا میکرد با آن سن کم آتل درست میکردند، و به بال یا پای پرنده میبست و مداوایش میکرد، وقتی که خوب میشد رهایش میکرد.
برادرم حاضر بود تمام سختیها را برای خود بخرد ولی دیگران در آرامش و راحتی باشند. سر سفره اگر غذا کم میآمد حاضر بود از سهم خود بگذرد تا بقیه اعضای خانواده غذا بخورند. خیلی وقتها و خیلی جاها میدیم که محمد از خود گذشتگی میکرد.
برادرم جزء شهدای اهل قلم بود، قبل از آنکه به جنگ برود شعرهایی مینوشت که همه را تحت تاثیر قرار میداد، وی دفترچه شعر داشت که شعرهایش را در آن مینوشت، او خودش با تخته و چوب بوم نقاشی درست میکرد و روی بومهایی که با دست رنج خودش درست کرده بود نقاشیهای فوقالعاده زیبایی میکشید، دل نوشتههای زیادی داشت.
زمانی که محصل بودند از فعالان انجمن اسلامی مدارس بود، یک جمله معروفی که برادرم در جلساتش میگفت: «به فکر خودسازی خویش باشید که وقت کم است؛ تا بجنبی عمرت تمام است».
قبل از آن که به جبهه برود به منزل مادرم آمدند من هم آنجا بودم؛ برادرم آمد گفت: «عملیات بزرگی در پیش داریم انشاءالله این عملیات به پیروزی برسد؛ این عملیات برای کشور ما موفقیتهای خاصی به دنبال دارد». اما توضیحی نداد که این عملیات کجا و چگونه انجام میگیرد.
وی در ادامه گفتوگو به نحوه شهادت شهید اشاره و بیان میکند: اعلام کرده بودند که یک شهید آوردند، به اسم احمد یارمحمدی ما برای دیدن خانواده این شهید رفته بودیم زمان برگشتن به منزل، همسایه بغل دستی مادرشوهرم که خانواده شهید کشوری بودند، وقتی ما را دید به خواهر همسرم اشاره کرد که با شما کار دارم، به او گفت، که خبر شهادت محمد را آوردند. همه اعضای خانواده همسرم فهمیده بودند به جز من، نزدیک اذان بود من هم وضو گرفته بودم که برای خواندن نماز آماده شوم، احساس کردم چیزی میخواهند به من بگویند، نزدیکم آمدند و گفتند: «برادرت محمد زخمی شده فقط جراحت ایشان زیاد است و امکانش هست که شهید شوند»، من هم بلافاصله رفتم توی اتاق و شروع به نماز خواندن و راز و نیاز کردن با خدا شدم گفتم: «خدایا اگر آنقدر جراحت برادرم زیاد است که بخواهد روزها در بیمارستان بستری باشد و زجر بکشد خودت بپذیرش و ببرش»، من خبر نداشتم که برادرم شهید شده است، قرار شد فردای آن روز به سمت رشت حرکت کنیم، وقتی به خانه مادرم رسیدیم تشییع جنازه انجام شده بود، من دیر رسیده بودم وقتی که فهمیدم ساعتها جیغ کشیدم گفتم: «چرا زودتر به من خبر ندادین دوست داشتم لحظه آخر ببینمش».
قبل از آزادی خرمشهر، اولین عملیات برادرم بود، و در عملیات بیتالمقدس در اردیبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسیدند، حتی ایشان آزادی خرمشهر را هم ندیدند. محمد دوره امدادگری دیده بود و به اسم امدادگر وارد منطقه شده بود.
ایشان در استان گیلان به خاک سپرده شد و از شهدای خاص آن منطقه هست. درست است که در آن شهر غریب هستند ولی بارها شده که افراد آن شهر حاجت گرفتند بارها به ما گفتند که شهید از نسل سادات است ما خیلی پیگیر شدیم ولی از سادات نبودیم.