به گزارش دفاع پرس از کرمان، استاد خلبان احمد گنجویی، متولد کرمان و از تیزپروازان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی میباشد که در ادامه خاطرهای که از این رزمنده ارتشی بیان شده است را مرور میکنیم.
اواخر اردیبهشت ماه سال 60 است، اولین عملیات ارتش جهت بازپسگیری ارتفاعات الله اكبر در جنوب انجام گرفت و این ارتفاعات با كمك هوانیروز از لوث وجود بعثیان پاکسازی گردیده بود.
اما پاتکهای دشمن همچنان ادامه داشت، به اتفاق شهید بزرگوار تیمسار فلاحی به طرف سوسنگرد پرواز کردیم، هواپیمای دشمن متوجه ما شد و برای شكار ما میآمد، ما هم با سرعت مشغول مانور كردن بودیم تا بتوانیم خود را نجات دهیم، پس از ربع ساعت تعقیب و گریز و شلیک چندین رگبار از سوی هواپیما به طرف ما، به لطف خدا توانستیم خود را از مهلكه برهانیم، احتمالا خواست خدا بود، اضطراب و استرس زیادی در مسافران مستولی شده بود.
شهید بزرگوار فلاحی با این كه از ناحیه كمر دچار صدمات بود و بالا و پایین رفتن بالگرد و گردشهای شدید موجب صدمات بیشتری شده بود، اما مانند كوهی استوار به دیگران روحیه میداد و بقیه همراهان نیز صلوات میفرستادند و به ائمهاطهار (ع) متوسل شده بودند كه توانستیم از یک سانحه صد درصدی نجات پیدا كنیم، از سر و صورتمان به شدت عرق میریخت اما به حول و قوه الهی و با حفظ خونسردی، توانستیم خود را به پادگان سوسنگرد برسانیم.
تیمسار فلاحی جهت بازدید و صحبت با مسئولین نظامی منطقه به دفتر فرمانده پادگان رفت. بنده نیز چون بسیار خسته بودم تصمیم گرفتم كمی استراحت کنم، در قسمتی از پادگان اتاقهایی با سقف گنبدی وجود داشت كه من در نزدیكی آنجا بودم به اولین اتاق كه رسیدم درب را باز كردم و دیدم كه چند نفر خوابیدهاند و پتوی خود را روی سرشان كشیدهاند. تعجب كردم كه فرمانده نیرو در اینجاست و اینها این موقع روز اینجا راحت خوابیدهاند.
گفتم شاید با اجازه فرمانده پادگان و به علت خستگی عملیات در حال استراحت هستند.
من هم جلوی در دراز كشیدم كه پس از لحظات كوتاهی به خواب رفتم. حال خوشی به من دست داده بود. در خواب دیدم كه با تعدادی از نیروها به طرف سرزمینی پر از گلهای لاله در حال حركت هستیم كه نیروها به سرعت وارد آن باغ شدند، بوی خوبی در فضا پیچیده بود. اما من نتوانستم وارد باغ شوم، كه ناگهان با تكان دادن من، از خواب بیدار شدم كه دیدم یكی از افسران پادگان است كه می گوید: جناب سروان هنوز وقتش نرسیده است و تمام پادگان دنبال شما میگردند.
تعجب كردم كه او از كجا متوجه خواب من شده است. به او گفتم وقت چه نرسیده است گفت: وقت شهادت و با لبخند اشاره كرد به نفراتی كه زیر پتوها خوابیده بودند.
تازه متوجه شدم كسانی كه من بین آنها خوابیده بودم شهیدان عملیات آن روز بودند و به خواب چند لحظه پیش فكر كردم كه من این سعادت را نداشتم كه همراه این شهیدان بزرگوار باشم. خیلی متاثر شدم. وقتی به تیمسار فلاحی گفتند كه من كجا خوابیده بودم آن شهید بزرگوار فرمودند: هنوز نوبت ما نرسیده است، باید بمانیم و خدمت كنیم.
سپس فلاحی گفت: خبر آوردند كه دكتر چمران با تعدادی از نیروهای تحت امر در محاصره نیروهای عراقی هستند با یک راهنما كه به اینجا آمده بروید و به آنها كمک كنید.
به نقطهای كه بلدچی ما را راهنمایی میكرد، رفتیم. ولی خبری از دكتر چمران و همراهان وی نبود. بدلیل دید، در ارتفاع خیلی پائین پرواز میكردیم و هر آن امكان برخورد با كابلهای برق وجود داشت و از طرف دیگر منطقه زیر آتش شدید دشمن بود.
خمسههای عراق در حال كوبیدن منطقه بودند. خمپارهانداز توپخانه عراق به شدت در حال فعالیت بود. با هر گلولهای كه در نزدیكی ما منفجر میشد، موج انفجار باعث تكانهای شدید میشد.
در بعضی از نقاط به قدری آتش دشمن زیاد بود كه بوی باروت به داخل بالگرد میرسید. فقط یا حسین میگفتم و توسل میجستم. كمک خلبانم معترض بود. در جواب او خواب صبح را كه در جوار شهدا دیده بودم، تعریف كردم و گفتم كه ما برای نجات انسانهای ایثارگر و بزرگوار آمدهایم و خدا با ماست و ذكر خدا را بگوئید تا آرامش پیدا كنید، اگر قرار بود اتفاقی برای ما بیفتد، امروز صبح هواپیمای دشمن ما را مورد اصابت قرار میداد. در حال گشتزدن بودیم كه چند ساختمان مخروبه توجهم را جلب كرد كه تعدادی نیرو در حال پنهان شدن در آن ساختمان بودند به طرف آن ساختمان كه شبیه كاروانسرا بود رفتم.
به بچهها گفتم حواستان جمع باشد ممكن است عراقی باشند با نشستن بالگرد ناگهان شهید چمران را دیدم كه داشت به سرعت به طرفی از ساختمان میرفت. خودم پیاده شدم. وقتی ما را دید بسیار خوشحال شد و ما را در آغوش كشید. دو نفر مجروح و دكتر چمران و همراهانش را سوار كردیم و به سرعت منطقه را ترک نموده و به طرف سوسنگرد آمدیم.
انتهای پیام/